نویسنده (ها) : عنایت الله
رضا - ناصر گذشته - حمیرا ارسنجانی - مریم فلاحتی موحد -
ملیحه مهدوی - محسن احمدی - مهرناز بهروزی
آخرین بروز رسانی : شنبه 31
خرداد 1399 تاریخچه مقاله
بَلْخ، شهر و ناحیهای کهن
در خراسان بزرگ. حدود و قلمرو ناحیۀ تاریخی بلخ در طول
زمان با آنچه امروز بلخ نامیده میشود، متفاوت بوده است.
امروزه ولایت بلخ، استان کوچکی است در شمال افغانستان، با
۸۰۰‘۱۲کمـ۲، مساحت که از شمال به جمهوری
ازبکستان با حد فاصل آمودریا (جیحون)، از جنوب به استان سمنگان
و جوزجان، از شرق به استان سمنگان و از غرب به استان جوزجان محدود است.
استان بلخ تا پیش از آغاز جنگهای داخلی افغانستان، حدود
۳۶۴هزار تن جمعیت داشت. مرکز این استان شهر
مزار شریف است (رئیسالسادات، ۲۰۴؛ دولتآبادی،
۳۰).
شهر بلخ یکی از مراکز مهم
فرهنگ ایرانی به شمار میرفته، و اهمیت آن بیشتر
مدیون موقعیت مناسب آن بوده است. واقعشدن این شهر در
محل تلاقی راههای تجارتی که شرق و غرب را به یکدیگر
متصل میساخت و مجاورت آن با رودخانۀ بلخاب، با
نظام آب رسانی گستردۀ آن که آب را به زمینهای کشاورزی، باغها و
چراگاههای واحۀ بلخ میرساند، برای این شهر اعتبار و ثروت به
همراه آورده بود (مشایخ، هشت).
I. تاریخ
پیش از اسلام
بلخ در عهد باستان یکی از
استانهای ایران بوده است (کنت، .(199 نام بلخ در زبان ایلامی:
بائیک تور ریایش، اکدی: باآحْتَر، یونانی:
باکترا و باکتریا، فارسی باستان: باخْتْری، اوستایی:
باخْذی (بَخَذی)، و در کتیبۀ بیستون
باخْتْریش ضبط شده است (همو، 199، .(117 باخْذی (بَخَذی)
از نام کهنتر باخْذْری پدید آمده که مطابق بلخ کنونی
است (دیاکونف، ۷۲). در زبان پهلوی بلخ به صورت
بُخْتْرا و بَهْل آمده است. در جغرافیای منسوب به موسی
خورنی، مورخ ارمنی از نام این سرزمین به صورت بهل
بامیک یاد شده است (مارکوارت، ایرانشهر، .(87-91 این
نام در زبان فارسی میانه به صورت بَخْل ضبط شده ( بندهش،
۷۵) که ظاهراً صورت دگرگون شدهای از «بخذی ـ باخذی»
اوستایی است که حرف «ذ» به «ل» بدل شده، و با جابهجاشدن دو
حرف «ل» و «خ» در دورۀ اسلامی به صورت بلخ درآمده است (معیری،
۱۸). مارکوارت به تحول نام بلخ در زبان فارسی نو اشاره
کرده است (همان، 88، فهرست[۱]...، .(10 گورگیان در تعلیقات
بر کتاب «تاریخ ارمنستان» فاوستوس ضمن ارائۀ صورت پهلوی
این شهر «بخل بامیک»، نام دیگری را به صورت «بخل
آراوتین» آورده، و معنای این هر دو را «بلخ شرقی»
دانسته است (ص .(220
بلخ در شمال با سرزمین سغد، در
جنوب و جنوب شرق با آراخوسیا (رخج) و گِدروزیا (مکران و سیستان)
و در غرب بامَرگیانا (مَرغیان ـ مرو) هم مرز بوده است. بلخ را از
قدیمترین مراکز کشاورزی، فرهنگی و جایگاه یکی
از کهنترین دولتها در آسیای مرکزی دانستهاند. مهمترین
شهر این سرزمین در عهد باستان باکترا نام داشت II / 550),.(BSE3 در شمال افغانستان نزدیک شهر کنونی بلخ در وزیر
آباد، شهرکی با نام بلخ وجود دارد که ویرانههای شهر باستانی
باکترا یا باختر در آنجا واقع است (همان، .(II /
588
پورداود بلخ را تختگاه لهراسب، شاه
کیانی دانسته است (۲ / ۲۶۵). ابوریحان
بیرونی آن را جایگاه پیشدادیان و برخی
از کیانیان دانسته، و چنین آورده است که شاهان ایران
از بلخ به فارس و بابل آمدند (ص ۲۰۴،
۲۳۳-۲۳۴). پراشک با استناد به روایتهای
زرتشتی دربارۀ داستان ویشتاسپ (گشتاسب)، حامی زرتشت، مدعی شده
است که باختر (بلخ) پیش از تابعیت دولت هخامنشی دارای
دولتی مستقل و تختگاهی به همین نام بوده است (نک :
داندامایف، «تاریخ[۲]...»، .(29
دولت باختر ظاهراً پس از خوارزم دومین
دولت بزرگ باستانی در آسیای مرکزی بود. دیودُروس
سیسیلی به نقل از کتزیاس، مورخ یونان باستان،
مطالبی نقل کرده است که با مطالعۀ آن میتوان
به کثرت جمعیت سرزمین باختر، شهرهای متعدد و نیز
تختگاه آن پی برد (نک : .(I / ۳۶۳-۳۶۷
در اینکه باختر از چه زمان به تابعیت دولت هخامنشیان
درآمده است، اختلاف نظر وجود دارد. برخی از مورخان آن را پس از فتح
بابل در ۵۳۹قم نوشتهاند (نک : داندامایف، همان،
27، به نقل از «تاریخ ترکمنستان»). داندامایف فتح باختر، سرزمینهای
آسیای مرکزی و افغانستان را پیش از فتح بابل در
فاصلۀ سالهای ۵۴۵-۵۳۹قم دانسته
است (همان، .(28 چنین به نظر میرسد که در جریان فتح
باختر، پیکار عمدهای در کار نبوده است. غفوراف با تکیه بر
نوشتۀ کتزیاس از پیکار کورش دوم با باختریان خبر داده،
و نوشته است که در این پیکار هیچ یک از طرفین
بر دیگری برتری نداشت، اما پس از آنکه باختریان از
ثبات سیاسی دولت هخامنشی آگاه شدند، داوطلبانه سر به
اطاعت فرود آوردند .(I / 69)
در سراسر سدههای
۶-۴قم باختر بخشی از قلمرو دولت هخامنشی بود (BSE3, II / 550).
اگرچه باختر در اتحاد با ایران از موقعیتی برابر برخوردار
نبود، با این وصف برتر از دیگر متحدان، و دارای موقعیتی
ممتاز گردید (داندامایف، همان، .(29 چنانکه از نقوش و کتیبههای
هخامنشی برمیآید، باختر در زمرۀ سرزمینهای
خراجگزار بود. در ضمن باختر به خلاف برخی از سرزمینهایی
که دودمانهای محلی بر آنها فرمان میراندند، همواره از سوی
ساتراپهایی اداره میشد که شاهان هخامنشی از میان
منسوبان و نزدیکان خود برمیگزیدند (فوتیوس،
۲۰؛
استرووه، و این خود نشانهای
از اهمیت باختر بوده است.
در دوران پادشاهی کمبوجیه
فرزند و جانشین کورش بزرگ، برادر کهترش ساتراپ باختر بود. در کتیبۀ بیستون
باختر (باختریش)، دوازدهمین ساتراپی ایران در دوران
داریوش اول بوده که نام آن پس از خوارزم آمده است (کنت، 117,
125, 127). در آغاز پادشاهی داریوش اول در مرگیانا (مرغیان
ـ مرو) شورشی روی داد که توسط دادارشیش (دادارشی)،
ساتراپ باختر سرکوب گردید (همو، .(۱۲۷ ظاهراً چنین
به نظر میرسد که دادارشیش از خویشاوندان داریوش
بوده است. هنگامی که داریوش قدرت را در دست گرفت، تنها این
شخص که فرمانروای باختر بود، حاکمیت وی را پذیرفت
(داندامایف، ایران...، .(127 گمان میرود دادارشیش
ساتراپ باختر، شخص دیگری بجز دادارشیش فاتح ارمنستان بوده
است، زیرا در کتیبۀ بیستون، ستون دوم از شخصی با نام «دادارشیش ارمنی»
و در ستون سوم از شخصی با نام «دادارشیش پارسی»، ساتراپ
باختر یاد شده است که قیام اهالی مرگیانا به رهبری
فرادا را در هم شکست (کنت، 121, 125). این ساتراپ باختر از زمرۀ نخستین
کسانی بود که حاکمیت داریوش را پذیرفت (داندامایف،
همان، .(227
در دوران سلطنت خشایارشا دو تن
از برادران وی به نامهای ماسیس تس و هیشتاسپ مقام
ساتراپی باختر و فرماندهی آن سرزمین را داشتند (هرودت،
520, 536؛ معیری، ۳۲-۳۳). پس از شکست داریوش
سوم در نبرد گوگمل (۳۳۱قم)، بسیاری از
ساتراپها از اطاعت او سربرتافتند. داریوش که از یاری اسکیتها
و کادوسان مأیوس شده بود، به سوی مشرق گریخت، ولی
در میان راه بِسوس، ساتراپ باختر وی را از شاهی خلع کرد.
اندکی بعد داریوش سوم در ۳۳۰قم کشته شد (آریان،
I / 295-301؛ دیاکونف، ۵۴۵).
پس از سقوط دولت هخامنشی،
اسکندر با کشتن ۱۲۰ هزار نفر بر باختر دست یافت (استاویسکی،
80-81)، اما مردم باختر به رهبری سپیتامِن سر به شورش برداشتند
که پس از چندی با کشته شدن وی شورش پایان گرفت (آریان،
397-399). پس از مرگ اسکندر، جنگهای داخلی در ایران آغاز شد
که ۴۲ سال به درازا کشید. نخست در ۳۲۳،
سپس در ۳۲۱ و سرانجام در ۳۱۵قم سرزمینهای
گشوده شده میان سرداران اسکندر و ساتراپها تقسیم شد. باختر به
همراه سغد، یکی از ساتراپیهای جانشینان اسکندر
بود (گوتشمید، 17, 20)، اما سلوکوس نیکاتور باختر را نیز به
چنگ آورد (همو، .(23-24 پس از او آنتیوخوس سوتر و سپس تئوس با عنوان
آنتیوخوس دوم تا ۲۴۶قم بر سرزمینهای
تابع ایران حکومت کردند. در عهد آنتیوخوس دوم بخش شمال شرقی
از ایران جدا شد و شخصی به نام دیودوتوس حاکم باختر اعلام
استقلال کرد و سغد و مرورا به سرزمین تابع خود ملحق نمود (همو، 25, 28,
29) و به دولت یونانی ـ باختری شهرت یافت. تختگاه این
دولت در سدههای ۳-۲قم شهر باختر بود. این شهر بعدها
به تختگاه دولت کوشان بدل گردید ( II / 550,
588,BSE3). در این
زمان دو برادر پارتی به نامهای ارشک (اشک) و تیرداد سر به
شورش برداشتند. ارشک در ۲۵۰قم خود را شاه خواند، ولی
دو سال بعد کشته شد و برادرش تیرداد پس از ساقطکردن حکومت دیودوتوس
دوم به گسترش قلمرو خود پرداخت و طی ۳۷سال پادشاهی
تا ۲۱۱قم سرزمینهای وسیعی از ایران
را از چنگ بیگانگان رها ساخت (غفوراف، .(106-107
در ۱۴۰قم از باختریان
برای آخرین بار به عنوان قومی مستقل یاد شده است.
گمان میرود از این پس پادشاهی بر باختر و سغد فرمان
نرانده است (گوتشمید، .(58 این مطلب را از نوشتۀ
استرابن نیز میتوان دریافت .(V / 259) در عهد مهرداد (میتریدات)
اول، شاه اشکانی (۱۷۱- ۱۳۸ یا
۱۳۷قم) در ۱۳۹قم، دولت یونانی
باختر مدتی کوتاه ساقط گردید. این حادثه را در
۱۴۱قم دانستهاند (غفوراف، 112؛ معیری،
۸۱؛ استاویسکی، .(200 بر پایۀ گزارشی
یوئه ـ چیها از قبایل چادرنشین که با تبتیها
قرابت داشتند و تابع هیون ـ نوها (هونها) بودند، باختر را تصرف کردند و
آن را تا ـ هیا نامیدند (گوتشمید،
.(۵۹-۶۱ سفیر امپراتور چین که نزد یوئه
ـ چیها رفته بود، مطالب جالبی دربارۀ تا ـ هیا
(باختر) گزارش کرده است (همو، .(62 استیلای یوئه ـ چیها
بر باختر موجب پراکندگی آن سرزمین شد (غفوراف، .(134 به گزارش
منابع چینی، اقوام کوچنده با ساقطکردن حکومت یونانی
ـ باختری، بر باختر مسلط شدند و آن را ۵بخش کردند. حدود
۱۰۰ سال پس از تصرف باختر، فرمانروای یکی
از این بخشها که کوشان نام داشت، بخشهای دیگر را تابع
خود کرد و دولت پادشاهی کوشان بزرگ را پدید آورد (استاویسکی،
.(193-194
سرزمین دولت کوشان در عهد کانیشکا،
سومین شاه کوشانی به شمال هندوستان محدود نبوده، بلکه به تقریب
سراسر افغانستان و بخشی بزرگ از اراضی آسیای مرکزی
و ترکستان شرقی را شامل میشده است. تختگاه این پادشاه
را شهرپور و شاپورا (پیشاور کنونی) دانستهاند (غفوراف، .(151 باختر
یکی از مراکز بزرگ هنری دولت کوشان بوده است (معیری،
۱۱۴، ۱۱۶).
