اين چه كار است اى خداى شهر و ده!
پيرمرد بخت برگشته!
در روزگار مسكنت و ندارى كسى دو فرزند داشته باشد، هر دو نيز بيمار!
يكى دوا بخواهد و ديگرى پزشك. كار يكى آه باشد و ديگرى سرشك.
... آن پيرمرد بيچاره نيز اينگونه بود؛ رنجور و ناتوان. از پى لقمهاى نان، از اين سو به آن سو روان.
روزها مىرفت بر بازار و كوى
نان طلب مىكرد و مىبرد آبروى
هر اميرى را روان مىشد ز پى
تا مگر پيراهنى بخشد به وى
روز سائل بود و شب بيماردار
روز مردم، شب از خود شرمسار
خدا نياورد. خجالت زن و بچه چيز كمى نيست.
از خانه بيرون رفتن و دست خالى برگشتن، خيلى دشوار است؛ پيش