(1) 71- اياس بن سلمه از
پدرش روايت مىكند كه: من جوان نورسى بودم. اهل و عيالم را به امان خدا رها كردم و
با پيامبر- 6- به حديبيه رفتيم.
وقتى آنجا رسيديم
پيامبر- 6- بالاى آبى نشست كه خيلى كم بود.
و از آب دهانش در آن
ريخت و دعا كرد، در اين هنگام آب زياد شد و هر چه استفاده كرديم تمام نشد[2].
دعا براى باران
(2) 72- پيامبر اكرم-
6- در بالاى منبر بود و موعظه مىكرد، عربى برخاست و گفت:
«اى رسول خدا! در اثر خشكسالى، حيواناتمان از بين رفت و بچههايمان گرسنه ماندند.
دعا كن تا خدا باران بفرستد». رسول خدا، دستهاى مبارك خود را بالا برد و دعا كرد.
دستهايش را پايين نياورده بود كه ابرها مثل كوه در آسمان پيدا شدند. آن حضرت از
منبر پايين نيامده بود كه آب باران از محاسنش سرازير شد. اين بارندگى تا روز جمعه
ادامه داشت. بعد، باز هم همان عرب برخاست و گفت: يا رسول اللَّه! در اثر اين
بارندگى نيز نزديك است خانهها خراب شود، دعايى بكن.
حضرت فرمود: «خدايا! بر
حوالى مدينه بباران نه بر خود مدينه».
راوى مىگويد: حضرت، با
دست خود به قسمتى از ابرها اشاره كردند و از آنجا شكافى ايجاد شد و ابرها به اطراف
مدينه رفتند و دور شهر را حلقه زدند. و يك ماه در صحرا باران باريد در اين موقع
پيامبر اكرم- 6- خنديد و