از نوشتههای تاریخی
چنین برمیآید که شاهان اشکانی زمانی بر سرزمین
بلخ حکومت داشتند. گودرز (گوتارزس) پس از درگذشت اردوان سوم در
۳۸م بر تخت شاهی پارت جلوس کرد. برادرش وَردان در
۳۹م با او به مخالفت برخاست. وی سپاه خود را به سوی
باختر روانه کرد تا با گودرز پیکار کند، ولی ناگهان پارت را شورش
فرا گرفت. این خطر دو برادر را به آشتی واداشت (پیگولوسکایا،
.(72-73
بلخ در آغاز ظهور دولت ساسانی
به احتمال بسیار در اختیار فرمانروایان محلی از
دودمان کوشانیان بوده است. از سیاست اردشیر بابکان، بنیادگذار
دولت ساسانی آگاهی مبسوطی در دست نیست. طبری
دربارۀ پیروزیهای اردشیر در شرق مینویسد
که او نخست به سجستان و سپس به گرگان، ابرشهر (ه م)، مرو، بلخ و خوارزم
تا دورترین نواحی سرزمین خراسان رفت (۲ /
۴۱). نولدکه ضمن اشاره به این مطلب مینویسد
که بلخ تا آن زمان پایتخت دولتی بیگانه بود (ص
۶۷). همو ضمن اشاره به کوشانها مینویسد که آنان قومی
بودند که در باکترا (بلخ) سکنی داشتند (ص ۶۸) و پادشاه
کوشان به احتمال بسیار در بلخ مینشسته است (همو،
۱۹۲). بهرام پنجم (گور) در روزگار پادشاهی پس از پیروزی
بر خاقان «ترک»، برادر خود نرسی را حاکم خراسان کرد و فرمان داد تا در
بلخ اقامت کند (طبری، ۲ / ۷۵،
۷۶-۷۷).
از اینکه حکومت کوشان از چه
زمان به تابعیت دولت ساسانی درآمد، آگاهی روشنی در
دست نیست. اگر چه شاپور اول (سل
۲۴۲-۲۷۲م) در کتیبۀ کعبۀ زرتشت
در ۲۶۲م ضمن فهرست نواحی تابع دولت ساسانی
از قسمت عمدهای از کوشان یاد کرده است؛ با این وصف نمیتوان
با قاطعیت اظهار نظر کرد که آیا کوشان بخشی از دولت ساسانی
بوده است، یا اینکه شاهان کوشان باج گزار بودهاند (سامی،
۸۸؛ غفوراف، ۱۵۳-۱۵۴). تا
روزگار شاپور دوم (ذوالاکتاف) در میان شاهزادگان ساسانی، عنوانی
از «کوشانشاه» یا «بزرگ کوشانشاه» دیده نمیشود. تنها پس از
او با چنین عنوانی مواجه میشویم. اردشیر دوم
(۳۷۹-۳۸۳م)، بهرام چهارم
(۳۸۸-۳۹۹م) و نیز فرزندش بهرام،
همچنین هرمزد و پیروز فرزندان یزدگرد دوم
(۴۳۹-۴۵۷م) عنوانهای کوشانشاه و
بزرگ کوشانشاه داشتند (لوکونین، .(198-199
فاوستوس مورخ سدۀ ۵م از
بلخ بهعنوان تختگاه کوشانشاهان یاد کرده است. وی مینویسد
شاه کوشانها که از دودمان ارشکیان (اشکانیان) بود، در بلخ مقام
داشت و برضد شاپور ساسانی (شاپور دوم) جنگ آغاز کرد (ص .(158 وی
در جای دیگر کتاب شاه کوشان را «بزرگ کوشان شاه» از دودمان
اشکانی نامیده که جایگاه او شهر بلخ بوده است (همو،
.(183
مآخذ ارمنی زیستگاه اصلی
هپتالیان را نیز بلخ میدانستند (نولدکه، 223). در جزوۀ
شهرستانهای ایران از مجموع نوشتههای موجود به زبان پهلوی
که به نظر میرسد بخش عمدۀ آن در سدۀ ۶م و در دوران پادشاهی خسرو انوشیروان
(۵۳۱-۵۷۹م) تدوین شده باشد، ایران
به ۴ بخش در ۴ سو تقسیم شده است. در این جزوه از بلخ
به همراه چند شهر دیگر به عنوان شهرهای شرقی یاد شده
است (پیگولوسکایا، 229؛ مشکور،
۲۲۲-۲۲۴). در عهد خسرو انوشیروان سپاه
ایران ضمن پیکار با ترکان به رهبری سنجبوخاقان تا بلخ و
تخارستان پیش رفت (نولدکه، 310). به نظر میرسد که بلخ در
روزگار هرمزد چهارم (۵۷۹-۵۹۰م) از مراکز و
پاسگاههای دفاعی مستحکم ایران بود؛ چنانکه سپاه ایران
قادر بود با در دست داشتن بلخ، راه بازرگانی هند را مسدود کند (رضا،
۱۱۰، ۱۴۳). در روزگار خسرو دوم (پرویز)
پس از مرگ بهرام چوبینه، بلخ در سر حد خاقانات غربی و محدودۀ
فرمانروایی خانهای ترک واقع گردید (همو،
۱۵۲). در ۶۳۱م گروهی از ترکان
خاقانات غربی به ریاست ایربیس خان شهر بلخ را
محاصره کردند. ترکان قصد داشتند که پرستشگاههای بودایی آن
سرزمین را غارت کنند، ولی در نخستین شب محاصره، با مرگ ایربیسخان
این نقشه نافرجام ماند (همو، 186).
بلخ محل ضرب سکههای کوشانی
ـ ساسانی بوده است. نامها و عنوانهای فرمانروایان بر روی
سکههای کوشانی ـ ساسانی به خلاف سکههای ساسانی،
به خط کج و خوابیده و به سنت باختر ضرب شده، ولی به زبان
فارسی میانه بوده است. بر پشت سکههای کوشانی ـ
ساسانی، به خلاف سکههای قدیم کوشانی که نام
اُهشو، همان شیوای هند (ایزد مرگ) بر آن ضرب شده بود،
نوشتهای به زبان فارسی میانه دیده میشود که
به معنای ایزد بزرگ است (لوکونین، .(۱۳۳
بلخ یکی از مراکز تدارک پارچههای ابریشمین بود. این
صنعت از دو سو غرب (اهواز و شوشتر) و شرق (بلخ) به ایران راه یافته
بود (پیگولوسکایا، .(۲۲۹
بلخ از جهات بسیاری مورد
احترام بوده است. در یکی از روایات کهن آمده است که
زرتشت به بلخ نزد گشتاسب رفت و پیامهای دینی خود
را در آن سرزمین عرضه کرد (بهرام پژدو، ۴۸-۵۷).
دربارۀ زرتشت و تعالیم او گاه به بلخ اشاره شده است. برخی
از محققان بلخ را نخستین مرکز اشاعۀ آیین
زرتشت دانستهاند (دیاکونف، 60, 75). در فرگرداول وندیداد که در
آغاز دوران پارتها نوشته شده، از بلخ بهعنوان کشور و بهترین سرزمینها
و شهرهای زیبای آفریدۀ اهورامزدا و
دارای مردم مؤمن به آیین زرتشت یاد شده است
(۱ / ۱۹۴؛ دیاکونف، ۷۲). گروهی
محل تدوین گاثاها را بلخ دانستهاند. دربارۀ خرده اوستا نیز
برخی برآنند که در بلخ تدوین یافته است (همو،
۴۶۸، ۴۷۹).
زبان مردم بلخ از زبانهای ایرانی
بوده است و وجود آثار زرتشتی و کشف مجسمۀ اناهیتا
در حفریات بلخ مؤید پیروی آنان از آیین
زرتشتی است (داندامایف، ایران، .(۲۳۷
Arrian, Anabasis Alexandri, tr. P. A.
Brunt, London, 1976; BES3; Dandamaev, M. A., Iran pri pervikh akhemenidakh,
Moscow, 1963; id, Politicheskaya istoriya akhemenidskoĭ derzhavy,
Moscow, 1985; Dyakonov, M. M., Ocherk istorii drevnego Irana, Moscow, 1961;
Dyodorus of Sicily, Bibliotheca historica, tr. C. H. Oldfather, London, 1968;
Faustos Buzand, Istoriya Armenii, tr. M. A. Gevorgian, Erevan, 1953; Gafurov,
B. G., Tadzhiki, Moscow, 1972; Gevorgian, M. A., commentary on Istoriya
Armenii, (vide: Faustos); Gutschmid, A. von, Geschichte Irans und seiner
Nachbarlānder, Graz, 1973; Herodotus, The Persian Wars, tr. G. Rawlinson, New
York, 1949. Kent, R., Old Persian, New Haven, 1953; Lukonin, V. G., Kultura
sasanidskogo Irana, Moscow, 1969; Markwart, J., A Catalogue, of the Provincial
Capitals of Ērānshahr, ed. G. Messina, Rome, 1931; id., Ērānšahr,
Berlin, 1901; Pigulevskaya, N., Goroda Irana v rannem srednevekov'e, Moscow /
Leningrad, 1956; Staviskiĭ, B. Ya., Mezhdu Pamirom i Kaspiem, Moscow, 1966; Strabo, The
Geography, tr. H. L. Jones, London, 1961; Struve, V. V, Etyudy po istorii
severnogo prichernomor'ya Kavkazai sredneĭ Azii, Leningrad, 1968.
عنایتالله رضا
از اسلام تا مغول
آگاهیهای موجود از نخستین
تهاجمات عربها به بلخ تا حدی مبهم است. به روایت طبری
(۴ / ۱۶۷) نخستین تهاجم به بلخ در
۲۲ق / ۶۴۳م، پس از پیروزی آنان در
جنگ نهاوند و در تعقیب یزدگرد سوم، در اواخر خلافت عمر روی
داده است (نیز نک : ابن اثیر، ۳ /
۳۳-۳۶)؛ اما مسلم آنکه در این تهاجم، عربها به
نتیجۀ قطعی دست نیافتند، زیرا ۱۰ سال پس از
این تاریخ، یعنی در خلافت عثمان، تهاجمات گستردۀ آنان
به خراسان به فرماندهی عبدالله بن عامر بن کریز آغاز شد و او
احنف بن قیس را به تخارستان گسیل داشت. احنف پس از گشودن
مرو رود، به سوی بلخ رفت و این شهر را محاصره کرد. مردم بلخ
با تعهد پرداخت ۴۰۰ هزار درهم و به روایتی دیگر
۷۰۰ هزار درهم با مسلمانان صلح کردند (نک : طبری،
۴ / ۳۱۳-۳۱۴؛ بلاذری،
۴۰۷- ۴۰۸؛ مشایخ، ۴۳).
ابن اعثم افزونبر ۴۰۰ هزار درهم نقد، به پرداخت سالانه
۱۰۰ هزار درهم به علاوه ۵۰۰ بار گندم و
جو نیز اشاره کرده است (۲ / ۳۴۱).
در این گزارشها هیچ اشارهای
به تمایل مسلمانان به استقرار دائم در بلخ نشده است، بلکه اسید
بن متشمس، عاملِ احنف در بلخ فقط مأمور وصول مالیات تعیین
شده بود (مشایخ، ۴۵). اندکی پس از چیرگی
عربان بر بلخ، عبدالله بن عامر خراسان را به قصد حج عمره ترک کرد. در همین
اثنا، قارن نامی در خراسان از غیبت ابن عامر سود جست و در برابر
تازه واردان قیام کرد. اهالی خراسان نیز گرد آمدند و به
او پیوستند، اما این قیام خیلی زود توسط عبدالله
بن خازم سلمی، عامل عربان در خراسان سرکوب شد (نک : طبری،
۴ / ۳۱۴- ۳۱۵).
با آغاز جنگهای خانگی
مسلمانان، در دوران خلافت علی(ع)، فرمانروایان محلی
خراسان بار دیگر سر برداشتند. این ناآرامیها تا آغاز خلافت
معاویه همچنان ادامه داشت (نک : بلاذری، همان،
۴۰۸- ۴۰۹). در ۴۲ق /
۶۶۲م، عبدالله بن عامر، والی بصره عبدالرحمان بن
سَمُره را به خراسان فرستاد و او به همراه عبدالله ابن خازم سلمی
به بلخ لشکر کشید و پس از جنگی سخت، توانست آنجا را بار دیگر
بگشاید (یعقوبی، تاریخ، ۲ /
۲۱۷؛ گردیزی، ۲۳۴). به روایت
بلاذری (ص ۴۰۹) و ابن اثیر (۳ /
۴۱۷)، عبدالله بن عامر در ۴۱ق، قیس بن هیثم
سلمی را به خراسان فرستاد و وی پس از فتح بلخ، معبد نوبهار را
خراب کرد.
از مجموعۀ این
گزارشها چنین برمیآید که وضع خراسان و تخارستان تا زمان
ربیع بن زیاد حارثی،عامل زیاد بن ابیه (امارت:
۵۰-۵۳ق)، همچنان پریشان بود (مشایخ،
۴۹). ربیع در ۵۰ق / ۶۷۰م برای
فرو نشاندن عصیان، به بلخ لشکر کشید و بلخیان به ناچار
بار دیگر تن به صلح دادند (خلیفه، ۱ /
۱۹۵، ۱۹۷). اما ناآرامیهای
خراسان پایان نیافت و مسلمانان ناچار ۵۰ هزار مرد جنگی
را به همراه خانوادههایشان در خراسان مستقر ساختند. عدۀ عربان
در این کوچ را حدود ۲۰۰ هزار تن تخمین زدهاند
(نک : ولهاوزن، .(۳۰۷ با این همه، ناآرامیهای
بلخ ادامه داشت. در ۸۶ق / ۷۰۵م، قتیبة
بن مسلم باهلی به خراسان لشکر کشید و پس از نبردی سخت
بلخیان بار دیگر با پرداخت ۳۰۰ هزار درهم و دادن
۳۰۰ غلام تن به صلح دادند. در این نبرد زن برمک به
اسارت عربها درآمد و ظاهراً در همین سال بود که نخستین برمک
اسلام آورد (ابن اعثم، ۷ / ۱۵۴؛ طبری، ۶
/ ۴۲۵؛ نیز نک : ه د، برمکیان). چون بلخ در این
کشمکشها ویران شده بود، قتیبه مقر حکومتی خود را به بروقان،
در دو فرسنگی بلخ منتقل کرد (صفیالدین، ۱۹،
۳۴؛ طبری، ۷ / ۴۱). در ۹۰ق نیزک
ترخان، فرمانروای تخارستان در برابر عربها سر به شورش برداشت و اسپهبد
بلخ نیز با وی هم پیمان شد؛ اما اقدامات قتیبه مایۀ وحشت
شورشیان شد و هم پیمانان نیزک بدون درگیری
تسلیم شدند و یا از برابر او گریختند. هنگامی که قتیبه
به سوی بلخ رفت، اسپهبد بلخ با مردم شهر به پیشواز او آمد و
شهر را تسلیم کرد (طبری، ۶ /
۴۵۴-۴۵۶؛ گیب،
.(۳۶-۳۷
پس از کشته شدن نیزک ترخان،
آرامشی نسبی در این خطه برقرار شد و فرصتی برای
بازسازی ویرانیهای بلخ به وجود آمد. اسد بن عبدالله
قسری، حاکم اموی خراسان در ۱۰۷ق /
۷۲۵م، سپاهیانی را که در بروقان بودند، به بلخ
منتقل کرد و برمک پدر خالد برمکی را به بازسازی ویرانیهای
بلخ گماشت.
