زمزمه عاشقانه
غربت آباد ديار آشنايىها بقيع
همدم ديرينه غمهاى ناپيدا بقيع
در تو حتى لحظهها هم بيقرارى مىكنند
اى تمام واژههاى اشك را معنى بقيع
در تو خون ديدهها دريا شد و صاحبدلان
جرعه جرعه عشق نوشيدند از اين دريا بقيع
سنگفرش كوچههايت داغهاى سينهسوز
شمع فانوس نگاهت چشم خون پالا بقيع
تو بلور روشنايىهاى شهر يثربى
چون نگينى مانده در انگشتر بطحا بقيع
همصدا با قرنها مظلومىِ آلرسول
حنجرى كو؟ تا در اين غربت كند آوا بقيع
وسعت تنهايىات دلهاى ما را مىبرد
تا خدا تا عشق تا تنهايى مولا بقيع
قصه مظلومى اش را با تو گفت آن شب كه داشت
در گلو بغض غريب ماتم زهرا بقيع
در بهشت آرزو گم كرده دلهاى پاك
در زيارتگاه يك عالم دل شيدا بقيع
سيل اشك عاشقان بگذار تا دريا شود
چشمهاى از چشم جان بيدلان بگشا بقيع
دارم اميد آنكه در محشر پناهم مىدهد
سايه ديوار اين «آشفته حالىها» بقيع