بعد از شام چون وقت گذشته بود، آن دوست را در منزل خود نگاه داشتم.
هر دو خوابيديم. سحر برخاسته به عادت معهود به آستانه تشرّف حاصل گرديد.
مقدارى از روز گذشته از حرم بيرون آمديم، به انتظار ساير رفقا در
مسجد گوهرشاد گردش مىكرديم تا چند نفرى حاضر شدند، مذاكرات شب قبل در ميان آمد.
گفتند: «امروز جناب آقازاده آقاخوند چند نفر از آستانه را خواسته و
امر فرموده كه بازارها را ببندند و در اين باب به حكومت هم سفارش فرمودهاند.»
در آن بين چند نفر از فراشهاى حضرتى در ميان بازار آمده كسبه را امر
به بستن مىكردند. من به رفقا گفتم: «خوب است ما هم به مأموريت وجدان و شريعت، در
بازار برويم و مردم را به بستن دكاكين ترغيب و تحريص نماييم.»
رفقا قبول كردند، برخاسته به بازار آمديم. فراشهاى حضرتى و حكومتى
كسبه را امر به تعطيل مىنمودند. مردم مشهد از براى بستن دكاكين حاضر نبودند و
نسبت به علما اسائه لسان مىنمودند، عاقبت ماها با فراشها معيّت نموده، چند باب
كاروانسرا را بستيم و اهل بازار را به موعظت و نصيحت به بستن دكاكين راضى نموديم
تا آنكه تمام بازارها را بستند. تعطيل عمومى شد. ما هم به مسجد مراجعت نموديم.
[فاتحه دولت]
مجلس فاتحه برقرار بود، ولى اهل خراسان باوجودى كه تعطيل كرده بودند،
غير از چند نفر از تجار در مجلس نبودند و بعضىها به خيال مردن شاه و فاتحه او
نمىآمدند.