فرتوت و كهنسال را از زنبيل خارج كرد. او را
شستشو داده، غذايش را با دست خويش به او خورانيد. موقعى كه خواست زنبيل را به جاى
خود آويزان كند، زبان پير زن به كلماتى كه فهميده نمىشد، باز شد. بعد از آن جوان
غذا آورد و با حضرت موسى خوردند. آن حضرت حكايت پير زن را سؤال كرد. جوان گفت:
مادر من است؛ چون قدرت خريد كنيز ندارم، تا به او خدمت كند بناچار،
خود كمر به خدمتش بستهام. حضرت پرسيد: آن كلماتى كه بر زبان جارى كرد، چه بود؟
گفت: هروقت او را شستشو مىدهم و غذا به او مىخورانم مىگويد: