responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دائرة المعارف بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 4  صفحه : 804

باکالیجار


نویسنده (ها) :
روزبه زرین کوب
آخرین بروز رسانی :
سه شنبه 20 خرداد 1399
تاریخچه مقاله

باکالیجار، یا باکالیجارِ کوهی، از سپهسالاران آل زیار و امیر گرگان و طبرستان در اوایل سدۀ 5ق/ 11م. این نام در طبرستان و خراسان، به همین صورت خوانده می‌شد (ﻧﮑ: «در ابتدای...»، 17-18؛ گردیزی، 428؛ بیهقی، 345، ﺟﻤ )، اما صورت «باکالنجار» نیز در برخی از متنها ونسخه بدلها دیده می‌شود (ﻧﮑ: مرعشی، 199-201؛ خواندمیر، 2/ 442؛ فیاض، 345، حاشیۀ 8؛ نیز قس: غفاری، 76؛ شیخعلی گیلامی، 80).واژۀ «کالیجار» در گیلگی صورت دیگری از «کارزاز» است و نام‌گذاری به آن در میان امیران دیلمی مرسوم بود (یوستی، 153، 61). باکالیجار در متنهای عربی، به صورت ابوکالیجار و ابوکالنجار آمده است (ﻧﮑ : ابن اثیر، 9/ 442، 496-497؛ منجم‌باشی، 1/ گ 453).
ابن‌اثیر و منجم‌باشی، باکالیجار را پسر ویهان کوهی (قوهی) خوانده‌اند (همانجاها)، اما اینکه برخی از پژوهشگران، او را پسر سرخاب دانسته‌اند (ﻧﮑ: بازورث، «دربارۀ گاه‌شماری...»، 30، «غزنویان»، 90)، بی‌تردید نادرست است و این اشتباه، از بد خواندنِ عبارتِ گردیزی (همانجا) ناشی شده است که در آنجا، نام پسرِ برادرِ باکالیجار، «شهرو بن سرخاب» آمده است و بعضی (ﻧﮑ: بازورث، همانجاها) به خطا، در این عبارت، «شهرو» را برادر باکالیجار دانسته‌اند. پاره‌ای از منابع متأخرتر، باکالیجار را پسرِ منوچهر بن قابوس دانسته‌اند («در ابتدای»، 17؛ مرعشی، 199؛ خواندمیر، غفاری، شیخعلی گیلانی ، همانجاها) که با توجه به منابع متقدم، پذیرفتنی نیست؛ به‌ویژه آنکه، اخبار مربوط به اواخر روزگار آل زیار، پس از منوچهر بن قابوس، بسیار آشفته است (ﻧﮑ: اقبال، 79-80). به تصریح بیهقی باکالیجار، دایی انوشیروان پسر منوچهر بن قاموس بود (ص 433). از آنجا که بیهقی، هم روزگار باکالیجار بوده، و در دیوان رسائل غزنویان به نامه‌ها و مکاتبات دولتی دسترسی داشته است، ظاهراً دلیل موجهی برای تردید در سخن وی موجود نیست؛ اما ابن اثیر (ﻧﮑ: 9/ 497)، باکالیجار را ناپدری انوشیروان خوانده است (ﻧﮑ: دانشنامه...، 2/ 1).
بازروت احتمال داده که باکالیجار از «آل باوند» بوده («دربارۀ گاه‌شماری»، 31، «غزنویان»، 75)، اما زریاب این نظریه را مردود دانسته است (ﻧﮑ: دانشنامه، 2/ 2). دربارۀ نسبت «کوهی» (قوهی) باکالیجار نیز می‌توان احتمال دارد که وی از مردم مناطق کوهستانی طبرستان بوده، و چنین انتسابی در آن نواحی رواج داشته است (مثلاً ﻧﮑ : مجمل‌التواریخ...، 402).
در سدۀ 5ق/ 11م، زیاریان زیر نفوذ غزنویان درآمدند؛ و منوچهر، هر چند استقلال نسبی آل زیار را حفظ کرد، در واقع، تابع و دست‌نشاندۀ سلطان غزنوی محسوب می‌شد (بازورث، همان، 90، 75؛ زرین‌کوب، 2/ 409). پس از درگذشت منوچهر (420ق)، پسرش انوشیروان با ارسال مال برای محمود غزنوی، حکومت خود را به تأیید او رسانید و خطبه به نام محمود غزنوی، حکومت خود را به تأیید او رسانید و خطبه به نام محمود کرد. پس از آن، مسعود غزنوی نیز، امارت او را پذیرفت (ابن‌اثیر، 9/ 372؛ منجم باشی، همانجا؛ بازورث، «دربارۀ گاه‌شماری»، 27، «غزنویان»، 75؛ نیز ﻧﮑ : مادلونگ، 216). اما انوشیروان جوانی خام و کم‌سال بود و به قول مسعود غزنوی، «در سرش همن مُلک» نبود (بیهقی، 345-346). در واقع، پس از مرگ منوچهر و ظاهراً حتێ در روزگار وی، باکالیجار فرمانروای واقعی گرگان و طبرستان، به‌شمار می‌رفت. به روایت بیهقی در 422ق، اطرافیان مسعود،باکالیجار را برای ولایت ری پیشنهاد کردند، اما مسعود از بیم نابسامانی اوضاع در گرگان و طبرستان، نپذیرفت (ص 345، 433؛ نیز ﻧﮑ: مادلونگ، همانجا).
