چون رسول خدا (ص) به جنگ بدر مىرفت، مردى بتپرست نزد او آمد و
گفت من مىخواهم با تو به جنگ بروم. فرمود: آيا به خدا ايمان آوردهاى؟ گفت: نه.
فرمود: بازگرد، من هرگز از بتپرست يارى نمى- جويم. آنگاه در نزديكى «شجره» بدو
پيوست و مسلمانان به سبب دليرى كه وى داشت به آمدنش شاد شدند و همان سخن نخستين را
گفت و همان پاسخ را از پيامبر شنيد، و در بار سوم كه نزد پيغمبر آمد اسلام آورد و
در حضور وى به جنگ و جانبازى پرداخت.
ابو موسى اشعرى را چون والى بصره كردند، نزد عمر بن خطاب كه در مسجد
بود، آمد، و از او اجازه خواست، و عمر اجازه داد. آنگاه درباره كاتب خود كه
نصرانى بود كسب اجازه كرد. عمر چون آن مرد نصرانى را ديد گفت: خدا ترا بكشد اى ابو
موسى! آيا نصرانى را بر بيت المال گماشتهاى؟ آيا نشنيدهاى كه خدا فرموده: «اى
مؤمنان، يهود و نصارى را دوست مگيريد، آنان دوست يكديگرند. هركه از شما ايشان را
دوست دارد از زمره آنان است.»[1] گفت: اى
امير مؤمنان، من نويسندگى او را مىخواهم و او دين خود را دارد. عمر گفت: من آنان
را گرامى نتوانم داشت با آنكه خداوند خوارشان داشته و آنان را به خود نزديك نتوانم
كرد با آنكه خدا دورشان گردانيده است.
عمر بن عبد العزيز به يكى از كاردارانش كه كاتبى به نام حسان را به
كتابت گماشته بود نوشت: به من خبر دادند كه تو حسان را به كار گماشتهاى و او
مسلمان نيست، و خدا فرموده است: «اى مؤمنان، دشمنان من و خود را دوست نگيريد.»[2] و نيز فرموده: «گروهى از اهل كتاب و
كافران را كه به