از او در دل الپتگين پديدار آمد، او را آب
دارى داد و پيش خويشتن خدمت فرمود و ده غلامك در خيل او كرد و هر روز او را برتر
مىكشيد.
4- چون سبكتگين هژده ساله شد دويست غلام مردانه خيل داشت و همه سيرت
الپتگين بر دست گرفته بود در نشستن و خاستن و گفتن و ترتيب خوان و كاسه و مجلس و
شكار و تير انداختن و گوى زدن و مراعات مردم كردن و با خيل چون برادران زيستن، و
اگر سيبى در دست گرفتى خواستى كه با ده تن خورد و بسبب خوبى و[1]
خوى خوش و سيرت نيكو همه كس او را دوست داشتى.
حكايت
5- مگر روزى الپتگين دويست غلام را نامزد كرد تا بخلج و تركمانان
روند و مالى كه از ايشان ستدنى بود بستانند و سبكتگين در جمله ايشان بود.
چون آنجا شدند خلج و تركمانان مال بتمامت نمىدادند. غلامان در خشم
شدند و دست بسلاح[2] بردند و
قصد كردند كه با ايشان جنگ كنند و بزور مال بستانند.
سبكتگين گفت «من جنگ نكنم و با شما بدين كار بازبايستم[3].» يارانش گفتند «چرا؟» گفت «خداوند
ما را نه بجنگ كردن فرستاده است، گفت «برويد و آن مال و چهارپاى بياريد.» اكنون
اگر جنگ كنيم و ايشان ما را بشكنند شينى و ننگى عظيم باشد و حشمت خداوند ما را
زيان دارد و ديگر خداوند ما گويد «كى فرمودم شما را كه جنگ كنيد» و تا در مرگ از
اين ملامت و سرزنش نرهيم و طاقت عتاب او نداريم. چون سبكتگين اين بگفت بيشتر
غلامان]46 b[
گفتند «اين صوابتر است كه سبكتگين مىگويد.» خلافى در ميان غلامان پديدار آمد و
عاقبت جنگ نكردند و بازگشتند. و چون پيش الپتگين آمدند و بگفتند كه «بقهر از ايشان
مال نستديم اگرچه سركشى كردند و مال