5- و يعقوب]9 a[ ليث از شهر سيستان خروج
كرد و جمله سيستان بگرفت و بخراسان آمد و خراسان بگرفت و از خراسان بعراق آمد و
جمله عراق بگرفت و داعيان مر او را بفريفتند و در سرّ در بيعت اسمعيليان آمد و بر
خليفه بغداد دل بد كرد. پس لشكرهاى خراسان و عراق را گرد كرد و آهنگ بغداد كرد تا
خليفه را هلاك كند و خانه عبّاسيان براندازد.
6- خليفه خبر يافت كه يعقوب آهنگ بغداد كرده است. رسول فرستاد كه «تو
ببغداد هيچ كار ندارى، همان صوابتر كه كوهستان عراق را و خراسان را نگاه مىدارى
و مطالعت مىكنى تا خللى و دل مشغوليى تولّد نكند. باز كرد.» فرمان نبرد. گفت «مرا
آرزو چنان است كه لابدّ بدرگاه آيم و رسم خدمت بجاى آرم و عهد تازه گردانم و تا
اين نكنم بازنگردم.» هرچند كه خليفه رسول مىفرستاد جواب همين مىداد. لشكرها
برداشت و روى ببغداد نهاد.
خليفه بدگمان شد بر او. بزرگان حضرت را بخواند، گفت «چنان مىبينم كه
يعقوب ليث سر از چنبر طاعت ما بيرون برده است و بخيانت اينجا مىآيد كه ما او را
نخواندهايم، مىآيد و مىفرماييم كه «بازگردد.» بازنمىگردد. بهمه حال در دل
خيانتى دارد و پندارم در بيعت باطنيان شده است و تا اينجا نرسد اظهار نكند. ما را
از احتياط كردن غافل نبايد بود. تدبير اين كار چيست؟» بر آن بنهادند كه خليفه در
شهر نباشد و بصحرا رود و لشكرگاه بزند و خاصگيان و بزرگان بغداد و جمله حشم با او
باشند. چون يعقوب برسد خليفه را بر صحرا بيند و لشكرگاه. انديشه او خطا افتد و
عصيان او امير المؤمنين را]9 a[ معلوم گردد و مردم در لشكرگاه با يكديگر
آمدوشد كنند و اگر سر عصيان دارد نه همه بزرگان و سران سپاه خراسان و عراق با او
موافق باشند و رضا دهند بدانچه در دل دارد، كه «چون عصيان آشكارا كند ما لشكر او
را سربرگردانيم بتدبير.