در 423ق/ 1032م، در غزنین شایع شد که باکلیجار، به دستیاری حاجبِ بزرگِ منوچهر، انوشیروان را زهر داده، و کشته است (یبهقی، 433). البته به استناد روایات بیهقی (ص 583-584، 590، 593) و ابن اثیر (9/ 496-497). می‌دانیم که انوشیروان تا سالها بعد، زنده بوده است. احتمال دارد که این اخبار نادرست، به وسیلۀ باکالیجار شایع شده باشد؛ تا زمینۀ فرمانروایی رسمی خود را فراهم آورد. به هرحال، در همان زمان، نامه‌هایی از گرگان و طبرستان به غزنین رسید که «تبار مرداویز و شمگیر کس نمانده است نرینه، که مُلک بدو توان داد» (بیهقی، 433). در این نامه‌ها، اشارۀ مستقیمی به مرگ انوشیروان نشده بود، اما از مسعود عزنوی خواسته بودند که فرمانروایی این ولایات را به باکلیجار بسپارد (همانجا). سرانجام، مسعود که به استحکام حکومت انوشیروان اطمینانی نداشت و می‌ترسید که آن نواحی به دست آل بویه بیفتد (ﻧﮑ: همو، 345-346)، باکالیجار را که سپهسالار انوشیروان و مدبر دولت او بود (منجم‌باشی، 1/ گ 453)، به امارت گرگان و طبرستان منصوب کرد (نک‌: بیهقی، 433) و او را متعهد پرداخت خراج گردانید. آنگاه دختر باکالیجار را شاید برای دلجویی از او، خواستگاری کرد (همو، 433-434؛ ابن اثیر، 9/ 442). به این ترتیب، باکالیجار با خاندان غزنوی پیوند یافت و مسعود، قدری از او آسوده خاطر شد. پیش از آن هم، منوچهر بن قابوس با یکی از دختران محمود غزنوی ازدواج کرده بود (ﻧﮑ: سهمی، 523؛ عتبی، 352-353؛ مجمل‌التواریخ، همانجا؛ بازروث، «دربارۀ گاه-شماری»، 28). با آنکه ابن اثیر همه جا از انوشیروان سخن گفته، ولی در خبر مربوط به این خواستگاری، باکالیجار را فرمانده سپاه دارا، پسر منوچهر و سرپرست امور دانسته است (همانجا)؛ اما دانسته نیست که این دارا کیست و چه ارتباطی با انوشیروان داشته است. می‌توان
احتمال داد که این دو، یک تن باشد و دارا ملقب به انوشیروان بوده باشد (ﻧﮑ: زرین‌کوب، 2/ 411، 570، حاشیۀ 191).
در 424ق که خبر تهاجم سالجقه به مسعود رسید، وی نیروهای خود را آماده کرد و از باکالیجار خواست تا هوشیار باشد و سپاهی قدرتمند به دهستان بفرستد که در رباط مستقر شود و راهها را محافظت کند (بیهقی، 474-475). در جمادی‌الاول همان سال، مسعود فرمان داد که مال ضمان را از باکالیجار طلب کنند و دختر او را که عقد کرده بود، بیاورند. عبدالجبار، پسر وزیر خواجه احمدِ عبدالصمد، عازم گرگان شد وهمراه دختر باکالیجار و مال تعهد شده، با قراردادی استوار که با کالیجار بسته بود، در نیشابور به خدمت مسعود رسید. سلطان غزنوی، فرستادگان باکالیجار را خلعت بخشید و خلعتی بسیار گرانبها، «چنانکه وُلات را دهند» برای باکالیجار فرستاد. (همو،479-480، 498، 507 ،509).
در پیِ حرکت مسعود به هند و آغاز شورش غزها در خراسان، باکالیجار از پرداخت خراج به غزنویان خود‌داری کرد و با علاءالدوله پسر کاکویه، و فرهاد پسر مرداویج همراه شده، تصمیم به عصیان بر ضد مسعود گرفت. مسعود پس از باز از هند، غزها را سرکوب کرد و به تحریک بعضی از درباریان، به خصوص ابوالحسن عراقی، به بهانۀ دریافت خراجِ معوقۀ دو سال و فراهم آوردن مواد غذایی و علوفه برای سپاه، مصمم شد به گرگان و طبرستان لشکر بکشد (ابن اثیر، همانجا؛ بیهقی، 574؛ بازورث، همان، 29-28). پس با وجود مخالفت احمدِ عبدالصمد وزیر و ابونصر مشکان، در ربیع‌الاول 426/ ژانویه1035(قس: گردیزی، 427؛ « در ابتدای»، 17-18؛ مرعشی، 199)، از نیشابور به قصد گرگان حرکت کرد (بیهقی، 577-578، 580). در این سفر جنگی، بیهقی نیز همراه سپاه مسعود بود (ﻧﮑ: ص 580، 591، 597-598) و ازاین‌رو، گزارشهای وی دراین‌باره دارای اهمیت فراوان است. چون مسعود به گرگان رسید، شهر را از مردم خالی دید. با کالیجار نیز همراه انوشیرون و بزرگان شهر گریخته بود، اما 4 هزلر سوار عرب که زبدۀ سپاه گرگان بودند، به مسعود پیوستند. اندکی بعد، انوشیروان و باکالیجار پیام بندگی و