به خنده گفت هلال: ابروى تو را مانم
بر آن خيال كجش هر كه ديد خندان است
نسيم زلف تو بر گل بنفشه انگيز است
ز قيد زلف تو گفتم مگر بپرهيزم
مرا به جانب گلزار و باغ رغبت نيست
كدام سرمه كشيدى كه چشم خوش خوابت
على مرتضوى منزلت كه در ره دين
امام مصطفوى رتبت آن كه از ره قدر
دويم على و چهارم امام زين عباد
قسمبهتربت او كه آبروى خورشيد است
بهعفو و عصمتو عفت، بهعقلو علمو عمل
ز بحر كف سخايش سحاب منتفع است
پدر نبيره پيغمبر است و مادر او
سجود بر سر كويش محل مرضات است
مهابت پدرش در جبين به ديده خصم
تو را به مصر ملاحت بسى خريدارند
در آن حريم كه روح القدس ندارد بار
ز فيض شبنم فضل تو نيستم نوميد
شفاعت تو مگر دست فيض بگشايد
عبير خطّ تو بر لاله عنبر افشان است
كجا روم كه دلم باز بسته آن است
كه روى خوب تو هم باغ و هم گلستان است
بدان سياه دلى چون چراغ تابان است؟!
چراغ گلشن تقوا و شمع عرفان است
مكان رفعت او ماوراى امكان است
كه مقتداى زواياى چار امكان است
كهخاك مرقد او بِه ز آب حيوان است
بههركمال كه گويى هزار چندان است
كههمچوجدو پدرمردسفره و نان است
نهال نو بَر بستان شاه ايران است
كه قبله در او سجدگاه رضوان است
چناننمودكه مىگفت شاه مردان است
غلام يوسف حسن تو ماه كنعان است
تورا و جدتورا محرمىچو سلمان است
كهابرجود تو برخاصو عام باران است
كه درره تو رهى پايبند عصيان است[1]
[1] - ديوان ابن حسام خوسفى، به اهتمام احمد احمدى بيرجندى و محمد تقى سالك، انتشارات اداره كل اوقاف خراسان، مشهد 1366، ص 415- 416.