اين زمان، اين بود كه زنان، بدبخت بودند؛ در
واقع آنها هميشه در نقشهاى خود بهعنوان همسر و مادر، بدبخت بودهاند، اما در دهه
شصت، بهدليل «آگاهى» فمينيستى، بالاخره به آن پى بردند. مهمتر از آن اينكه، هر چه
اين دهه پيش مىرفت، زنان، بيشتر و بيشتر «آگاهى» بهدست مىآوردند تا خود را
بشناسند و از خودشان سخن بگويند. فمينيسم شروع به رشد كرد، هم از لحاظ ايدئولوژى و
هم از لحاظ حمايتهايى كه از آن مىشد.
در ابتدا اين شناخت وجود داشت كه رابطه جنسى، بدنيست. ايدههاى
نسل" هيپى فرى لاو" (عشقورزى آزاد بدون رعايت آئين ازدواج) درباره
روابط جنسى در اذهان زنان تأثير زيادى مىگذاشت. حقيقت امر اين است كه در سال 1962
هلن گورلى بروان، كتاب «رابطه جنسى و دختر مجرّد» را نوشت و استدلال كرد كه آنها
بايد اين حقيقت را مورد تجديد نظر قرار دهند كه رابطه جنسى بدون ازدواج، زشت و
كثيف است.
با اين حال، بسيارى از زنان احساس كردند كه اين شخصيت نوظهورشان،
آنها را آزاد نكرده بلكه قربانى نموده است.
از زنان انتظار مىرفت كه نه تنها كارهاى عادى مربوط به زنان را
انجام دهند- ماشيننويسى، ايميل زدن، درست كردن قهوه و مانند اينها- بلكه با مردان
افراطى كه براى آنها كار مىكردند نيز رابطه جنسى داشته باشند بدون اينكه در عوض
تقاضايى داشته باشند. احساسات خود آنها، نياز آنها به مهربانى، درك، توجه يا تعهد،
اصلًا در نظر گرفته نمىشد.