responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : عبرت‌آموز نویسنده : انصاريان، حسين    جلد : 1  صفحه : 106

به نقل اهل و عيالش نزديك به نيم ساعت مانده به مرگش، به محضر حضرت سيد الشهداء 7 عرضه مى‌دارد: از گذشته‌ام توبه كردم، به سلك نوكرانت درآمدم، در دربارت خدمتى خالصانه كردم، ثلثم را به صورت پول نقد براى مدتى طولانى در صندوق قرض الحسنه‌اى جهت ازدواج جوانان قرار دادم، آرزويى ندارم جز اينكه لحظه خروج از دنيا جمالت را ببينم و بميرم. چند نفسى مانده به مرگ با حالى خوش، سلامى عاشقانه به حضرت حسين 7 داد و در حالى كه لبخند مليحى بر لب داشت، جان به جان آفرين تسليم كرد!

توبه آهنگر

راوى اين داستان عجيب مى‌گويد: در شهر بصره وارد بازار آهنگران شدم، آهنگرى را ديدم آهن تفتيده را با دست روى سندان گذاشته و شاگردانش با پتك بر آن آهن مى‌كوبند.

به تعجب آمدم كه چگونه آهن تفتيده دست او را صدمه نمى‌زند؟ از آهنگر سبب اين معنا را پرسيدم، گفت: سالى بصره دچار قحطى شديد شد به طورى كه مردم از گرسنگى تلف مى‌شدند، روزى زنى جوان كه همسايه من بود پيش من آمد و گفت: از تلف شدن بچه‌هايم مى‌ترسم چيزى به من كمك كن، چون جمالش را ديدم فريفته او شدم، پيشنهاد غير اخلاقى به او كردم، زن دچار خجالت شد و به سرعت از خانه‌ام بيرون رفت.

پس از چند روز به خانه‌ام آمد و گفت: اى مرد! بيم تلف شدن فرزندان يتيمم مى‌رود، از خدا بترس و به من كمك كن، باز خواهشم را تكرار كردم، زن خجالت زده و شرمنده خانه‌ام را ترك كرد.

دو روز بعد مراجعه كرد و گفت: به خاطر حفظ جان فرزندان يتيمم تسليم خواسته توام. مرا به محلى ببر كه جز من و تو كسى نباشد، او را به محلى خلوت‌

نام کتاب : عبرت‌آموز نویسنده : انصاريان، حسين    جلد : 1  صفحه : 106
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست