نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 146
با يك دنيا شادى و شعف به سويم آمد، مرا در
آغوش گرفت و گفت:
مىبينى دكتر؟ فكر مىكردى روزى مرا اينجور ببينى؟!
كاملًا سر حال بود. مطمئن بودم اثرى از اعتياد در وجودش نيست.
تصوير چهره زرد و چروكيدهاى كه از او در ذهن داشتم با صورت گُل
انداخته امروز او قابل قياس نبود!
با خنده گفت: دوست داريد بدانيد چه شد؟
يكى دو سال پيش نزديك فلكه احمدآباد با ماشينم عبور مىكردم كه
ناگهان ماشين به پِتپِت افتاد و پس از چند تكان شديد از حركت باز ايستاد.
وقتى به آمپر بنزين نگاه كردم، ديدم اى واى! باكم خالى از بنزين است.
از ماشين پياده شدم، شيلنگ و گالنى در دست گرفتم تا از خودروى ديگرى
بنزين بگيرم. هر ماشينى آمد، رد شد و گذشت. شايد قيافهام را كه مىديدند، اعتنا
نمىكردند.
هر چه بيشتر سعى كردم، كمتر نتيجه گرفتم. خسته شدم و روى جدول كنار
جوى نشستم. همين طور كه به اطراف نگاه مىكردم، يك مرتبه نگاهم به جملهاى افتاد
از شاه مردان على عليه السلام كه زيبا و درشت روى ديوار مقابل خطاطى كرده بودند:
«بنده شهوات، اسيرى است كه هيچگاه اسارت از او جدا نمىشود.»
اين حرف تكانم داد. داغم كرد. انگار حكايت آنروز من بود. هر اسيرى،
روزى آزاد مىشود، جز اسير شهوت كه آزادى ندارد!
مثل من كه اسير شهوت خويشم! اسير اعتيادى كه مرا بندهوار مىكشاند و
به هر جا كه مىخواهد مىبرد. اين سخن چنان غيرتى در من برانگيخت كه به عمرم سراغ
نداشتم. به خانه رفتم و به اهل و عيالم گفتم
نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 146