بگفتا با يزيد آن بيخبر مرد
كه اى جان دو عالم از تو پر درد
كه باشند اين اسيران دل افكار؟
كز ايشانست پيدا نور دادار
بدو گفت آن لعين كفر منظر
كه اينانند آل اللَّه أطهر
مر آن زن دختر زوج بتولست
كه مامش هست زهرا، جد رسولست
بود اين كودك دلريش مضطرّ
از اين بىسر شه بىيار و ياور
چو اين بشنيد شامى شد مشوّش
سراپا گشت چون سوزنده آتش
بگفتا با يزيد آن كفر مطلق
كه بادت بىنهايت لعنت از حق
گمانم بود كاينان از فرنگند؟
و يا از ترك يا از روم و زنگند؟
به حرف حق سر مرد هشيوار
جدا گرديد از پيكر به ناچار
منزل گزيدن آل عصمت (ع) در خرابه شام
(1)
شه خاور چو زين پيروزه أورنگ
نگون گرديد و شد عالم سيهرنگ
يكى ويرانه بيسقف و بيدر
بدى در جنب خان آن ستمگر
چه ويرانه؟ نديده چشم افلاك
چنان مخروبهاى بر صفحه خاك
نمود آن بيحياى دل پر از كين
در آن ويرانه، جاى آل ياسين
چو در ويرانه شد آن شاه بيكس
شد آن ويرانه همچون چرخ اطلس
به حكم استوى بالعرش رحمان
مران ويرانه آمد، عرش يزدان