میان سالهای
۱۱۶- ۱۲۸ق /
۷۳۴-۷۴۶م خراسان دستخوش قیام مرجئه
به رهبری حارث بن سریج شد و بلخ به تصرف آنان درآمد. حارث
از جانب خود، سلیمان بن عبدالله بن خازم را بر بلخ گماشت و مردم با
وی بیعت کردند. اما دیری نپایید که اسد
ابن عبدالله بر اوضاع مسلط شد و بلخ را از آنان پس گرفت و با مردم آنجا به
خشونت رفتار کرد. او در ۱۱۸ق، مرکز حکومت خراسان را از مرو
به بلخ منتقل کرد و آنجا را مرکزیت دوباره بخشید و دیوانها
را نیز بدانجا منتقل کرد (طبری، ۷ /
۹۴-۹۵، ۱۰۵، ۱۱۱).
هرچند این انتقال موجب شد
ترکان درصدد اشغال سمرقند برآیند، ولی از سوی دیگر
نقش مؤثری در پیروزی اسد در نبرد خُتَّلان داشت، زیرا
وی با فراخوانی مردم نواحی مختلف بلخ، برای پیوستن
به او موجب تقویت سپاهیان خود گردید (همو، ۷ /
۶۹، ۹۴-۹۵، ۱۰۳ بب ). در
۱۱۹ق سامان خدات، نیای امیران سامانی
نزد اسد بن عبدالله قسری آمد و مسلمان شد و اسد وی را به امارت
بلخ منصوب کرد (نرشخی، ۷۰، ۹۰).
در ۱۲۵ق به هنگام
درگیری نصر بن سیار آخرین والی اموی
خراسان با حارث بن سریج، یحیی بن زید به بلخ
آمد. پس از چندی یحیى با فراهم آوردن سپاهی کوچک در
جوزجان، به مقابلۀ امویان رفت، ولی شکست خورد و کشته شد؛ نصر بن یسار،
سرِ یحیی را نزد ولید بن یزید، خلیفۀ اموی
فرستاد و پیکرش را بر یکی از دروازههای بلخ آویخت
(ابن اعثم، ۸ / ۲۸۳،
۲۹۵-۳۰۱؛ بیهقی، علی،
۱ / ۳۲۸؛ طبری، ۷ / ۲۳۰).
پیکر یحیی تا قیام ابومسلم بر دار بود، تا آنکه
وی آن را با احترام به خاک سپرد (یعقوبی، «البلدان»،
۳۰۲؛ بیهقی، علی، همانجا). اهالی
بلخ با ابومسلم خراسانی، داعی عباسیان به مخالفت
برخاستند. او نیز ابوداوود خالد بن ابراهیم را به بلخ فرستاد تا زیاد
بن عبدالرحمان را که از سوی مردم بلخ، ترمذ و دیگر نواحی
تخارستان حمایت میشد، براندازد که وی در کار خود توفیق
یافت (ابن اثیر، ۵ / ۳۸۴؛ صفیالدین،
۸۶).
در دوران عباسی، بلخ همچنان
سنگر احساسات ضدحکومتی بود و بسیاری از سادات و علویان
برای گریز از ستم عباسیان از طریق بلخ به ترکستان
میرفتند. پسر یحیی بن زید از جملۀ این
کسان بود (ابناسفندیار، ۱۹۲-۱۹۴؛ دنیل،
.(۱۳۹ پس از برافتادن خاندان برمکی در
۱۸۷ق / ۸۰۳م، هارونالرشید، خلیفۀ عباسی
علی ابنعیسی بن ماهان را به امارت خراسان منصوب کرد
(نک : طبری، ۸ / ۲۸۷، ۳۱۴).
ظلم و ستم علی بن عیسى و بیتوجهی دستگاه خلافت
به این مسأله موجب شورش اهالی بلخ گردید. هارون نیز
علی بن عیسى را خلع، و هرثمة بن اعین را والی
خراسان کرد (ابناثیر، ۶ / ۲۰۳).
بلخ در دورۀ طاهریان
مرکزیت خود را از دست داد و نیشابور مرکز حکومت گردید (اصطخری،
۲۵۸؛ بازورث، «طاهریان...»، .(۹۸ این
ناحیه در دوران طاهریان تا ۲۵۶ق /
۸۷۰م که یعقوب بن لیث صفاری بر آن چیره
گشت، در دست خاندانی محلی به نام بنی بانیجور بود
(نک : صفیالدین، ۲۰؛ گردیزی،
۳۰۶).
جغرافیانویسان سدههای
۳ و ۴ق از بلخ با عنوان شهر و ناحیهای آباد یاد
کردهاند. ناحیۀ بلخ یکی از بخشهای چهارگانۀ خراسان به
شمار میرفته (ابنخردادبه، ۱۸؛ مارکوارت، ۷۰)،
و شهر بلخ ملقب به امالبلاد بوده است (لسترنج، ۴۲۰؛
بارتولد، .(۷۶ یعقوبی در سدۀ ۳ق از
بلخ بهعنوان بزرگترین شهر خراسان یاد کرده که پیشتر
دارای ۳ باره بود و در زمان وی فقط دو تای آنها باقی
بوده است. به گزارش وی بلخ شامل دو بخش «شارستان» و «ربض» بود که
بر گرد هر یک دیواری کشیده شده بود. فاصلۀ میان
حصار ربض و حصار شارستان یک فرسخ بوده است. حصار شارستان ۴
دروازه و حصار ربض آن ۱۲ دروازه و ۱۲ فرسخ طول
داشته است. بیرون از دیوار ربض، روستا و مزرعهای وجود
نداشته، و ریگستانی خشک شهر را احاطه میکرده است
(«البلدان»، ۲۸۷- ۲۸۸).
در منابع جغرافیایی
اسلامی به «کهندژ» (قهندز) بلخ اشاره نشده است، اما مؤلف تاریخ
سیستان (ص ۲۱۶-۲۱۷) در ذکر وقایع
حملۀ یعقوب لیث به بلخ، از مقابلۀ مردم در کهن
دژ یاد کرده است. بناها و دیوارهای بلخ از خشت ساخته شده
بود و بازارهای شهر پیرامون مسجد جامع واقع بودهاند (اصطخری،
۲۷۸). بلخ تا پیش از تهاجم مغول از مراکز مهم
بازرگانی خراسان و بارکدۀ هندوستان به شمار میرفت (صفیالدین،
۴۷؛ حدودالعالم، ۲۹۱). نامگذاری یکی
از دروازههای بلخ به دروازۀ هندوان، خود گواه بر ارتباط بلخ
با هندوستان بوده است (اصطخری، همانجا؛ ابنحوقل، ۲ /
۴۴۷- ۴۴۸؛ مقدسی،
۳۰۲؛ صفیالدین، ۴۷- ۴۸).
بیشترین واردات بلخ از
هند را، گیاهان دارویی، عطریات، شکر و پانیذ و
انواع کالاهای گرانبها تشکیل میداد. همچنین از
ترکستان پارچههای ابریشمی، سنگها، فلزات قیمتی،
کنیز و غلام به بلخ آورده میشد (همانجا). وجود بازارهایی
مربوط به صاحبان حرفههای گوناگون نشان از توسعۀ اقتصادی
بلخ، پیش از ویرانی آن دارد (صفیالدین،
۱۲، ۳۵، ۳۶، ۴۴،
۳۱۳).
رودخانۀ بلخاب مایۀ رونق
کشاورزی بود. این رودخانه در داخل شهر به ۱۲ شاخه
تقسیم میشد و باغها و مزارع حومۀ شهر را آبیاری
میکرد. همچنین نیروی آب رودخانه ۱۰ آسیای
آبی را به کار میانداخت. به همین سبب، رودخانۀ بلخاب،
دهاس (به معنی ده آسیاب) نیز خوانده میشد
(حدودالعالم، اصطخری، همانجاها؛ ابن حوقل، ۲ /
۴۴۸). آبادانی بلخ در زمان بنی بانیجور
چنان بود که به گزارش صفیالدین (ص ۲۱)، یک
گز زمین را به هزار درم میخریدند. بنای دهها مسجد،
مدرسه، گرمابه، سردابه و موقوفات عالی بر این آبادانی میافزود.
یعقوب لیث در
۲۵۸ق / ۸۷۲م با هجوم به بلخ، اهالی
این شهر را که در کهن دژ در برابر وی سخت پایداری میکردند،
شکست داد و بسیاری از آنان به دست سپاهیان او کشته شدند.
با ورود یعقوب، داوود بن عباس، والی بلخ گریخت و یعقوب
محمد بن بشیر را بر آنجا گماشت و نوشاد را ویران ساخت ( تاریخ
سیستان، همانجا؛ ابن اثیر، ۷ / ۲۴۷). در
جنگ میان عمرولیث صفاری و امیراسماعیل سامانی
در نزدیکی بلخ، عمرو شکست خورد و خلیفه معتضد متصرفات شرقی
عمرو را به امیر سامانی سپرد و بلخ نیز ضمیمۀ قلمرو
سامانیان شد ( تاریخ سیستان، ۲۵۶؛ نرشخی،
۹۱، ۱۰۹). با شکست سامانیان از قراخانیان
و فرار نوح سامانی در ۳۸۲ق / ۹۹۲م
از بخارا، بغراخان قراخانی حکومت بلخ را به فائق خاصه واگذار کرد
(عتبی، ۹۵).
محمود غزنوی پس از تسلط بر بلخ،
حکومت این سرزمین را به برادرش اسماعیل سپرد، ولی
اسماعیل پس از شنیدن خبر فوت پدرش، سبکتگین، بلخ را رها
کرد و به غزنه رفت (همو، ۱۶۲). محمود پس از کنار زدن برخی
مدعیان و مصالحه با بعضی دیگر، در بلخ مستقر گردید و
با رسیدن علم و منشور القادر، حکومتش مشروعیت یافت (گردیزی،
۳۸۱). با لشکرکشی محمود به هند، سپاه قراخانی
به بلخ هجوم برد (عتبی، ۲۸۱). اهالی بلخ در
برابر قراخانیان مقاومت کردند و در این کشاکش شهر آسیب
فراوان دید و بازار عاشقان که به محمود تعلق داشت، طعمۀ حریق
شد. چون محمود از هند بازگشت و به بلخ آمد و بازار عاشقان را ویران دید،
بلخیان را نکوهش کرد (بیهقی، ابوالفضل،
۵۵۱؛ بازورث، «غزنویان»، .(۱۷۱
محمود غزنوی ظاهراً توجه و
دلبستگی خاصی به بلخ داشت، زیرا بجز بازار عاشقان، باغی
بزرگ، با عمارت زیبایی در آنجا ساخته بود که دور تا دور آن
یک فرسنگ بود. در این باغ انواع درختان میوه و نیز
نیشکر به عمل میآمد. هزینۀ نگهداری
این باغ برای مردم بلخ به قدری سنگین بود که بلخیان
به دادخواهی نزد محمود رفتند و وی ناگزیر هزینههای
نگهداری این باغ را برعهدۀ یهودیان گذاشت
(بارتولد، ۲۸۸-۲۸۹؛ مایل هروی،
۶۰-۶۱). محمود در ۳۹۸ق در دشت کتَر
واقع در دو فرسخی بلخ، به مصاف قراخانیان رفت و آنها را از نواحی
شمالی جیحون عقب راند (گردیزی،
۳۸۹-۳۹۰).
در اواخر حکومت مسعود غزنوی،
ترکمانان سلجوقی به بلخ هجوم آوردند، اما نتوانستند آن را تصرف کنند
(همو، ۴۳۴؛ نک : بیهقی، ابوالفضل،
۵۶۷-۵۶۹). در ۴۳۱ق /
۱۰۴۰م در نبرد دندانقان، مسعود از سلجوقیان شکست
خورد و به غزنه رفت (گردیزی،
۴۳۶-۴۳۷؛ حسینی،
۱۲). با آنکه مسعود جانشین خود، مودود را با خواجه احمد بن
عبدالصمد وزیر به بلخ فرستاد (همو، ۱۳) و امیرک بیهقی،
صاحب برید بلخ نیز برای حفظ شهر کوششهای فراوانی
نمود (بیهقی، ابوالفضل، ۶۵۱)، سرانجام، سلجوقیان
بر بلخ مسلط شدند. مودود تا ۴۳۲ق هنوز در بلخ بود، ولی
پس از شنیدن خبر کشته شدن مسعود به خونخواهی پدر راهی
غزنه شد (گردیزی، ۴۴۰-۴۴۱).
هرچند غزنویان به سبب موقعیت ویژۀ بلخ به آسانی
حاضر به چشمپوشی از این منطقه نبودند، ولی ناچار در
۴۵۱ق / ۱۰۵۹م، براساس مصالحهای
رسماً تسلط سلجوقیان بر بلخ را پذیرفتند (ابن اثیر،
۱۰ / ۵-۶).
