حقيقت اين است كه ما در برابر نظريه الزام در برخورد با مجموعهاى از
تناقضات عملى قرار داريم كه هر انديشه اخلاقى احساس مىكند كه در بين آنها سرگردان
است و مىبايست در مقابل آنها موضعى را- هركدام كه باشد- اتخاذ كند. از ميان اين
تناقضات دو مورد مهم را يادآور مىشويم.
اولا- وحدت و تنوع
حقيقتى كه هيچ ترديدى ندارد اين است كه اگر اخلاق، يك علم است؛ پس
بايد مبتنى بر قوانين فراگير و قطعى باشد، نه آنكه بر قضاياى خاص و ممكن استوار
گردد.
و از نظر درستى كمتر از مورد قبلى نيست كه اگر اخلاق يك علم معيارى و
حساب شده است و موضوعش تنظيم علاقه و نشاط انسانى است، پس بايد در واقعيّت محسوس
زندگى قابل دسترسى باشد و چون زندگى در جوهر ذاتش در تنوع و دگرگونى و نوبهنو شدن
است، پس بنابراين بايد خود را در برابر پيآمدهاى ذيل ببينيم:
يا اينكه نمونه رفتارى را كه اين علم به ما پيشنهاد مىكند بايد
ثابت و فراگير باشد، و يا قابل تنوع و تعديل.
در فرض اول؛ همواره سروكار انسانيت با يك نمونه مشابهى از عمل با
خودش خواهد بود و از نظر مكان به يك نقطه و از نظر زمان به يك لحظه محدود خواهد
بود، ديرى نخواهد پاييد كه حركت هستى متوقف خواهد شد و ذات حيات از عالم محو
مىگردد، تا اينكه تفكر مجردى جاى آن را گرفته و جز در عالم تخيّل، دانشمندى به
نام دانشمند اخلاق[1] وجود
نخواهد داشت.
و اگر ما برعكس چنين فرض كنيم كه يك عمل با صفت يگانه بودن، قابل
تصور در انديشه عمومى نيست و تنها در برابر تأثير زمان و اختلاف مكان تسليم است،
بنابراين هرگز فرصتى براى سخن گفتن از قاعده و يا قانون و يا علمى وجود نخواهد
داشت. بنابراين تكليف قاعدهاى كه از آغاز پيدايش سرانجام آن مرگ و نابودى است،
چگونه خواهد بود؟ و حقيقت قانونى كه جز به