جناب جلالتمآب اجّل أفخم امينالسطان و حبيب الرحمن اداماللَّه
بقائه را سپاسها و درودها باد! برسيدن نامه، خيال رقعه شعوذه خود را برچيد. و
واهمه، با خيل أباطيلش پاى از ميدان جدال كشيد، و غيوم مكفهرّه وساوس متقشّع شد. و
آن تمثال همايون با همه زيور و كمال و زيب فضائل چنانچه هست بر روى منّصه كياست و
حصافت در عليه عقل ظاهر گرديد- مسرور شدم- و با وجود اين، از طرف ديگر تأسفها و
اندوهها از هر جانب دل را فراگرفت، چون كه معلوم شد كه قلم در حين نوشتن آن نامه
گرامى بين اصابع اقدام و أحجام بوده، و در طىّ سطور چه بسا خطوط منكسره را پيموده
و از هر جمله از جُمل آن كتاب كريم چنان ظاهر مىشود كه از معبرهاى سهمناك با هزار
هول و هراس گذشته، و لهذا اجزائش چنان مضطربست كه بجز از أيما و اشاره دم نيارد
زدن (لاحول ولا). دوست داشتم كه فضائل در آن مرز و بوم از افق نفوس كامله، چون
جناب اجل بلامزاحمت سُحُب مُظلمه، و بدون غبارهاى تيره و تار طلوع نمايد، و پرتو
اشراق خود را برهمه چيز منتشر سازد، نه آنكه مانند جواهرات گرانبها در كانها
بماند.
اگرچه فضائل در هر حال كه باشد كمال است، ولى چون اثرش به ديگرى رسد،
آن وقت به ذروه رسيده، و اداء حق واجب كرده است. ظهور حق را در خلق جز اين سببى
نبوده. گويا جز اراده و ثبات چيز ديگرى نخواهد. چه خوش سعادتيست اگر كسى باعث