بلخ در دوران سلجوقی در اختیار
شاهزادگان این خاندان بود (حسینی، ۲۷). الب
ارسلان به هنگام تقسیم قلمرو خود، بلخ را به پسرش ایاز واگذار
کرد و وی تا مدتی پس از مرگ پدر در بلخ بود (بنداری،
۴۸، ۵۰). هنگامی که ایاز بلخ را به قصد
جوزجان ترک نمود، قراخانیان که با مرگ الب ارسلان نیرو گرفته
بودند، به ترمذ حمله کردند. اهالی بلخ از بیم تهاجم لشکر قراخانی،
از شمسالملک امان خواستند. او نیز پذیرفت و در بلخ به نام وی
خطبه خواندند. لشکر قراخانی به هنگام ورود، بلخ را غارت کرد و به همین
سبب، اهالی شهر با رفتن شمسالملک به ترمذ شورش کردند و سپاهیان
قراخانی را کشتند. شمسالملک پس از آگاهی از واقعه، بر آن شد که
برای فرو نشاندن شورش شهر را به آتش بکشد، ولی بزرگان شهر پیشنهاد
پرداخت غرامت نمودند و شمسالملک هم پذیرفت و اوضاع آرام گرفت. آنگاه
ایاز به بلخ آمد و مردم اطاعت او را پذیرفتند. ایاز در نبرد
باقراخانیان، در ترمذ شکست خورد و آنان تا مدتی بلخ را در اختیار
گرفتند (ابن اثیر، ۱۰ / ۷۶-۷۷).
ملکشاه سلجوقی پس از رسیدن
به حکومت، برادر خود شهابالدوله تکش را به ولایت بلخ و تخارستان
منصوب کرد (حسینی، ۵۸) و به نفوذ قراخانیان در
این منطقه پایان بخشید. بلخ به سبب موقعیت خاص
خود، منطقۀ مناسبی برای شورش شاهزادگان این خاندان برضد
حکومت مرکزی بود. محمد بن سلیمان بن چغری بیک، ملقب
به امیر امیران از جملۀ این کسان بود. به همین
سبب، بر کیارق در ۴۹۰ق /
۱۰۹۷م، برای خاموش کردن فتنۀ وی
۷ ماه در بلخ اقامت کرد (ابناثیر، ۱ /
۲۶۵-۲۶۶). شاهزادگان سلجوقی از همین
ناحیه بر ولایات واقع در بخش علیای جیحون حکم
میراندند و با گذشتن از نهر جیحون به نبرد با ترکان میپرداختند
(همو، ۱۱ / ۸۵). هنگامی که ملکشاه به بلخ آمد،
بزرگان شهر نزد وی از مزاحمتهای ترکان قراخانی گله کردند
و این امر به درگیری بیشتر سلجوقیان باقراخانیان
انجامید (حسینی، ۵۹ -۶۱).
پس از مرگ ملکشاه و بروز اختلاف میان
سلجوقیان، ارسلان ارغون، عموی برکیارق با همکاری
شحنۀ مرو و یکی از امیران سلجوقی، بلخ را که در
دست فخرالملک ابن خواجه نظامالملک بود، گرفت و بر ترمذ و نیشابور نیز
استیلا یافت. با کشته شدن ارسلان ارغون، این ولایت
در اختیار سنجر قرار گرفت (بنداری،
۲۳۶-۲۴۰). بلخ در دهههای نخستین
پادشاهی سنجر چنان رونق و ثباتی یافت که سلطان در منشور
ایالت و شحنگی بلخ از آنجا با عنوان «قبةالاسلام و مرکز رایت
دولت و مستقر سریر مملکت» یاد کرد (منتجبالدین،
۷۷).
با ضعف حکومت سلجوقی،
خوارزمشاهیان، غوریان و ترکمانان غز، چشم طمع به بلخ دوختند.
در ۵۴۷ق / ۱۱۵۲م غزان، علاءالدین
غوری را در استیلا بر بلخ یاری کردند، ولی سنجر
خود در رأس سپاهی به بلخ آمد و شهر را از ایشان بازپس گرفت و
علاءالدین غوری را پس از اسارت آزاد کرد (ابن اثیر،
۱۱ / ۱۵۸، ۱۶۴). در
۵۴۸ق غزان به بلخ حمله کردند و خسارت فراوانی به
این شهر وارد ساختند و تا مدتی در بلخ و برخی شهرهای
خراسان باقی ماندند و ستم فراوانی بر مردم رواداشتند (بنداری،
۲۵۹؛ آقسرایی، ۲۳).
در ۵۶۰ق /
۱۱۶۵م قراختاییان با استفاده از درگیریها
و اختلافهای غوریان، بلخ را غارت کردند. این شهر تا
۵۹۴ق / ۱۱۹۸م خراجگزار قراختاییان
بود. در همین سال بهاءالدین سام غوری بلخ را متصرف شد و
به نام غیاثالدین غوری خطبه خواند (ابن اثیر،
۱۲ / ۱۳۴). با گسترش نفوذ خوارزمشاهی درگیریهایی
میان آنان و قراختاییان و غوریان به وجود آمد، ولی
پس از مصالحه میان خوارزمشاهیان و غوریان، بلخ و هرات به
دست غوریان افتاد (اسفزاری، ۱ / ۳۹۸). در
۶۰۳ق سلطان محمد خوارزمشاه بلخ را تصرف کرد (ابناثیر،
۱۲ / ۲۲۷-۲۳۰). به گزارش
عطاملک جوینی (۲ / ۶۳)، والی بلخ،
عمادالدین در حصار هندوان که بسیار مستحکم بود، تا مدتی در
برابر سلطان محمد مقاومت کرد، ولی شکست خورد و ناچار از تسلیم
گردید.
تاریخنویسان دربارۀ چگونگی
تسلط چنگیزخان بر بلخ اختلافنظر دارند. به گفتۀ ابناثیر
(۱۲ / ۳۹۰) و رشیدالدین فضلالله
(۱ / ۵۰۶)، اهالی بلخ با تقدیم پیشکشهایی
به وی اظهار ایلی و بندگی کردهاند، ولی
عطاملک جوینی (۱ /
۱۰۳-۱۰۴) به قتل عام اهالی شهر
اشاره دارد. سیفی هروی (ص ۴۹) گزارش میکند:
بلخیان ۳۷ روز از شهر در برابر مغولان دفاع کردهاند که در
نتیجه شماری از بزرگان سپاه چنگیز نیز در این
نبرد کشته شدهاند. شاید پشت سرگذاردن شهری مستحکم مانند بلخ
(جوینی، ۱ / ۱۰۳؛ ابنبطوطه،
۳۹۴) از دید تیزبین خان مغول دور نمانده
است و کشتهشدن تومکای نوادۀ خان در بامیان (سیفی
هروی، همانجا) بهانۀ خوبی برای تهاجم به بلخ بوده است، بهویژه
آنکه شاید گزارشهای مبنی بر وجود گنجی عظیم در زیر
ستونهای مسجد جامع شهر در به طمع انداختن خان مغول بیتأثیر
نبوده است (ابن بطوطه، همانجا).
Barthold, W.W., Turkestan Down to the
Mongol Invasion, London, 1977 ; Bosworth, C. E., »The Early Ghaznavids«, «The Ṭāhirids
and Ṣaffārids», The Cambridge History of Iran, vol. IV, ed. R.N. Frye,
Cambridge, 1975; Daniel, E. L., The Political and Social History of Khurasan
under Abbasid Rule, Chicago, 1979; Gibb, H.A.R., The Arab Conquests in Central
Asia, New York, 1970; Le Strange, G., The Lands of the Eastern Caliphate,
London, 1966; Marquart, J., Ērānšahr, Berlin, 1901; Wellhausen, J., Das arabische Reich und sein
Sturz, Berlin, 1960.
مهرناز بهروزی
از مغول تاکنون
سلطان محمد خوارزمشاه(سل
۵۹۶-۶۱۷ق /
۱۲۰۰-۱۲۲۰م) پس از نخستین
برخورد با مغولان که به ناکامی و پریشانی وی انجامید،
کوشید که دیگر با آنان روبهرو نشود. او به بلخ رفت و از آنجا نیز
به نیشابور شتافت (نک : جوینی، ۲ /
۱۰۳-۱۰۹). در ۶۱۷ق، سپاهیان
مغول به فرماندهی چنگیزخان از گذرگاه ترمذ و رود جیحون
گذشتند و به بلخ رسیدند (ابن اثیر، ۱۲ /
۳۹۰؛ رشیدالدین، ۱ / ۵۱۸؛
اشپولر، .(۳۶
بلخ در این زمان بزرگترین
شهر خراسان به شمار میرفت. پیشوایان شهر با پیشکشهایی
نزد چنگیز رفتند و فرمانبرداری خود را اعلام داشتند، ولی از
آنجا که سلطان جلالالدین (پسر سلطان محمد خوارزمشاه) هنوز در برابر
مغولان پایداری میکرد، چنگیز به فرمانبرداری
بلخیان اعتماد نکرد. به فرمان او مردم بلخ را به بهانۀ
سرشماری به صحرا بردند و زن و مرد و کوچک و بزرگ را به سربازان
واگذار کردند و همه را از دم تیغ گذرانیدند. مغولان شهر را
سوزاندند و خانهها را ویران ساختند و بار دیگر، هنگام بازگشت آن
گروه از بلخیان را که از دید مغولان پنهان مانده بودند، یافتند
و کشتند و هر جا دیواری برجای مانده بود، ویران
ساختند (جوینی، ۱ /
۱۰۳-۱۰۴؛ رشیدالدین، ۱ /
۵۱۸-۵۱۹). بدینترتیب، پس از
حملۀ چنگیز از بلخ جز ویرانهای بیش نماند (وصاف،
۳۱۹). ابن اثیر تسخیر بلخ به دست مغولان را به
گونهای دیگر نوشته است. بنا به نوشتۀ او، مردم بلخ
از مغولها امان خواستند و بدیشان امان داده شد، مردم نیز شهر را
تسلیم کردند. مغولان به مردم شهر آزار نرسانیدند و پس از گماردن
شحنهای، از آنجا رفتند (همانجا). برخی از پژوهندگان از نوشتۀ ابن
اثیر چنین برداشت کردهاند که ویرانی بلخ، بعدها بر
اثر شورش مردم در برابر مغولان روی داده است (بارتولد،
.(۴۳۸
به گفتۀ مارکوپولو که
در سالهای ۶۷۱-۶۷۲ق /
۱۲۷۲-۱۲۷۳م و
۶۹۲-۶۹۳ق /
۱۲۹۳-۱۲۹۴م به ایران
سفر کرده بوده است (نک : گابریل، ۵۲)، بلخ در روزگاران پیشین
بزرگترین و شریفترینِ شهرهایی بوده که به
دست تاتارها غارت و نابود شده بوده است. او از کاخهای مرمرین و
خانههای زیبای این شهر ــ که به هنگام دیدارش،
همه ویران بودهاند ــ سخن گفته است («سفرنامه...»، .(I / ۱۵۱
بلخ از جمله سرزمینهایی
بود که چنگیز آن را به پسرش، جغتای بخشید (اقبال، ۱
/ ۱۱۰). این سرزمین در سدۀ ۷ق /
۱۳م جزو قلمرو خانهای جغتایی به شمار میرفت
(بارتولد، تذکره ...، ۶۳-۶۴). برخی از مورخان
بازسازی بلخ را به کبگ خان جغتایی (د
۷۲۶ق / ۱۳۲۶م) نسبت دادهاند (همان،
۶۳؛ منز، ۴۶)، ولی ابنبطوطه که در سدۀ
۸ق / ۱۴م از بلخ دیدار کرده (بارتولد، همانجا، که
تاریخ این دیدار را ۷۳۴ق ذکر میکند)،
در گزارش خود این شهر را شهری ویران وصف کرده است. او
دربارۀ رفتار چنگیز در این شهر مینویسد که وی
یکسوم مسجد بلخ را که از بهترین مسجدهای جهان بود، به
طمع یافتن گنج، ویران کرد (ص ۳۹۴).
در سالهای آغازین پیشرفت
امیر تیمور گورکانی (حک
۷۷۱-۸۰۷ق /
۱۳۶۹-۱۴۰۴م) در ماوراءالنهر،
بلخ در تصرف امیر حسین، برادر زن امیر تیمور بود
(نظامالدین، ۱۵). امیر حسین قصد داشت با مرمت
شهر بلخ و دژ آن (قلعۀ هندوان)، شهر را مرکز حکومت خود قرار دهد؛ وی تیمور را نیز
از این تصمیم خود آگاه کرد و با وجود مخالفت او این کار را
انجام داد (همو، ۵۱-۵۲؛ میرخواند،
۱۰۲۳-۱۰۲۴). تاریخ این
بازسازی ۷۶۹ق / ۱۳۶۸م دانسته
شده است (بارتولد، همانجا؛ منز، ۷۴). پس از اختلافی که میان
امیرحسین و تیمور روی داد، در ۷۷۲ق
در بلخ جنگی میان آن دو درگرفت که به شکست و کشته شدن امیرحسین
انجامید (نظامالدین، ۵۹-۶۰؛ بارتولد،
همانجا). تیمور پس از تصرف قلعۀ هندوان آن را ویران ساخت
(شرف الدین، ۱ / ۱۵۵) و بیشتر مردم بلخ
را نیز به گناه وفاداری به امیرحسین کشت (گروسه،
.(۴۹۲
کلاویخو که در سفرش
(۸۰۶ -۸۰۹ق / ۱۴۰۳-
۱۴۰۶م) بلخ را دیده است، آگاهیهایی
دربارۀ آن به دست میدهد. بنا به نوشتۀ او، شهر بلخ
بسیار بزرگ بوده، و خاکریزی با ۳۰ گام پهنا در
گرداگرد خود داشته است. دیوار مشرف بر این خاکریز، در بسیاری
نقاط شکسته و ویران شده بوده، و درون این دیوار، دو دیوار
دیگر بوده است که شهر را از آنجا پاسداری میکردهاند. در
فضای دیوار نخست و دیوارهای دوم و سوم خانههایی
با جمعیت اندک وجود داشته، ولی در مرکز شهر جمعیت فراوانی
بوده است (ص .(۱۹۸ کلاویخو افزوده است که از دیوار
سوم شهر بلخ ــ که بسیار استوار بنا شده بود ــ به دقت نگهداری
میکردند (همانجا).
در سدۀ ۹ق /
۱۵م، بلخ بخشی از قلمرو تیموریان به شمار میرفت
(بارتولد، همان، ۶۴؛ مختارف، هشت). این شهر چندی در
دست سلطان حسین بایقرا (سل ح
۸۷۵-۹۱۱ق /
۱۴۷۰-۱۵۰۵م) قرار گرفت (خواندمیر،
۴ / ۲۱۰-۲۱۱) که فرمانروایی
بلخ را به فرزندش بدیعالزمان میرزا واگذار کرد (همو، ۴ /
۲۴۹-۲۵۰). در ۹۰۹ق /
۱۵۰۳م محمد خان شیبانی (شیبک خان
ازبک) بلخ را محاصره کرد، ولی به سبب پایداری مردم شهر،
پس از ۳ماه ناامید شد و دست از محاصره کشید و به سمرقند
بازگشت (همو، ۴ / ۲۹۶-۲۹۹). سپاهیان
شیبک خان بار دیگر در زمان سلطنت بدیعالزمان میرزا
(سل ۹۱۱-۹۱۳ق) به بلخ حمله کردند و اینبار
توانستند بر آنجا دست یابند و شهر را غارت نمایند (همو، ۴ /
۳۷۱-۳۷۲).
پس از آنکه شاه اسماعیل اول
در ۹۱۶ق / ۱۵۱۰م محمد خان شیبانی
را شکست داد، یکی از سرداران خود به نام بیرام بیک
قرامانی را به فرمانروایی بلخ گماشت (روملو،
۱۶۰-۱۶۴). در ۹۸۱ق /
۱۵۷۳م، بلخ به تصرف عبدالله خان ازبک (از دودمان
شیبانیان) درآمد و پسرش، عبدالمؤمن خان از ۹۹۰ق
از سوی وی به عنوان فرمانروای بلخ برگزیده شد
(بارتولد، «عبدالله...»، ۳۶۹-۳۷۰). در
۹۹۹ق / ۱۵۹۱م، عبدالمؤمن خان حوالی
بلخ را مقر سپاهیان خویش قرار داد (افوشتهای،
۳۶۷). پس از خانهای ازبک، برخی از فرمانروایان
سلسلۀ اشترخانی (دربارۀ این سلسله، نک : ه د، اشتر خانیان) نیز توانستند
بلخ را به تصرف درآورند،
چنان که باقی محمد خان ــ که
در ۱۰۰۷ق / ۱۵۹۸م بر
ماوراءالنهر دست یافته بود ــ فرمانروایی بلخ را به برادر
کوچک خود، ولی محمد خان سپرد (محمد یوسف، ۱۲۴؛
نیز نک : وامبری، ۳۰۹).
در ۱۰۱۱ق /
۱۶۰۲م، شاه عباس اول برای باز پس گرفتن بلخ
به خراسان لشکر کشید و بلخ را محاصره کرد، ولی بر اثر شیوع
وبا و پارهای مشکلات ناگزیر به عقبنشینی شد (فلسفی،
۴ / ۱۳۶؛ وامبری، ۳۱۱). در این
هنگام، سپاهیان اشترخانی از راه رسیدند و سپاه قزلباش را
شکست دادند، به طوری که شاه عباس تنها توانست با گروه اندکی
از یارانش به سوی ایران بازگردد (محمد یوسف،
۱۲۹-۱۳۰).
در زمان شاه عباس دوم، حکومت بلخ
در دست نظر محمد خان اشترخانی بود که پس از درگذشت برادرش، امام قلی
خان (۱۰۵۲ق / ۱۶۴۲م) فرمانروای
اشترخانیان شد، ولی پس از چندی ناگزیر گردید به
دربار شاه عباس دوم پناهنده شود. شاه ایران او را با سپاهی به
زادگاهش گسیل داشت و وی توانست با نیروی ایرانیان،
بلخ را از دشمنان خود باز پس گیرد (وامبری،
۳۲۱). سبحان قلی، از معروفترین فرمانروایان
اشترخانی ۳۱ سال در بلخ فرمان راند و سرانجام در
۱۱۱۴ق / ۱۷۰۲م درگذشت (همو،
۳۳۵). از وضع بلخ در زمان وی آگاهیهایی
در دست است؛ گویا در آغاز پادشاهی او
(۱۰۶۱ق / ۱۶۵۱م) دو برج شهر
به نامهای «عیاران» و «آسیای بادی» بر پا بوده
است، ولی در ۱۱۱۸ق /
۱۷۰۶م مردم برج آسیای بادی را ویران
ساخته بودند. درهمین زمان، ۱۲ مسجد از ۴۰مسجد بلخ،
نیز ویران بوده است (محمد مؤمن، ۲۷- ۲۸).
در ۱۱۴۹ق /
۱۷۳۶م نادرشاه افشار، پسر بزرگ خود، رضاقلی را
به همراه طهماسب خان جلایر برای گرفتن بلخ بدان سوی
فرستاد. رضاقلی این شهر را تصرف کرد و ازبکان را از آنجا راند
(وارد، ۴۶؛ وامبری، ۳۳۷). در سدۀ
۱۳ق / ۱۹م بلخ به تصرف خانهای بخارا درآمد که
این شهر را ارج بسیار مینهادند. در این دوران، بلخ
مانند گذشته به مادر شهر اسلام (ام البلاد) معروف بود (بارتولد، تذکره،
۶۴). در۱۲۶۱ق /
۱۸۴۵م، بیماری وبا بلخ را فرا گرفت.
ناراحتیهای حاصل از این بیماری و آشفتگی
شهر سبب گردید که پایتخت از بلخ به مزار شریف انتقال یابد.
این دگرگونی در دورۀ فرمانروایی امیر شیر علی خان بر
افغانستان، به وسیلۀ نایب علی خان، والی شیعی بلخ در
۱۲۸۳ق / ۱۸۶۶م انجام گرفت
(بارتولد، همانجا، نیز ۶۷؛ دوپری، .(۹۰ از این
پس، بلخ به روستایی بیاهمیت تبدیل شد
(همانجاها).
در ۱۳۱۳ش /
۱۹۳۴م، کار بازسازی و نوسازی بلخ آغاز
گردید و در جریان آن، باغی بزرگ برگرد مزار خواجه ابونصر
پارسا (د ۸۶۵ق / ۱۴۶۱م) ــ که به
مسجد سبز نیز معروف است ــ در مرکز شهر احداث گردید و به دور آن،
خیابانهای کمربندی متحدالمرکزی کشیده شد. از این
باغ، ۸خیابان منشعب میگردد که محلههای شهر را به یکدیگر
پیوند میدهند. در طرح نوسازی بلخ، همۀ ادارات و
بازارها نوسازی شد، اما با این وجود، مناطق مسکونی شهر به
سبب جاذبههای شهریِ مزارشریف برای اهالی
منطقه، از توسعۀ مورد نظر برخوردار نگردید و تا ۱۳۵۲ش /
۱۹۷۳م، از ۲۷۰‘۱دستگاه خانهای
که در طرح نوسازی بلخ، پیشبینی شده بود، تنها
۴۳۰ دستگاه خانه ساخته شد. مزارخواجه ابونصر پارسا و باغ
عمومی آن و همچنین ویرانههای بر جای مانده
از بناهای تاریخی بلخ که امروزه در جای جای
شهر دیده میشود، از جاذبههای دیدنی این
شهر است (گروتسباخ، ۱۲۹-۱۳۰؛ دوپری،
.(۹۱ جمعیت بلخ آمیزهای از ازبکان و تاجیکان
است و مردم آن به زبانهای فارسی دری و ازبکی سخن
میگویند («فرهنگ...»، IV / ۹۹؛ الفینستون،
۱۹۵؛ دولتآبادی، ۳۰).
W. W., Turkestan Down to the Mongol Invasion,
London, ۱۹۷۷; The Book of Ser Marco Polo,
tr. and ed. H. Yule, New York, ۱۹۲۶; Clavijo, Embassy to Tamerlane, tr. G. Le
Strange, London, ۱۹۲۸; Dupree, N. H., The Road to
Balkh, Kabul, ۱۹۶۷; Elphinstone, M., An Account
of the Kingdom of Caubul, Karachi, Oxford University Press; Gabriel, A., Marco
Polo in Persien, Vienna, ۱۹۶۳; Grousset, R., L' Empire des steppes, Paris, ۱۹۴۸; Historical and Political
Gazetteer of Afghanistan, ed. L. W. Adamec, Graz, ۱۹۷۹; Spuler, B., İran Moğolları,
tr. C. Köprülü, Ankara, ۱۹۵۷.
محسن احمدی
II. ادبیات
بلخ یکی از مراکز مهم
تاریخی و فرهنگی ایران بوده است. از این شهر
که به بلخ بامی (بامیک) و بلخ شایگان نیز نامبردار
بوده، در منابع تاریخی و ادبی با صفات و القاب دیگر
همچون گُزین، غَرّاء، حَسناء، بَهیه، دارالفقاهة، دارالاجتهاد،
قبةالاسلام و جز آنها نیز یاد شده است ( طبری، ۱ /
۳۸۲؛ بلعمی، ۴۴۹؛ دقیقی،
۴۹، ۹۲؛ ناصرخسرو، ۶۰۳؛ انوری،
۱ / ۴۰۳؛ صفیالدین بلخی،
۲۸-۳۰، ۵۲؛ محمد مؤمن،
۸-۱۰).
ناصرخسرو بلخ را خانۀ حکمت
(ص ۱۷۲) و چونان بهشت (ص ۵۱۱) میداند.
انوری در قصیدهای به مطلع «ای مسلمانان فغان از
دور چرخ چنبری» (۱ / ۴۷۰- ۴۷۵)
ــ که سوگندنامهای در رد و نفی قصیدۀ هجو بلخ است
که به ناروا به او نسبت داده بودند ــ ضمن مدح این شهر و بزرگان آن،
بلخ را به زر جعفری مانند میکند و میگوید اگر آسمان
طفل بود، بلخ دایگی آن را بهعهده میگرفت (۱ /
۴۷۰، ۴۷۲). اینگونه تعبیرات،
القاب و نامها بیانگر اهمیت این سرزمین در نظر ادبا و
علما بوده است. بازورث برآن است که رونق اقتصادی بلخ باعث رشد
فرهنگی آن گردید، مدارس و مکتبخانههایی در آن بنا
شد و دانشمندان و شاعران بسیاری در این شهر پرورش یافتند
(نک : ایرانیکا، III / ۵۸۹؛ نیز مشایخ،
۲۸-۲۹، ۳۷؛ گیرشمن،
۲۱۸).
بلخ در ایران باستان بیش
از یک میلیون جمعیت داشت و شکوفایی
اقتصادی آن چنان بود که یونانیان آن را گوهر ایران
مینامیدند (بهار، مهرداد، شصت). این اهمیت در دورۀ اسلامی
نیز به قوت خود باقی بود و از لحاظ مرکزیت علمی و
ادبی در قلمرو اسلام، با بصره و کوفه برابری میکرد (حبیبی،
«فضایل»، ۳؛ مشایخ، ۷)؛ چنانکه صفیالدین
بلخی در سدۀ ۶ق بلخ را با ۴۰۰ مدرسه و
۹۰۰ دبیرستان معتبر، ۱۲۰۰ مفتی
و ۵۲۰ ادیب ماهر وصف کرده است (ص ۲۱،
۴۱). مدرسۀ نظامیۀ بلخ را از مشهورترین مدارس نظامیه، و بلکه کهنترین
آنها بهشمار آوردهاند (فروزانفر، مباحثی ...، ۲۵۴؛
صفا، ۲ / ۲۳۴-۲۳۵؛ فرای،
بخارا...، ۱۸۹؛ کسایی، ۷۱،
۲۳۴). افزون بر نظامالملک، تنی چند از بزرگان دیگر
هم مدارسی در این شهر بنا کردند (عوفی،
۲۳۲؛ خواندمیر، ۳ / ۶۲۹؛ صفا،
۱ / ۲۶۷). رشیدالدین وطواط، شاعر و ادیب
سدۀ ۶ ق از پرورشیافتگان نامدار نظامیۀ بلخ
است (صفا، ۲ / ۲۴۰، ۶۲۸؛ فروزانفر،
سخن...، ۳۲۴؛ کسایی، ۲۳۶).
اکثر اهل بلخ به ظرافت و لطافت طبع،
تیزفهمی و دقتنظر و دوستداری علما و مشایخ مشهور
بودند (ابنحوقل، ۳۷۴؛ مقدسی، ۳۰۱،
۳۰۲؛ صفیالدین بلخی، ۵۲؛ محمد
مؤمن، ۲۲) و گفتهاند که در هیچ شهری به اندازۀ بلخ
عالم و فاضل دیده نشده است (صفیالدین بلخی،
۲۴).
برخی از محققان منشأ عرفان
اسلامی را بلخ و معبد «نوبهار» آن میدانند و براساس این
باور، زندگی ابراهیم ادهم بلخی را با بودا مقایسه میکنند
(فرای، «عصر...»، ۱۵۸-۱۵۹؛ میرعابدینی،
۱۵۰). خانقاههایی نیز مانند خانقاه حضرت مولوی،
خانقاه میرکمال، خانقاه صوفی خواجه در این شهر دایر
بوده است (محمد مؤمن، ۲۸).
پژوهشگران، زبان اهل بلخ را زبان
«دری» دانستهاند (همو، ۱۱؛ صفیالدین بلخی،
۱۷، ۲۹-۳۰؛ بهار، محمدتقی، ۱ /
۱۹، ۲۶-۲۷؛ همایی، ۱ /
۱۶۱؛ صفا، ۱ /
۱۴۱-۱۴۲، ۱۶۰؛ شکورزاده،
۸۱، ۸۳). آثار زرتشتی برجا مانده از ایران
کهن و کشف مجسمۀ اناهیتا در بلخ حاکی از رواج زبانهای قدیم ایرانی
در این سرزمین است (داندامایف، .(۲۳۷
زبان اوستایی در بلخ کهن رایج بوده است و برخی از
محققان این زبان را «زبان قدیم بلخ» دانستهاند (براون،
۱ / ۴۰). یادگارهایی از زبان سغدی،
شاخهای از زبانهای ایرانی، همچنان در بلخ باقی
است (بهار، محمدتقی، ۱ / ۱۸). نیز برخی
حدس میزنند که رواج زبان فارسی میانه در بلخ پیش
از اسلام، مایۀ گسترش بیشتر این زبان به سوی مشرق و شمال گردید
(فرای، همان، .(۵۲ صفا دو بیت هجوآمیز دربارۀ اسدبن
عبدالله قسری حاکم خراسان (نک : طبری، ۵ /
۳۸۹-۳۹۰) را که از جملۀ نخستین
شعرهای برجای مانده از زبان دری است، به بلخیان
نسبت میدهد (۱ / ۱۴۸-۱۴۹؛ نیز
نک : ریپکا، ۲۱۶).
خط اوستایی هم از خطوط رایج
در بلخ بوده است، اما پس از سلطۀ یونانیان، خط یونانی رواج یافت که تا
سدۀ ۸م بدان مینوشتند (بهار، مهرداد، شصت ـ شصت و یک؛
فرای، بخارا، ۱۹؛ میرعابدینی،
۱۷۸-۱۷۹؛ نیز نک : کریستن سن،
۴۱). خط دیگری به نام «خَروشتی» نیز در
بلخ رواج داشته است. بر مسکوکات بنیانگذار اشکانیان، یعنی
اشک بلخی که مربوط به حدود سال ۲۵۰قم است، خط یونانی
و خروشتی دیده میشود. بر سکههای ساسانیان نیز
در سدۀ ۴م در بلخ ۳ گونه خط یونانی، پهلوی و
برهمایی دیده میشود. از سکههای مضروب در اوایل
سدۀ ۲ق در بلخ معلوم است که از همین روزگار، برخی
انواع خط عربی هم رواج داشته است (میرعابدینی،
۱۷۸-۱۸۱؛ حبیبی، تاریخ...،
۲۱، ۲۴-۲۵، ۶۶، ۶۹،
۸۷ بب ).
از میان دانشمندان و ادیبانی
که از بلخ برخاستند، میتوان به شهید بلخی، ابوالمؤید
بلخی، عنصری، ناصرخسرو، رشید وطواط، برهانالدین بلخی،
صفیالدین بلخی و مولانا جلالالدین اشاره کرد
(دولتشاه، ۴۶، ۸۷، ۱۹۳؛ براون
۲(۲) / ۲۰۰؛ صفا، ۱ / ۳۹۱،
۴۰۱، ۴۰۴، ۲ /
۴۴۳-۴۴۴، ۴۵۰،
۳(۲) / ۱۰۵۶؛ یاقوت، ۱۹ /
۲۹-۳۴؛ قزوینی، ۲۲۳).
افزون بر این، شاعران، ادیبان و دانشمندانی چون قطران بن
منصور ترمذی که بسیاری از شاعران بلخ و ماوراءالنهر شاگرد
او بودند (دولتشاه، ۶۷)، انوری، ابوالفضل بیهقی،
خیام نیشابوری، منوچهری، سلمان ساوجی، شاه
نعمتالله ولی و ادیب صابر (همو، ۸۶؛ بیهقی،
۱۹۶؛ نظامی، ۱۰۰؛ فروزانفر، مباحثی،
۱۵۳، ۲۸۷؛ صفا، ۲ /
۶۴۳، ۳(۲) / ۹۹۶، ۴ /
۵۲۰) نیز مدتها در بلخ اقامت داشتند.
مآخذ
ابن حوقل، محمد، صورةالارض، بیروت،
۱۹۷۹م؛ انوری، محمد، دیوان، به کوشش
محمدتقی مدرس رضوی، تهران، ۱۳۴۷ش؛ براون،
ادوارد، تاریخ ادبی ایران، ترجمۀ علی
پاشا صالح، تهران، ۱۳۳۵ش؛ بلعمی، محمد، تاریخ،
به کوشش محمدتقی بهار و محمد پروین گنابادی، تهران،
۱۳۸۰ش؛ بهار، محمدتقی، سبکشناسی، تهران،
۱۳۳۷ش؛ بهار، مهرداد، اساطیر ایران، تهران،
۱۳۵۲ش؛ بیهقی، ابوالفضل، تاریخ، به
کوشش خلیل خطیب رهبر، تهران، ۱۳۶۸ش؛ حبیبی،
عبدالحی، تاریخ خط و نوشتههای کهن افغانستان، کابل،
۱۳۵۰ش؛ همو، «فضایل بلخ»، آریانا،
۱۳۴۸ش، س ۲۸، شم ۱؛ خواندمیر،
غیاثالدین، حبیب السیر، به کوشش محمددبیر سیاقی،
تهران، ۱۳۶۲ش؛ دقیقی، محمد، دیوان،
به کوشش محمدجواد شریعت، تهران، ۱۳۸۰ش؛
دولتشاه سمرقندی، تذکرةالشعراء، به کوشش ادوارد براون، لیدن،
۱۳۱۸ق/۱۹۰۰م؛ ریپکا، یان
و دیگران، تاریخ ادبیات ایران، ترجمۀ کیخسرو
کشاورزی، تهران، ۱۳۷۰ش؛ شکورزاده، میرزا،
تاجیکان، آریاییها و فلات ایران، تهران،
۱۳۸۰ش؛ صفا، ذبیحالله، تاریخ ادبیات
در ایران، تهران، ۱۳۳۹ش؛ صفیالدین
بلخی، عبدالله، فضایل بلخ، ترجمۀ فارسی
عبدالله محمد بلخی، به کوشش عبدالحی حبیبی، تهران،
۱۳۵۰ش؛ طبری، تاریخ، بیروت،
۱۴۰۹ق/۱۹۸۹م؛ عوفی،
محمد، جوامع الحکایات، گزیدۀ جعفر شعار، تهران،
۱۳۶۳ش؛ فروزانفر، بدیعالزمان، سخن و سخنوران،
تهران، ۱۳۵۸ش؛ همو، مباحثی از تاریخ ادبیات
ایران، به کوشش عنایتالله مجیدی، تهران،
۱۳۵۴ش؛ قزوینی، زکریا، عجائب
المخلوقات، به کوشش فردیناند ووستنفلد، ویسبادن،
۱۸۴۸م؛ کریستن سن، آرتور، ایران در زمان
ساسانیان، ترجمۀ رشید یاسمی، تهران، ۱۳۴۵ش؛
کسایی، نورالله، مدارس نظامیه و تأثیرات علمی
و اجتماعی آن، تهران، ۱۳۵۸ش؛ گیرشمن.
ر.، ایران از آغاز تا اسلام، ترجمۀ محمدمعین، تهران،
۱۳۳۶ش؛ محمد مؤمن، جریدۀ بلخ، به
کوشش مایل هروی، کابل، ۱۳۵۷ش؛ مشایخ
فریدنی، آزرمیدخت، بلخ، کهنترین شهر ایرانی
آسیای مرکزی در قرون نخستین اسلامی، تهران،
۱۳۷۶ش؛ مقدسی، محمد، احسن التقاسیم، به
کوشش دخویه، لیدن، ۱۹۰۶م؛ میرعابدینی،
ابوطالب، بلخ در تاریخ و ادب پارسی، تهران،
۱۳۷۱ش؛ ناصرخسرو، دیوان، به کوشش جعفر شعار و
کامل احمدنژاد، تهران، ۱۳۷۸ش؛ نظامی عروضی،
احمد، چهار مقاله، به کوشش محمد قزوینی و محمد معین، تهران،
۱۳۳۳ش؛ همایی، جلالالدین، تاریخ
ادبیات ایران، تهران، ۱۳۶۶ش؛ یاقوت،
ادبا؛ نیز:
Dandamaev, M. A, Iran pri pervikh
akhemenidakh, Moscow, ۱۹۶۳; Frye. R. N., Bukhara, the
Medieval Achievement, Oklahoma; id, The Golden Age of Persia, London, ۱۹۷۵; Iranica.
ملیحه مهدوی
III. تصوف
یکی از خاستگاههای
تصوف ایرانی، شهر بلخ است و برخی از بزرگترین پیشوایان
این طریقت در نخستین مراحل شکلگیری از آنجا
برخاستهاند. زادگاه ابراهیم ادهم (ه م) که تصوف خراسان در اواخر سدۀ
۲ق با زهد صوفیانی چون او آغاز شد، همین سرزمین
بوده است. آیین بودایی که زهد و ترک تعلقات دنیوی
از خصایص عمدۀ آن است، پیشینهای هزار ساله در بلخ داشت و چندین
سده پیش از ورود اسلام و پیروزی مسلمانان، دین بودایی
به شرق ایران رسیده، و رواجی پایدار و گسترده در میان
مردمان آن نواحی یافته بود. دربارۀ صومعهها و
پرستشگاههای بودایی در ناحیۀ بلخ از جمله
معبد آراستۀ نوبهار با صدها تن از راهبان بودایی که به آموزش علوم
دینی، ریاضت و عبادت مشغول بودند، بسیار گفته شده است.
مسلّم آنکه مدتها پس از ورود مسلمانان به ناحیۀ بلخ
و دیگر نواحی شرقی ایران
هنوز بخش بزرگی از جمعیت آن مناطق بودایی بودند. از اینرو،
طبیعی است که آیین بودایی بر اندیشۀ
مسلمانان تأثیر گذاشته باشد (نفیسی،
۳۴-۳۵؛ غنی، ۲۷؛ زرینکوب،
۴-۵؛ نیکلسن، ۱۶-۱۸؛ EI۲, I / ۱۰۰۱؛ امریک،
۹۵۷, ۹۶۰؛ نیز برای اطلاعات بیشتر،
نک : همین مقاله، بخش ادیان).
برخی از محققان داستان زندگی
ابراهیم ادهم، از پیشوایان بزرگ تصوف را که هرچند به روایات
مختلف نقل شده، ولی شباهت قابل توجهی که با سرگذشت بودا دارد،
ازجملۀ شواهد تأثیر دین بودایی در تصوف اسلامی
دانستهاند (گلدسیهر، «خطابه...»، ۱۶۳، «عقیده...»،
۱۳۴، «تأثیر...»، ۱۳۲؛ نیکلسن،
همانجا؛ برتلس، ۲۵۶-۲۵۷؛ شیمل،
۳۷؛ براون، ۸۳؛ ER, XIV / ۱۰۶).
گروه دیگر از پژوهشگران باتوجه
به اختلافات اساسی میان دو دین اسلام و بودایی
بر این باورند که شباهت سرگذشت ابراهیم ادهم و بودا را باید
با تأمل بیشتری مورد توجه قرار داد. از آنجایی که
عامل ایجادکنندۀ تحول روحی در این دو فرد کاملاً متفاوت بوده است، میتوان
این مشابهت را نسبتاً سطحی و اندک پنداشت. آنچه بودا را وادار به
ترک تعلقات کرد و در طلب اشراق برانگیخت، مشاهدۀ واقعیتهای
ناخوشایند زندگی دنیوی همچون پیری، بیماری
و مرگ بود که پدرش وی را از دیدن آنها برکنار داشته بود، حال
آنکه در مورد ابراهیم ادهم صدای هاتف یا اشارت خضر ــ که
آن را ندای غیبی میپنداشت ــ او را وادار به ترک
تعلقات کرد. به این ترتیب باید گفت که هرچند میان
روشهای تهذیب نفس، زهد و سلوک فردی در تصوف و طریق
بودایی مشابهتهایی وجود دارد، اما این مشابهتها
تنها در روش، و نه در نقطۀ شروع است (زنر، ۲۲؛ نیکلسن،
.(۱۸-۱۹
پس از ابراهیم ادهم، عارفان و
صوفیان ناموری دیگر از بلخ برخاستند که اینک به شرح
احوال برخی از آنان که تا اوایل سدۀ ۴ق میزیستهاند،
به اختصار اشاره میشود:
شقیق بلخی (د
۱۷۴ یا ۱۹۴ق / ۷۹۰ یا
۸۱۰م) از شاگردان ابراهیم ادهم از جمله برجستهترین
چهرههای تصوف بلخ بهشمار میآید. شقیق از مشایخ
مشهور خراسان بود که نخست به تجارت اشتغال داشت و پس از تغییر
احوال درونی راه زهد را در پیش گرفت (ابونعیم، ۸ /
۵۸-۵۹؛ قشیری، ۱۴؛ عطار،
۲۳۲-۲۳۳؛ ابنخلکان، ۲ /
۴۷۵-۴۷۶؛ نیز نک : فان اس، .(II / ۵۴۵
از دیگر پیشوایان
بزرگ تصوف در بلخ، حاتم اصم (د ۲۳۷ق /
۸۵۱م) از مریدان شقیق است. وی در زهد و
ورع، ادب و صدق و احتیاط بیبدیل بود، چندانکه جنید
او را «صدیق زمان» میشمرد. شقیق صاحب تصانیف بسیار
نیز بوده است (سلمی، ۸۰؛ هجویری،
۱۴۲؛ عطار، ۲۹۵؛ ابنخلکان، ۲ /
۲۶؛ جامی، ۶۴). ازجمله شباهتهایی که
میان گفتار مشایخ تصوف ایران با اقوال بوداییان
ذکر شده، سخنی از حاتم اصم با این مضمون است که هرکه بر این
طریق در میآید، باید ۴ «موت» را بر خود بپذیرد:
موت ابیض، یعنی گرسنگی، موت اسود، یعنی
صبر در برابر آزار مردم، موت احمر، یعنی مخالفت با نفس، و موت اخضر،
یعنی مرقع داشتن یا پوشیدن جامۀ پارهپارۀ برهم
دوخته (سلمی، ۸۱؛ ابونعیم، ۸ / ۷۸؛
قشیری، ۱۷؛ جامی، همانجا؛ نفیسی،
۳۷).
احمد بن خضرویۀ بلخی
(د ۲۴۰ق / ۸۵۴م) از مریدان حاتم
اصم و مصاحب ابوتراب نخشبی (د ۲۴۵ق) نیز از دیگر
مشایخ بزرگ خراسان است. وی که از کاملان طریقت و اهل
فتوت بود، نخست در خراسان به سپاهیگری اشتغال داشت. او در نیشابور
با ابوحفص حداد و در بسطام با بایزید ملاقات کرده بود (سلمی،
۹۳؛ قشیری، ۱۷- ۱۸؛ هجویری،
۱۴۹؛ خواجه عبدالله، ۹۸؛ عطار،
۳۴۸).
ابوعبدالله محمد بن فضل بلخی (د
۳۱۹ق / ۹۲۱م) از صوفیان مشهور و از
مریدان احمد بن خضرویه، یکی دیگر از مشایخ
برجستۀ بلخ است که به سبب درگیری با متعصبان، بلخ را ترک
گفت (سلمی، ۲۰۶؛ قشیری، ۲۲؛
هجویری، ۱۷۷؛ خواجه عبدالله،
۳۰۵-۳۰۶؛ عطار، ۵۱۸؛ جامی،
۱۱۶-۱۱۷).
Brown, J. P., The Dervishes or
Oriental Spiritualism, ed. H. A. Rose, London, ۱۹۶۸; EI۲;
Emmerick, R. E., «Buddhism Among Iranian People», The Cambridge History of Iran,
vol. III(۲), ed. E. Yarshater,
Cambridge, ۱۹۸۳; ER; Goldziher, I. Le Dogme
et la loi de l'Islam, tr.F.Arin, Paris, ۱۹۵۸; id «The Influence of Buddhism upon Islam», JRAS,
London, ۱۹۰۴; id, Vorlesungen über den
Islam, Heidelberg, ۱۹۱۰; Nicholson, R., The Mystics
of Islam, London, ۱۹۷۰; Schimmel, A., Mystical
Dimensions of Islam, Chapel Hill, ۱۹۷۵; Van Ess, J., Theologie und Gesellschaft im ۲. und ۳.
Jahrhundert Hidschra, Berlin, ۱۹۹۲; Zaehner, R. C., Hindu and Muslim Mysticism, New
York, ۱۹۶۹;
حمیرا ارسنجانی
IV.ادیان
پیشینۀ دینی
بلخ در منابع، به زمانی بس دور و ابتدای شکلگیری دین
زرتشتی میرسد. بهرغم اختلافنظر بر سر محل دقیق زادگاه
زرتشت، پژوهشگران دربارۀ ارتباط زرتشت با ویشتاسب، پادشاه همعصر خود در بلخ و گرایش
این پادشاه به دین زرتشتی اتفاقنظر دارند (جکسن،
۸۶؛ نیولی، ۲۲۷؛ بویس، I / ۲۷۶؛
مولتن، ۶؛ پورداود، ۳۱). نام بلخ بار دیگر در رابطه
با مرگ زرتشت به میان آمده، چنانکه گفته شده است، وی به
دست تور براتروَخش همزمان با یورش تورانیان به بلخ کشته شد (
گزیدهها ...، ۱۱۲؛ کانپوری، ۳۶؛
فردوسی، ۲۸۵؛ جکسن،
.(۱۲۹-۱۳۰
هنگام تهاجم کوچروها در سدۀ
۲قم اعتقادات مردم بلخ و سرزمینهای اطراف آن برگرفته
از دینهای گوناگون با خاستگاههایی متفاوت بود. آیین
زرتشتی در این میان نقش مهمی ایفا میکرد،
زیرا این دین ظاهراً در شرق ایران رواج یافته،
و تقویم زرتشتی در پارس، پارت، بلخ و خوارزم پذیرفته شده
بود. بسیاری از ساکنان یونانی که در قلمرو یونانی
ـ بلخی میزیستند، با تشکیل اجتماعات مذهبی به
پرستش خدایان خود میپرداختند. از سوی دیگر با انتشار
ادیان هندی از طریق بازرگانان، اندیشههای دینی
ایرانی، یونانی و هندی فرصت حضور در کنار هم
را یافتند و سبب به وجود آمدن آیینی تلفیقی
شدند که تا پس از روی کار آمدن کوشانیان نفوذ خود را در حیات
دینی بلخ حفظ نمود (نک : هارماتا، ۲(۲) /
۱۰۳-۱۰۶).
دربارۀ نوبهار، مهمترین
پرستشگاه بلخ در طول تاریخ آراء متفاوتی بیان شده است.
از آنجا که نوبهار در تاریخ زرتشتی، بودایی و اسلام
دارای اهمیت بوده است، در منابع تاریخی مطالب بسیاری
به زبانهای سنسکریت، پهلوی، دری و عربی دربارۀ آن موجود
است (کهزاد، ۱۵۰). برخی از مورخان نوبهار را بتکدهای
معرفی کردهاند که منوچهر پادشاه ایران برای «ماهتاب» در
شهر بلخ برپا کرد (مسعودی، ۲ / ۲۳۸؛ ابن فضلالله،
۱ / ۱۶۶). در منابع اسلامی، نوبهار اغلب آتشکده
خوانده شده است و خاندان برمکی متولیان آن معرفی شدهاند
(ابن فقیه، ۶۱۷؛ مسعودی، همانجا؛ ابن خلکان،
۶ / ۲۱۹؛ یاقوت، ۴ / ۸۱۷؛
ابن اثیر، ۴ / ۵۲۴؛ نیز نک : ه د، برمکیان).
براساس این منابع ساختمان نوبهار گنبدی به نام «اُستن» داشت
که رواقی دایره مانند آن را احاطه کرده بود و در اطراف ساختمان
۳۶۰ اتاق مخصوص خادمان وجود داشت. در بالای گنبد
پرچمهایی از ابریشم افراشته، و بت موجود در معبد نیز
با پارچههای ابریشمی و جواهرات آراسته شده بود.هریک
از راهبان ساکن در آن، یک روز در سال به خدمت در معبد مشغول بودند (یاقوت،
ابن فقیه، همانجاها). محققان چنین وصفی از نوبهار را تنها
مطابق با ساختمان معبدی بودایی میدانند (کهزاد،
۱۵۱-۱۵۲؛ قس: بارتولد،
۱۲-۱۳). به علاوه، اشارۀ جغرافیدانان
مسلمان به وجود بتی بزرگ در این معبد و زیارت پادشاهان
هند، چین، کابل و... از آن، و نیز مقایسۀ اهمیت
زیارت آن با اهمیت کعبه نزد قریش، مؤید بودایی
بودن این معبد است (یاقوت، ۴ / ۸۱۷-
۸۱۸؛ ابنفقیه، همانجا).
رواج آیین بودایی
در این نواحی از زمان فرمانروایی کوشانیان، در
حدود سدۀ ۱م و با کوششهای کنیشکه آغاز شد (امریک،
۹۵۴-۹۵۵؛ مجتبائی، ۸۲). کنیشکه
مبلغان بودایی بسیاری به نقاط دوردست فرستاد. پس از
آن در شهرهای مختلف آسیای مرکزی و در نواحی
شرقی ایران، صومعهها و مراکز تعلیم و تبلیغ بودایی
تأسیس شد (همو، ۶۶). با اینکه دین زرتشتی
در مرکز دولت ساسانی دارای قدرت بسیار بود، به واسطۀ دوری
سرزمین بلخ از پایتخت، آیین بودایی به
رغم داشتن اختلاف بسیار با آیین زرتشتی، به سرعت
در آنجا رواج یافت (صدیقی، ۳۰-۳۱).
نفوذ این آیین به حدی بود که امروزه آثار تاریخی
و باستانشناختی بودایی بسیاری در این
نواحی به دست آمده است (نک : ساها، ۸, ۹؛ نیز نک :
مجتبائی، ۸۵).
نخستین کسی که به آثار
متأخر کوشانیان اشاره کرده، هیون تسانگ زائر چینی
سدۀ ۷م است. او از ۱۰۰ صومعه به همراه ۳
هزار راهب بودایی نام برده که مهمترین آنها معبد نوبهار
در جنوب غربی بلخ است. وی نام این معبد را به صورت
«نوه ویهاره» یا «نوه سنگهارامه» به معنی صومعۀ جدید
ضبط کرده است. به گفتۀ او معبد نوبهار تنها معبد بودایی در منطقۀ
هندوکش بود که در آن سلسلۀ پیوستهای از استادان مفسر متون مقدس گرد آمده بودند. هیون
تسانگ ضمن وصف صومعه و مجسمۀ بسیار هنرمندانۀ بودای موجود در آن، به شرح اشیاء و آثار باقیمانده
از بودا در معبد نوبهار از جمله دندان، جارو و تشت مخصوص تطهیر او
پرداخته، و به مراسمی که برای نمایش این باقیماندهها
برپا میشد، اشاره کرده است. او از معبد دیگری نیز در
جنوب غربی نوبهار یاد کرده است که قدمت آن به سالها پیش
میرسید و توسط راهبان بودایی که در آنجا ساکن شده،
و به کمال رسیده بودند (ارهت)، بازسازی شده بود. بسیاری
از آن راهبان نیز در آنجا مدفون بودند. وی همچنین به بقایای
بناهای یادبودی (استوپه۴) که در بزرگداشت ارهتهای
دارای کرامات برپا شده بود، اشاره کرده است (نک : واترز،
.(۱۰۸-۱۱۰ فوشه نیز ضمن اشاره به
وجود استوپههایی در این منطقه، نمای ظاهری
آنها را شرح داده است (ص ۴۰۲).
معبد نوبهار در زمان معاویه به
دستور قیس بن هیثم سلمی والی خراسان، در هنگام
شورش مردم بلخ تخریب شد (بلاذری،
۳۹۹-۴۰۰؛ یاقوت، ۴ /
۸۱۹). در دوران خلافت هارونالرشید بار دیگر
نوبهار به دستور فضل، وزیر او در ۱۷۹ق /
۷۹۵م ویران شد و در جای آن مسجدی بنا
گردید (جهشیاری، ۱۲۳). ابن بطوطه نیز
در سفرنامۀ خود به مسجد بلخ و قبور بسیاری از بزرگان در بلخ اشاره
کرده است (۳ / ۴۳).
در دورۀ ساسانیان
رواج دین بودایی در نواحی شرق ایران و بلخ
تا حدی بود که مانی علاوه بر اینکه خود را «سوشیانت»
زرتشتیان و «فارقلیط» مسیحیان میدانست، موعود
بوداییان نیز معرفی کرده بود (نفیسی،
۳۲). آیین مانوی که از زمان ساسانیان
گسترش خود به سوی شرق را آغاز کرده بود، به تدریج پیروان
بسیاری در آن مناطق یافت و تا نخستین سدههای
پس از ظهور اسلام نیز در آن مناطق حضور داشت (ویدن گرن،
.(۱۳۲-۱۳۳ به گفتۀ ابنندیم
فرقهای مانوی معروف به دیناوریه در آن سوی
نهر بلخ میزیستند که بر سر جانشینی مانی با پیشوای
مانویان در آنجا مخالفت نمودند (ص ۳۹۷).
در آثار برجایمانده از مانویان
در آسیای مرکزی و ترکستان چین، نقاشیهایی
پیدا شده است که شباهت بسیار با نقاشیهای بودایی
بامیان و دیگر نواحی آسیای مرکزی دارد و
این معرف تأثیر هنر بودایی بر هنر مانوی است.
با نگاهی به متون مانوی که به زبان پارتی نوشته شدهاند
و وارد شدن اصطلاحات بودایی در آنها نیز میتوان نتیجه
گرفت که این متون در یکی از مراکزی که آیینهای
مانوی و بودایی در کنار یکدیگر بالیدند،
نوشته شده است و چنین شرایطی در بلخ و مناطق اطراف آن یافت
میشد (ویدن گرن، ۱۱۳-۱۱۴؛ امریک،
.(۹۶۰
شهر بلخ در دورۀ اسلامی
دارای ۷ دروازه به نامهای نوبهار، رحبه (میدان)، حدید،
هندوان، یهود، شست بند و یحیى بود (اصطخری،
۲۷۸؛ ابنحوقل، ۲ / ۴۴۷-
۴۴۸). وجود دروازۀ هندوان گواه رفت و آمد تاجران هندی به این شهر، و نام
دروازۀ یهود نشاندهندۀ وجود جماعتی یهودی در بلخ است که ظاهراً تا سدۀ
۱۳ق / ۱۹م در بلخ حضور چشمگیر داشتند ( ایرانیکا،
.(III / ۵۸۹
Boyce, M., A History of Zoroaster, New
York, ۱۹۶۵; Emmerick, R.E.,«Buddhism
Among Iranian Peoples», The Cambridge History of Iran, vol. III(۲), ed. E. Yarshater, London, ۱۹۸۳; Gnoli, G., Zoroaster's Time and Homeland,
Naples, ۱۹۸۰; Iranica; Jackson, A. V.,
Zoroaster, New York, ۱۹۶۵; Moulton, J., The Treasure
of the Magi, New York, ۱۹۱۷; Saha, K., Buddhism and
Buddhist Literature in Central Asia, Calcutta, ۱۹۷۰; Watters, Th., On Yuan Chwang's Travels in India,
ed. T.W. R. Davids and S.W. Bushell, Dehli, ۱۹۷۳; Widengren, G., Mani and Manichaeism, tr. Ch.
Kessler, London, ۱۹۶۵.
مریم فلاحتیموحد
V. کلام و فرق
در سدههای نخستین هجری،
بلخ در کنار مرو مهمترین مرکز حاکمیت اسلامی در
ماوراءالنهر بود. گفتنی است که سپاهیان عرب در ۳۲ق
/ ۶۵۳م شهر را تسخیر، و آن را ویران کردند. بلخ
از حدود سال ۴۰ق / ۶۶۰م به بعد جزو منطقۀ نفوذ
فاتحان بود و عربها در بیرون شهر پادگانی تأسیس کرده بودند
و این کار موجب شده بود که به یک پایگاه نظامی
برای آنان تبدیل شود و بلخ محلی برای آمد و شد لشگریان
گردد. به هر حال، این لشگرکشیها پای دانشمندان را نیز
به این دیار گشود و خیلی زود در این محیط
رزمی، علاقه و گرایشهای دینی به وجود آمد (فان
اس، II / ۵۰۸؛ حبیبی،
۱۲-۱۳).