اطاعت فرستادند (همو، 584؛ نیز ﻧﮑ: «در ابتدای»، 18؛ مرعشی، همانجا)، اما مسعود بدون اعتنا به این پیام و پیام بعدی، از گرگان به استرآباد و ساری رفت و از آنجا عازم عامل شد. باکالیجار و انوشیروان به طرف ناتل کُجور و رویان عقب نشستند ومسعود هم در پی آنان رفت (بیهقی، 585-592). در پیکاری که در ناتل میان مسعود و با کالیجار و دیگر امیران محلی روی داد( جمادی الاول426)، سلطان غزنوی با دشواری بسیار، پیروز شد(همو، 593-596؛ نیز ﻧﮑ: گردیزی، 427-428؛ ابن اثیر، 9/ 442)؛ سپس آمل را به باد غارت داد و بسوخت(ﻧﮑ: بیهقی، 597-600).
در جمادی‌الآخر426، باکالیجار برای اظهار تسلیم، پسر خود را به عنوان گروگان نزد مسعود فرستاد و از جنگی که رخ داده بود، عذر خواست وخواهان صلح شد(همو:602-603) و با شرایطی که مسعود تحمیل کرد، معاهدۀ صلح منعقد گردید (گردیزی، 428). اما مسعود، به صوابدید وزیر و بزرگان دولت، برای آنکه باکالیجار برای همیشه از دست نرود، پسر او را خلعتی گران داد و همراه با پاسخی نیکو به نامۀ باکالیجار، او را به نزد پدر روانه کرد (بیهقی، 603) و در واقع اجازه داد که باکالیجار با نظارت و حمایت غزنویان، در امارت گرگان و طبرستان باقی بماند( اقبال، 80؛ بازورث، همان، 29). از این سفر جنگی، به تصریح مسعود «فایده‌ای حاصل نیامد» (بیهقی، 608). اما به تعبیر ابونصر مشکان، به باکالیجار از میان رفتند و مردم منطقه نیز قدر او را دانستند (همو، 608-609). به هر حال، مسعود به تشویق برخی نزدیکانش، ابوالحسنِ عبداالجلیل را با هزار سوار مأمور کرد تا به گرگان رود و باج و خراج تعهد شده را از باکالیجار طلب کند (همو، 616،609، 655)؛ اما ظاهراً این سپاه، در این امر توفیقی نیافت و بازگشت.
در همین ایام، سلجوقیان به خراسان سرازیز شدند، از مرو گذشته، به نسا رسیدند و حاکمیت غزنویان را تهدید کردند. به نظر می‌رسد که باکالیجار فرصت را مغتنم دانست تا خود را از نفوذ غزنویان خارج ساخته، استقلال یابد (ﻧﮑ: همو، 611-612، 722). بدین سبب، مسعود تلاش کرد تا وی را دیگر بار به سوی خود جلب کند. بنابراین، در ذیقعدۀ 427 که جشن مهرگان بود، پس از آنکه باکالیجار هدیه‌هایی به دربار مسعود فرستاد، میان دو طرف پیمانی بسته شد و باکالیجار نیز با اینکه از سلطان غزنوی آزرده خاطر بود، واکنشی بر ضد او انجام نداد (همو، 655-656؛ بازورث، همانجا).
چندی بعد، دو تن از بزرگان غزنوی، ابوسهل حَمدُوی و ابوالفضل سوری که با مال بسیار، از برابر سلوجقیان می‌گریختند، به گرگان رفتند (429ق). باکالیجار نیز ایشان را پناه داد و به استراباد فرستاد و خود در گرگان، آمادۀ دفاع شد. مسعود که از این کار سخت خشنود شده بود، نامه‌ای به باکالیجار نوشت و قول داد که این خدمت را به نیکی جبران کند. در 431ق، مسعود برای دلگرمی و نوازش باکالیجار، همراه پیکی، نامه و «خلعتی سخت‌نیکو» برای او فرستاد (بیهقی، 721-722، 726-728، 784، 815؛ بازورث، همانجا).
به دنبال شکست مسعود از سلجوقیان (431ق) در دَندانَقان – نزدیک مرو- و سپس مرگ مسعود (432ق)، انوشیروان پسر منوچهر نیز در 433ق، با کالیجار را دستگیر وبرکنار کرد، ولی اندکی بعد قلمروش به دست طغرل سلوجقی افتاد (ابن‌اثیر، 9/ 496-497).
بیهقی، گردیزی و ابن اثیر، دربارۀ سرنوشت باکالیجار، به صراحت مطلبی ننوشته‌اند. برخی مأخذ متأخرتر، درگذشت باکالیجار را 441ق دانسته‌اند (ﻧﮑ: «در ابتدای»، همانجا؛ غفاری، 76؛ مرعشی، 200؛ خواندمیر، 2/ 442؛ شیخعلی گیلانی، 80) که احتمالاً درست نیست و با توجه به خطاها و خلطهای این مأخذ، ممکن است این تاریخ، زمان مرگ انوشیروان باشد (ﻧﮑ : زرین‌کوب، 2/ 411؛ قس: یاقوت، 16/ 221، که تاریخ مرگ انوشیروان را 435ق دانسته است). می‌توان حدس زد که باکالیجار در 433ق پس از دستگیری به وسیلۀ انوشیروان و یا پس از سقوط گرگان به دست طغرل، کشته شده باشد.

