يكى از نيكان را ديدند كه زياد گريه مىكند و فراوان اشك مىريزد،
گفتند:
سبب اين همه گريه و ناله چيست؟ گفت: اگر خداوند به من بفرمايد به
خاطر گناهانت، براى هميشه تو را در حمّامى گرم حبس مىكنم، سزاوار است اشك چشمم
تمام نشود، ولى چه كنم كه تهديد كرده گنهكار اهل عذاب و مستحق جهنم است، جهنمى كه
آتشش را هزار سال ملكوتى گيراندند قرمز شد، هزار سال روى آن كار كردند سپيد شد، و
هزار سال ديگر بر آن دميدند سياه شد، من با آن سياهچال چه كنم؟ تنها اميد من براى
نجات از آن عذاب سخت، توبه و انابه و عذرخواهى از خداوند است[2].
راستگو و تائب
ابوعمر زجاجى انسانى وارسته و نيكوكار بود، مىگويد: مادرم از دنيا
رفت، خانهاى را از او به ارث بردم، خانه را به پنجاه دينار فروختم و عازم حج شدم.
چون به سرزمين نينوا رسيدم، دزدى بيابانى در برابرم سبز شد، به من
گفت: چه دارى؟ در درونم گذشت راستى و صدق امرى پسنديده و مورد دستور خداوند است،
خوب است به اين دزد حقيقت مطلب را بگويم. گفتم: مرا كيسهاى است كه بيش از پنجاه
دينار در درون آن نيست. گفت: كيسه را به من بده. كيسه را به او دادم، شمرد و سپس
باز گرداند، گفتم: چه شد؟ گفت: آمدم پول تو را ببرم،