حقيقت را ثابت كردهاند كه انسان پيش از
آنكه موجودى پرخاشگر و رقابتى باشد، موجودى با طبيعت دوستانه است. بِيس معتقد است
زندگى در عصر نسبىگرايى شديد كنونى يا به عبارتى پُست مدرنيسم امروزى، هرگز با
تغيير ناگهانى در طرز فكر و مطالعات مردمشناسى درباره مطلقگرايى و نسبىگرايى
همراه نبوده است.
نظريه نسبيتگرايى فرهنگى هنوز هم در حوزه منطق پس از جنگ، بحث مهمى
بوده است اما اكنون با تجربيات ديكتاتورى حاصل از جنگ، معتدلتر گشته است. همچنين
ظهور تفكر افرادى چون هيتلر و موسولينى[1]
كه نسبىگرايى اخلاقى مخصوص به خود را مانند ايدهآلى براى ابداع معيارهاى اخلاقى
در بوق و كرنا كردند، موجب آميختگى اين نظريه با مسائل ديگر شده است. موسولينى
نوشته است:
«اگر نسبىگرايى بر تعمق و ژرفنگرى امورى معين دلالت مىكند، پس
براى بشرى كه ادعاى رسالت حقايق عينى و خارجى را دارد، هيچ چيز بيش از رويكرد و
نظرات فاشيستى، نسبىگرا نيست.»
بهطور حتم هيچ ارتباط مستقيمترى بيش از اين سخنان نمىتواند بين
نسبىگرايى اخلاقى و انگيزههاى ديكتاتورى وجود داشته باشد.
فكر مىكنم در حال حاضر مطلقگرايىهاى انسانى نه تنها بيشتر مورد