در اواخر سال 1328 شمسى به مناسبت وليمه تولّد نخستين فرزندم از امام
دعوت كردم كه به خانه ما تشريف بياورند. جمعى از علما در اين جلسه حضور داشتند.
يكى از علماى حاضر رو كرد به مرحوم حاج آقا مصطفى كه در آن روز
نوجوانى لاغر اندام، بسيار ظريف الطبع و خندهرو و دوست داشتنى بود و گفت:
آقا مصطفى شنيدهام خواب عجيبى ديدهاى، براى حاج آقا هم نقل
كردهاى؟
مرحوم حاج آقا مصطفى نگاهى به امام كرد و منتظر اجازه ايشان شد. امام
با گوشه چشم به وى نگاهى كردند. او گفت: نه. آن عالم گفت:
بگو، حاج آقا اجازه مىدهند.
ولى مرحوم آقا مصطفى در حالى كه طبق معمول لبخندى بر لب داشت از گفتن
ابا مىكرد و در واقع با نگاهى كه به امام مىنمود منتظر اجازه ايشان بود.
علما اصرار مىكردند و امام ساكت و آقا مصطفى متحير و منتظر بود. در
آخر، مرحوم حاج آقا عبداللّه آل آقا به امام گفت: حاج آقا اجازه دهيد بگويد. خواب
عجيبى است و شنيدن دارد. خيلىها شنيدهاند.
امام همان طور كه ساكت و آرام به يك نقطه نگاه مىكردند تبسمى نموده
و به آقا مصطفى فرمودند: چيه، بگو. آن مرحوم گفت:
چند شب پيش خواب ديدم در مجلسى هستم كه تمام حكما و فلاسفه به ترتيب