با اینکه بلخ در طی
۵ سده حدود ۲۰ بار ویران شد و به قول صفیالدین
بلخی (ص ۱۸) اهل آسمان شهر بلخ را شهر خون میدانستند،
اما فعالیتهای علمی و فرهنگی مردم این شهر علم
خیز و دانش پرور، هرگز متوقف نشد. سمعانی میگوید که
شمار دانشمندانی که از شهر بلخ برخاستند، از حساب بیرون است
(۱ / ۳۸۸). کتاب فضائل بلخ که شرح حال
۷۰ تن از دانشمندان این سامان را به رشتۀ تحریر
درآورده است، و نیز نامیده شدن این شهر به «دارالفقاهه»
(صفیالدین بلخی، ۲۹)، گواهی صادق بر این
مدعاست. کتاب فضائل بلخ گویای آن است که این شهر پیش
از حملۀ مغول پایگاه مهمی برای علومی چون کلام،
فقه، حدیث و تفسیر قرآن بوده است و بلخیانِ جویای
علم به مراکز فقهی و اسلامی آن روزگار همچون حجاز، بصره، کوفه
و بغداد رفت و آمد داشتند و موجب ترویج و گسترش دانشهای دینی
در این شهر میشدند (حبیبی، همانجا). از این
گذشته، کتاب یاد شده نشان میدهد که اندیشههای دینی
در این شهر بیشتر مبتنی بر روایت و فقاهت بوده است،
تا درایت و عقل (نک : همو، ۱۳)، و بیشتر، گرایشهای
سنتی حاکم بوده است، تا عقلی ـ اعتزالی (نک : لالکایی،
۳۰۷-۳۱۰).
ضحاک بن مزاحم از تابعیانی
به شمار میآمد که در روزگار خویش، در باب دانستن و نقل روایات
تفسیری قرآن شهرت یافته بود (ابنسعد، ۶ /
۳۰۱؛ صفیالدین بلخی،
۶۲-۶۹؛ ذهبی، سیر...، ۴ /
۵۹۸؛ سیوطی، تاریخ...،
۲۴۷). او همچنین کتابی در تفسیر قرآن نوشته
بود (ذهبی، تاریخ...، (حوادث،
۱۰۱-۱۲۰) / ۱۱۲؛ GAS, I / ۲۹-۳۰).
الٰهیاتی که ضحاک بن مزاحم در تفسیر خود ترسیم
میکرد، الٰهیاتی تشبیهی بود (نک : ه د،
تشبیه و تنزیه) که گاه در این زمینه به افراط میانجامید
(عبدالله بن احمد، ۳۰۴؛ سیوطی، اللآلی...،
۱ / ۶۳ بب ؛ ابن قدامه، ۸۵).
مقاتل بن حیان که مدتی
والی بلخ شده بود (صفیالدین بلخی، ۷۵
بب )، از شاگردان و راویان تفسیر ضحاک بود که همان الٰهیات
تفسیری و تشبیهی را نشر و ترویج میکرد
(لالکایی، ۴۰۰؛ عبدالله بن احمد، همانجا؛ ابن قیم،
۸۱؛ طبری، تفسیر، ۷ / ۱۱۷،
۳۰ / ۱۴۶، تاریخ ۱ / ۶۴).
او نیز تفسیری بر قرآن نوشته بود (خطیب،
۱۴ / ۳۳۲).
مقاتل بن سلیمان، از دیگر
متکلمان و تفسیرنویسان نامدار بلخی بود که ضحاک را ندیده
بود، ولی احادیث تفسیری را از وی روایت
میکرد (ابنسعد، ۷ / ۳۷۳). وی که از یاران
و نزدیکان مقاتل بن حیان بود (صفیالدین بلخی،
۹۲-۹۳)، به واسطۀ اندیشههای تشبیهی
افراطیاش در زمینۀ الٰهیات آوازهای بلند یافته بود. وی
در مسجد جامع بلخ تفسیر، کلام و حدیث درس میداد (همو،
۹۳) و در همین مسجد بود که با جهمبنصفوان مناظره کرد. دیدگاه
جهم در الٰهیات کاملاً با اندیشۀ مقاتل در
تضاد بود؛ زیرا جهم یکسره تشبیه را نفی میکرد
و معتقد بود که خدا نه هیچ صفتی دارد و نه هیچ شباهتی
با آفریدههایش. طبیعی بود که کار مناظرههایی
از این دست به جایی نمیرسد. ظاهراً مقاتل با توجه
به نفوذ زیادش در بلخ موجب شد که جهم را از بلخ به ترمذ تبعید
کنند (ابنحزم، ۵ / ۷۴؛ علی، ۶۴؛ ابنکثیر،
۹ / ۳۵۰؛ ذهبی، همان، (حوادث
۱۲۱-۱۴۰ق) / ۶۶؛ خطیب،
۱۳ / ۱۶۶).
از سوی دیگر بلخ به واسطۀ رواج
اندیشههای حنفی ـ مرجئی (نک : ه د، مرجئه) ابوحنیفه
در این شهر، به مرجیآباد معروف شده بود (صفیالدین
بلخی، ۲۸-۲۹؛ قس: کردری، ۲ /
۵۱۵). اینکه چرا مردم بلخ به عنوان تازه مسلمانان
به عقاید ارجائی گراییده بودند، از یک سو ریشه
در تسامح و تساهلی داشت که مرجئه در جدا انگاری ایمان از
عمل به آن باور داشتند و از سوی دیگر ریشه در شرایط
تاریخی و سیاسی بلخ و مسائل تازهای داشت که
بهعنوان یک سرزمین تازه فتح شده به دست عربهای
مسلمان، با آن دست به گریبان بود. در حوالی پایان سدۀ
۱ق، مرجئه به نهضت مبارزه برای برابری نومسلمانان ایرانی
در شرق خراسان و ماوراءالنهر پیوستند. این مسلمانان برای این
مبارزه میکردند که از جزیهای که حکومت بنی امیه
بر آنان تحمیل کرده بود، معاف باشند. در ۱۱۶ق /
۷۳۴م شورش بزرگ مرجئیان افراطی به سرکردگی
حارث بن سریج (مق ۱۲۸ق / ۷۴۶م)
رخ داد (نک : EI۲، ذیل مرجئه؛ صدیقی،
۵۸-۵۹). در ۱۲۸ق این درگیریها
به اوج خود رسید. جالب اینجاست که از سویی جهم بن
صفوان را در زمرۀ لشکریان حارث و سخنگوی مذهبی او میبینیم
و از سوی دیگر مقاتل بن حیان و مقاتل ابن سلیمان
را در زمرۀ لشکریان نصر بن سیار حاکم اموی مشاهده میکنیم.
بههر حال، جهم بن صفوان و حارث در این جنگ کشته شدند (نک : طبری،
همان، ۷ / ۳۳۰ بب ؛ احمد بن ابراهیم، ۱ /
۴۶).
همدلی ابوحنیفه با جنبش
مرجئه در خراسان، این زمینه را به وجود آورد که آموزههای
او از جمله ارجاء، در سراسر شرق ایران و ماوراءالنهر رواج یابد و
بلخ پایگاه شرقی مکتب ابوحنیفه گردد. تنی چند از
دانشمندان حنفی مرجئی در انتقال این فرهنگ به بلخ نقش
عمدهای داشتند. احتمالاً قدیمیترین مرجئی
مشهور در بلخ، ابواسحاق ابراهیم بن سلیمان زیات بود که
از کوفه به آنجا رفته بود (فاناس، II / ۵۳۴؛ EI۲؛
همانجا).
البته ابن رمّاح (عمر بن میمون،
د ۱۷۱ق) پیش از زیات با ابوحنیفه و سنت
کوفی آشنا بود و در ۱۴۲ق / ۷۵۹م به
منصب قضای بلخ گمارده شده، و بیش از ۲۰ سال این
شغل را حفظ کرده بود (ابویعلى، ۳ / ۹۴۳؛ خطیب،
۱۱ / ۱۸۲). او نیز در الٰهیات
همچون مشبهه میاندیشید و صورت مناظرۀ او با جهم بن
صفوان درمورد رؤیت خدا، در منابع موجود است (صفیالدین بلخی،
۱۲۵-۱۲۶).
ابومطیع بلخی (د
۱۹۹ق / ۸۱۵م) یکی دیگر
از یاران ابوحنیفه بود که در بسط اندیشههای ارجائی
در بلخ نقش عمدهای داشت و مدتی هم در بلخ قاضی بود
(همو، ۱۴۶-۱۴۷؛ ابویعلى، ۱ /
۲۷۶؛ ابن سعد، ۷ / ۳۷۴). وی
گردآورندۀ کتاب الفقه الاکبر منسوب به ابوحنیفه است (ذهبی،
العبر، ۱ / ۲۵۸؛ ابن عماد، ۱ /
۳۵۷). اعتقاد او در زمینۀ نابود شدن
بهشت و جهنم نشان میدهد که وی تحت تأثیر پارهای
از باورهای جهم بن صفوان دربارۀ پایان عالم قرار داشت
(عقیلی، ۱ / ۲۵۶؛ ابن جوزی،
۱۰ / ۷۷). او ظاهراً به عقاید قدریه نیز
گرایش داشته، و شاید از همین رهگذر است که معتزله وی
را در زمرۀ دانشمندان مذهب خود قلمداد کردهاند (ابوالقاسم بلخی،
۱۰۴). البته معلوم است که گرایشهایی از این
دست چندان به مذاق سنتگرایان خوش نمیآمد و آنان حدیثهایش
را بیارزش، و حتی وی را جاعل حدیث خواندند (سیوطی،
اللآلی، ۱ / ۳۸؛ ابن عماد، همانجا).
ابومحمد سلم بن سالم بلخی (د
۱۹۴ق / ۸۱۰م) در بلخ از پیشوایان
مذهب ارجاء بود و به تبلیغ اندیشۀ جدا انگاشتن
ایمان از عمل میپرداخت (خطیب، ۹ /
۱۴۲-۱۴۳؛ ذهبی، سیر، ۹ /
۳۲۲). از این گذشته پارهای از اندیشههای
تشبیهی همچون قائل بودن به رؤیت خدا در سخنان او دیده
میشود (دارقطنی، ۱ / ۵۷ -۷۶؛ لالکایی،
۴۵۶). زمانی که او به بغداد رفت، به دلیل سعایت
امیربلخ و هم به سبب خردههایی که بر هارون میگرفت،
به زندان افتاد (صفیالدین بلخی، ۱۵۶؛ خطیب،
۹ / ۱۴۱-۱۴۲).
ابوسعید خلف بن ایوب
عامری بلخی (د ۲۰۵ق / ۸۲۰م)
از فقیهان حنفی بلخ بود که فقه حنفی را از ابویوسف
و ابن ابی لیلى (ه مم) فراگرفته بود (صفیالدین
بلخی، ۱۷۸-۱۸۵؛ ابن تغری بردی،
۲ / ۲۳۴) و از این رهگذر در خراسان شهرتی
به هم آورده بود (ابویعلى، ۳ / ۹۲۹؛ نیز
نک : فان اس، .(II / ۵۴۱-۵۴۲
ابوعثمان شداد بن حکیم بلخی
(د ۲۱۳ق / ۸۲۸م) از دیگر دانشمندان
حنفی بلخ بود (نک : صفیالدین بلخی،
۱۸۵ بب ). او به اکراه قضای بلخ را پذیرفت و
پس از ۶ ماه به سمرقند گریخت (ذهبی، تاریخ، (حوادث
۲۱۱-۲۲۰ق) / ۱۸۶). عقاید
تشبیهی وی از خلال روایاتی که نقل کرده، هویداست
(نک : ذهبی، العلو...، ۱۵۳؛ ابنقدامه،
۱۱۷؛ دارقطنی، ۱۲۴؛ لالکایی،
۴۳۳).
ابواسحاق ابراهیم بن یوسف
بلخی ماکیانی (د ۲۳۹ق /
۸۵۳م) (نک : صفیالدین بلخی،
۲۱۴) نیز از مرجیان و حنفیان بلخ بود.
محمد بن کرام رئیس فرقۀ کرامیه از شاگردان او بود (ذهبی، سیر،
۱۱ / ۶۲). برخی از دانشمندان اهل سنت برآنند که
وی در باطن بر مذهب سنت بود، ولی در ظاهر خود را مرجئی
نشان میداد (همان، ۱۱ / ۶۲ -۶۳). او
کلام خدا را مخلوق نمیدانست و جهمیه و معتزله را که به حادث
بودن قرآن معتقد بودند، کافر میخواند (همان، ۱۱ /
۶۳).
بدینسان کاملاً هویداست
که در بلخ گرایشهای نقلی ـ سنتی رواج بسیار
داشته است و بستر خوبی برای پرورش و رشد اندیشههای
عقلی نبوده، و آن را بر نمیتافته است. از اینرو، شمار فیلسوفان
و اعتزالیانی که از این سامان برخاستهاند، اندک است و همین
اندک نیز از واکنش تند سنتگرایان بینصیب نبودهاند.
ابوالقاسم بلخی کعبی و ابوزید بلخی (ه مم) دو تن
از نمایندگان برجستۀ عقلگرای بلخند که اولی متکلمی معتزلی، و
دومی فیلسوفی ماهر بود. از قضا این هر دو با یکدیگر
بزرگ شده، و درس خوانده بودند و هر دو آنان برای نامزدی سمت
وزارت طرف توجه دستگاه حکومت بلخ بودند (نک : یاقوت، ۳ /
۷۵-۷۶؛ صفدی، ۶ /
۴۱۱-۴۱۲). به هر روی، علمای
بلخ به ابوالقاسم بلخی ناسزا میگفتند و از او خرده میگرفتند
(همو، ۱۷ / ۲۵-۲۶) و ابوزید را به
الحاد و کفر متهم میکردند (ابنندیم، ۱۵۳).