ندارند.
بيشتر الگوهاى تحليلى برگرفته شده از نظريهپردازىهاى ارائه شده در باب
نوينسازى، توسعه اقتصادى و مردمسالارى سياسى، داراى ماهيتى جزءنگر[1]
بودهاند و براى تلفيق اين نظريههاى جزءنگر در هم، هيچ مبانى نظرى مناسب و
شايستهاى وجود ندارد؛ در حالى كه برخى از آنها الگوهايى ممتاز و برجستهاند كه
مىتوانند در جاى خود، از توان و سودمندى بسيار بالايى برخوردار باشند. موفقيتها
و ناكامىهايى كه به طور همزمنان از كاربرد اين نظريهها بدست مىآيد، عمدتا به
وجود تفاوتها يا «علل فرهنگى»[2] نسبت دادهد
مىشود؛ هرچند كه اين علل به اندازه همان معلولهاى خود، در هالهاى از رمز و راز
قرار دارند. اين امر در بررسى فرايند نوينسازى در چين، نمود بارزترى مىيابد، چرا
كه در اين سرزمين، سرخوردگىهاى مكرر، تلاش در اين زمينه را على الظاهر بيهوده
جلوه داده است. طبيعتا براى انجام مطالعات منسجمتر و علمىتر پيرامون نوينسازى،
به يك رويكرد تحليلى جديد نياز داريم تا ما را به سوى كسب نتايجى پربارتر از
گذشته، رهنمون سازد. اين كار براى پژوهشگران چينى وظيفهاى فورى و فوتى به شمار
مىآيد؛ چرا كه آنان درصددند براى چند پرسش فوق العاده مهم، پاسخهاى لازم را پيدا
كنند. برخى از اين پرسشها به قرار زيرند: آيا فرايند نوينسازى در چين،
موفقيتآميز خواهد بود؟ چه نوع نوينسازى را مىتوان از چين در قرن بيست و يكم
انتظار داشت؟ آيا از آنجايى كه چين از ويژگىهاى هر دو نوع جوامع سنتى و در حال
توسعه يا سوسياليستى بهره مىبرد مىتواند تجربياتى از اين دو نوع جامعه را به كار
بندد؟
چارچوب
تحليلى جايگزين
در
نوشتار حاضر، با ارائه تعريفى نهادى از مفهوم اساسى نوگرايى، نظريه نوينسازى سنتى
مورد بازنگرى و تجديد نظر قرار مىگيرد. نوينسازى، رفتار جمعى