عبد الله مبارك را- رحمة الله- گفتند[4]:
چرا با ياران نمىآميزى؟
گفت: من رفيقان بهتر از ايشان يافتهام. صحبت با رسول- صلعم[5]- و اصحاب او- رضى الله عنهم-
مىدارم[6]. اخبار و
گفتار ايشان[7] را درس
مىكنم؛ و افعال و اقوال ايشان را امام خود مىسازم، چنان است كه گويى با ايشانم.
درويشى در بغداد از بلاى فقر و فاقه بر سر راهى[8]
افتاده بود، رنجور و مهجور. دست سؤال بيرون كرده، صاحب مالى، حالى به سر وى رسيد[9]. درمى بدو داد. در آن محل[10]، طرّارى صرّه زر از آستين او
ببرد.[11] صاحب
مال[12] پنداشت
كه درويش طرّار است. آن حال[13] را به
نزد خليفه رفع كرد؛ تا دست درويش را ببريدند. درويش گفت: آن دست بريده[14] به من دهيد تا به آن دست ديگر
بگيرم تا آن دست پند گيرد[15]؛ و بداند
كه دستى را
[1] - و چون صحبت با اهل غفلت كردى، هفت در دوزخ مهلك
را بر خود گشادى؛ و صحبت اهل غفلت، گداختن جان است و صحبت اهل دل، همه روح و ريحان
است و مزيد نور ايمان است.