عبد اللّه
بن ابىّ سركرده منافقان بهسرعت در پى فتنهجويى و دامن زدن به اختلاف برآمد و
جمعى از مردم مدينه كه مهاجران را پناه داده و يارى كرده و گرد او بودند را
نكوهيد؛ آنگاه گفت: به خدا سوگند! اگر به مدينه بازگرديم، عزيزان، ذليلان را
بيرون خواهند راند. چيزى نمانده بود كه تلاشهاى ابن ابى كارگر افتد كه پيامبر
اكرم صلّى اللّه عليه و اله و سلم دستور داد مسلمانان فورا به مدينه بازگردند، اما
پيشنهاد عمر مبنىبر كشتن ابن ابىّ را پذيرا نشد و فرمود:
اى
عمر! چگونه اين كار را بكنم اگر مردم بگويند محمد يارانش را مىكشد، نتيجه چه
خواهد بود؟![1]
پيامبر
صلّى اللّه عليه و اله و سلم بىدرنگ مسير خود را ادامه داد و پس از يك شبانهروز
به سپاهيانش اجازه استراحت داد. همگى از فرط خستگى به خواب عميقى فرو رفتند و
فرصتى براى سخن گفتن و اختلاف عميقتر، دست نداد.
در
دروازه مدينه عبد اللّه پسر عبد اللّه ابن ابىّ از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و
اله و سلم اجازه خواست تا پدرش را با دست خويش به قتل برساند بىآنكه مسلمانى
دخالت كند تا مبادا در اثر دخالت ديگران احساساتى شود و در مقام انتقام خون پدر
برآيد؛ ولى پيامبر رحمت به او فرمود: تا زمانى كه پدرت همراه با ماست با او
خوشرفتارى و نيكى مىكنيم.
سپس
عبد اللّه (پسر) بر در دروازه ايستاد تا از ورود پدرش به مدينه جلوگيرى كند مگر
اينكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلم به او اجازه ورود دهد[2]
و در اين هنگام سوره منافقين نازل شد تا از رفتار و مقاصد اين انسانهاى دوچهره
پرده بردارد.