در طى اين زندگى آگنده از جنب و جوش كه عمده آن نيز در انديشه و
مطالعه گذشت حافظ وارث فرهنگ گستردهاى شد كه از قرنها پيش از او در دنياى اسلام
توسعه و تكامل يافته بود و در خود علاوه بر جهانبينى ويژه اسلامى بناچار عناصرى
از ميراث فلسفههاى هندى و ايرانى و از تفكر يونانى و مسيحى را نيز حل و جذب كرده
بود. با آنكه از مجموع اشعار او انعكاس اين فرهنگ پردامنه به خوبى پيداست توقع
آنكه اين عناصر گونهگون در كلام او در شكل نظام فلسفى يا عرفانى منظمى تبلور يافته
باشد البته انتظار بيهودهاى است خاصه كه انديشه او تنها در قالب شعر مجال بيان
يافته است و اقتضاى اين قالب نيز آن بوده است كه فكر، ابهام خيالانگيزى را كه در
رمز و استعاره هست بر روشنى و وضوحى كه در بيان عادى معمول است ترجيح دهد و از
اينجاست كه نفوذ در جهان حافظ و فهم جهانبينى او فقط در صورتى بدرستى ممكن خواهد
شد كه مفهوم رمزها و استعارههايى كه در اين بيان آگنده از ايهام و مجاز او هست
چنانكه بايد دريافت شود. يك ويژگى اين گونه رمزها و استعارات هم ظاهرا اين است كه
با هر كسى به زبان او حرف مىزنند و از همين روى هر كسى خود را مجاز مىيابد كه
دريافت خود را بعنوان مفهوم واقعى آنها قلمداد كند. هر كسى از ظن خود شد يار من، و
بدون شك اگر رمزها و مجازهايى هم كه در كلام حافظ هست مثل اين نى مولوى بزبان در
مىآمد مثل او همين حرف را مىزد. شايد براى همين است كه بقول يك تذكره نويس
معروف، اهل هر فرقهاى حافظ را به خود منسوب مىدارند [1] و اگر صوفيه و عرفا
تمام