نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 186
حيف از تو كه ارباب وفا را نشناسى!
سالها پيش بزرگى از دنيا رفته بود. پسرانش در مراسم بزرگداشت او به
نشان احترام به ميهمانان خويش، كنار در مسجد ايستاده بودند و بزرگانى از عرصه علم
و دانش در آن مجلس آمد و شد مىكردند.
رادمردى فرزانه از راه رسيد. به فرزندان آن عالم بزرگ يك به يك تسليت
گفت و دستهاى آنان را به گرمى فشرد. رسيد به يكى از آنها، نگاهى عميق به شكل و
شمايلش كرد و اندكى با او سخن گفت. روش و منش او به گونهاى بود كه گمان نمىرفت
فرزند چنان داناى انديشمندى باشد ... آثار بزرگى در چهرهاش نديد!
- حيف، درِ خانه آن مرد بزرگ بسته شد! (يعنى اين فرزند نخواهد توانست
جاى پدر را پر كند.)
او مىدانست اين جمله را كجا و با چه كسى بگويد ... و در انتظار
تأثير سخنش نشست.
حرف او چنان تلنگر عجيبى به آن پسر زد كه اتفاقاً از ميان آن همه
پسران رشيد، فقط او جاى پدر را پر كرد! تنها به مدد يك جمله سوزناك كه از آتش درون
صاحب نفسى زبانه كشيده بود.
نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 186