7- جوانمرد گفت «اين سگ امينى بود از آن من
با رمه گوسفند و از هنر او بدانسته بودم كه با ده مرد برآويختى و هيچ گرگى از بيم
او گرد گوسفندان من نيارستى گشت. و بسيار وقت من بشهر رفتمى بشغلى، ديگر روز
بازآمدمى.
او گوسفندان را بچرا بردى و بسلامت بازآوردى. بر اين روزگارى برآمد.
روزى گوسفندان را بشمردم. چندين گوسفند كم آمد و همچنين هرچند روز
نگاه كردمى چندين گوسفند كم بودى. و اينجا كس هرگز دزد بياد ندارد و هيچگونه
نمىتوانستم دانستن كه اين گوسفندان من از چه سبب هر روز كمتر ميشود. حال گوسفند
من از اندكى بجايى رسيد كه چون عامل صدقات بيامد و از من بر عادت گذشته صدقات
خواست تمامى رمه را آن بقيتى كه مانده بود از رمه من در سر كار صدقات شد و اكنون
من چوپانى آن عامل مىكنم.
8- مگر اين سگ با گرگى ماده دوستى گرفته بود و جفت گشته و من غافل و
بىخبر از كار او. و قضا را روزى بدشت رفته بودم بطلب هيزم. چون بازگشتم از پس
بالايى برآمدم و رمه را ديدم كه مىچريدند و گرگى را ديدم روى سوى رمه آورده
مىپوييد. من در پس خاربنان بنشستم و از پنهان نگاه مىكردم. چون سگ]51 b[ گرگ
را ديد پيش او بازآمد و دم جنبانيدن گرفت.
گرگ خاموش بايستاد. سگ بر پشت او شد و با او گرد آمد و بگوشهاى رفت
و بخفت. و گرگ در ميان رمه تاخت، يكى را از گوسفندان بگرفت و بدريد و بخورد و سگ
هيچ آواز نداد. و من چون معاملت سگ با گرگ بديدم آگاه شدم و بدانستم كه تباهى كار
من از بىراهى سگ بوده است. پس اين سگ را بگرفتم و از بهر خيانتى كه از وى پديدار
آمد بردار كردم.»
9- بهرام گور را اين حديث عجب آمد. چون از آنجا بازگشت همه راه در
اين حال تفكّر مىكرد تا بر انديشه او بگذشت كه «رعيّت ما رمه مااند