«جان نيكلاس»[1] در ميان
تمام امكانات به دنيا آمد. پدر و مادر او با شادمانى و خوشبختى ازدواج كردند. پدر
او يك پزشك خانوادگى موفق بود. آنها در خانه زيبا و راحتى در حومه شهر زندگى
مىكردند. با اين حال، جان كودك خوبى نبود و بسيار اذيت مىكرد. دانشآموز خوبى هم
نبود. والدين و معلّمان او از اينكه چرا او مانند دو خواهر بزرگترش كه ممتاز
بودند، رفتار نمىكرد، شگفتزده شده بودند. خواهران بزرگش بسيار سختكوش بودند و
نمرات خوبى هم مىگرفتند.
در كلاس هشتم همه چيز از بد به بدتر تبديل شد! جان به خاطر عملكرد
ضعيفش در مدرسه خصوصىاى كه در آن حضور داشت، يك ركورد جديد ثبت كرد! او در همه
كلاسها رد شد! مدير مدرسه مؤدبانه پيشنهاد كرد كه جان كلاس هشتم را مجدد در يك
مدرسه دولتى بگذراند. «مدارس دولتى تدابير زيادى براى پسرانى شبيه جان دارند».
مدير اين حرف را زد!
جان شديداً شروع به مصرف مواد مخدّر كرد. او به من گفت: «من يك معتاد
قرصى شده بودم.» او بيشتر داروها را از مطب پدرش مىدزديد. ابتدا خودش مصرف
مىكرد. بعد از آن او شروع به فروختن بعضى قرصها در مدرسه كرد! او را گرفتند و
اين باعث اولين تعليقش از مدرسه شد. او را دوباره