مآخذ

ابن‌اثیر، الکامل؛
اقبال آشتیانی، عباس، «امری آخری آل زیار»، یادگار، تهران، 1326ش؛
س 3، شـﻤ 9؛
بیهقی، ابوالفضل، تاریخ، به کوشش علی‌اکبر فیاض، مشهد، 1350ش؛
خواندمیر، غیاث‌الدین، تاریخ، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، 1353ش؛
دانشنامۀ جهان اسلام، تهران، 1375ش؛
«در ابتدای دولت آل وشمگیر و ال‌بویه»، همراه تاریخ طبرستان ابن اسفندیار، به کوشش عباس اقبال آشتیانی، تهران، 1320ش؛
زرین‌کوب، عبدالحسین، تاریخ مردم ایران، تهران، 1367ش؛
سهمی، حمزه، تاریخ جرجان، به کوشش عبدالمعید خان، حیدرآباددکن، 1387ق/ 1967م؛
شیخعلی، گیلانی، تاریخ مازندران، به کوشش منوچهر ستوده، تهران، 1352ش؛
عتبی، محمد، تاریخ یمینی، ترجمۀ ناصح جرفادقانی، به کوشش جعفر شعار، تهران، 1357ش؛
غفاری قزوینی، احمد، تاریخ جهان‌آرا، تهران؛
1343ش؛
فیاض، علی‌اکبر، حواشی برتاریخ (ﻧﮑ: ﻫﻤ، بیهقی)؛
گردیزی، عبدالحی، تاریخ، به کوشش عبدالحی حبیبی، تهرن، 1363ش؛
مجمل‌التواریخ و القصص، به کوشش محمدتقی بهار، تهران، 1318ش؛
مرعشی، ظهیرالدین، تاریخ طبرستان و رویان و مازندارن، به کوشش برنهارد دارن، تهران، 1363ش؛
منجم‌باشی، احمد، جامع‌الدول، نسخۀ عکسی موجود درکتابخانۀ مرکز، یاقوت، ادبا، نیز:

Bosworth, C. E., the Ghaznavids, Beirut, 1973;
«On the Chronology of the Ziyarisd in Gurgan and Tabaristan», Der isalam, Berlin, 1964, vol. XI (1);
Justi,F., Iranisches Namenbuch, Hildesheim, 1963;
Madelung, W., «The Minor Dyanasties of Northen Iran», The cambridge History of iran, vol. IV, ed. R. N. Feys. Cambridge, 1975.

روزبه زرین‌کوب

نام کتاب : دائرة المعارف بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 4  صفحه : 804
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست