آخرین بروز رسانی : پنج
شنبه 1 خرداد 1399 تاریخچه مقاله
آلِ کاکویه
(۳۹۸-۵۳۶ ق /
۱۰۰۷-۱۱۴۱ م)، سلسلهای از
امیران دیلمینژاد که در آغاز سدۀ ۵ ق /
۱۱ م تحت حمایت آل بویه شاخۀ ری
درآمدند و امارتهایی مستقل و نیمهمستقل در مرکز و غرب ایران
پی افکندند. نخستین شاخۀ آل کاکویه تا انقراض آن به دست طغرل سلجوقی در
۴۴۳ ق / ۱۰۵۱ م دوام آورد و در همان
سال حکومت دومین شاخۀ این سلسله در یزد آغاز شد که به دولت اتابکان یزد
انجامید.
نیای این سلسله، رستم
دشمنزیار یا چنانکه بر سکهها نقش بسته، دشمنزار (باسورث، 73)، پسر
مرزبان و مکنّی به ابوالعبّاس (مجمل التّواریخ و القصص،
۴۰۲) و به روایت منحصر به فرد و تأیید نشدۀ همین
مأخذ (ص ۳۹۸) ملقّب به عینالدوله (قس: ابنفوطی،
۴(۲) / ۱۱۲۰) بود که از سوی آل بویه
شاخۀ ری بر شهریار کوه فرمان میراند. نسب مرزبان پدر رستم
دشمنزیار، که با سیّده همسر فخرالدّوله و مادر مجدالدّولۀ دیلمی
نسبت خویشاوندی داشته است، به درستی معلوم نیست. بعضی
او را مرزبان، پسر رستم و مؤلّف کتاب مرزباننامه دانسته و احتمال دادهاند که
برادر سیّده بوده باشد (مادلونگ، ۴ / ۱۸۸)، اما این
حدس با سخن عنصرالمعالی کیکاووس (ص ۱۰۴) که آشکارا
سیّده را دختر عموی مادر خود یعنی برادرزادۀ
مرزبان بن رستم، صاحب مرزباننامه (ص ۲) دانسته است (نک : نسبنامۀ این
سلسله) متناقض است. از روایت هلال صابی به نقل مادلونگ (۴ /
۱۸۸) و یاقوت (۳ / ۲۱۱) که سیده
را دختر رستم دانستهاند، نمیتوان دریافت که مراد کدام رستم است، و
شاید چنانکه مرسوم بوده سیده را به جای پدر به جدّش رستم نسبت
دادهاند. چه به همان دلیل پیشین سیده نمیتوانسته
دختر رستم بن شهریار یعنی خواهر مرزبان باشد، بلکه به تصریح
قابوسنامه، برادرزادۀ مرزبان بوده است و محتمل است که پدرش شروین، برادر مرزبان (شیخ
علی گیلانی، ۴۶) بوده باشد. از سوی دیگر
اگر چنین انتسابی را معتبر بدانیم، برای توجیه نسبت
سیّده با رستم دشمنزیار پسر مرزبان ــ که گفتهاند دایی سیده
بوده (صابی به نقل ابن فوطی، ۴(۲) /
۱۰۱۲؛ ابن اثیر، ۹ / ۲۰۷؛
مجمل التواریخ و القصص، ۴۰۲؛ غفاری،
۸۱؛ اقبال، ۱۸۲؛ باسورث، 74) و به همین سبب
به «کاکو» شهرت یافته است (کاکو در گویش دیلمی = دایی،
قس: کاک و کاکا در گویشهای کردی و فارسی، نیز نک :
بوسه، ۴ / ۲۵۳-۲۵۴، که معلوم نیست
از روی چه مأخذی سیده و پسر کاکویه را کُرد دانسته است)
ــ ناگزیر باید مادر سیّده را خواهر رستم دشمنزیار و هر
دو را فرزندان مرزبانی بدانیم که هنوز نسب او به درستی شناخته نیست.
البته اگر هم به پیروی از برخی از مورخان، رستم دشمنزیار
را دایی مجدالدّوله بدانیم (عتبی، ۲۲۸،
۲۴۱؛ ابن اثیر، ۹ / ۱۴۰؛ خواندمیر،
۲ / ۳۹۱؛ لین پول، ۱۳۰؛ مادلونگ،
۴ / ۱۸۹) نه سیّده، باز این اشکال از بین
نمیرود، ولی آشکار نیست که چرا رستم را دایی سیّده
دانستهاند؛ حال آنکه دلیلی در دست نیست که به استناد آن رستم
را دایی مجدالدوله ندانیم (قس: باسورث، 74). به هر حال رستم بن
مرزبان از سوی مجدالدوله بر شهریار کوه فرمان میراند تا آنکه
اسپهبد شهریار بن شروین با حمایت قابوس وشمگیر او را از
آن منطقه بیرون راند (عتبی، ۲۲۸). این عمل
باعث بروز جنگ و گریزهایی میان رستم بن مرزبان، به پشتیبانی
نصر بن حسن فیروزان و مجدالدّوله، با شهریار بن شروین شد تا
سرانجام بهسبب طغیان شهریار بر قابوس، رستم بر شهریار کوه چیره
گشت، و چون از مجدالدوله بیمناک بود به قابوس پیوست (همو،
۲۴۴؛ ابن اثیر، ۹ /
۱۴۰-۱۴۱)؛ اما گویا رستم قبل از تسخیر
شهریار کوه به قابوس پیوست و به یاری او توانست بر شهریار
بن شروین چیره گردد. اگرچه خبری از گرایش مجدد رستم به آل
بویه ذکر نشده اما اگر وی به آل بویه نپیوسته باشد، شگفت
به نظر میرسد که سیّده، حکومت اصفهان را به پسر او ابوجعفر محمّد
دهد، زیرا ممکن بود سر به مخالفت بردارد و به پدرش بپیوندد. شاید
از همین روی گفتهاند که مراد عتبی (ص ۲۲۸) و
به تبع او مورخان بعد از وی، از رستم بن مرزبان در واقع مرزبان بن رستم
(صاحب مرزباننامه؟) بوده است. خاصّه که بر سکّههای ضرب شده در فریم
(محلّی نزدیک ساری) در ۳۷۱ و
۳۷۴ ق نام مرزبان بن رستم امیر فریم نقش شده است (مادلونگ،
۴۸۹). با اینهمه دور نیست که این مرزبانبن
رستم، پدر رستم بن مرزبان بوده و سپس به آل بویه گرویده باشد. از پایان
کار رستم خبری در دست نیست و بازماندگان او که در ایران مرکزی
و غربی حکم راندند، به ۲ شاخۀ «کاکوییان همدان و
اصفهان» و «کاکوییان یزد» تقسیم میشوند.
آل کاکویه در همدان و اصفهان
(۳۹۸-۴۴۳ ق /
۱۰۰۷-۱۰۵۱ م):
۱. علاءالدّوله محمدبن رستم
دشمنزیار، ابوجعفر (د محرم ۴۳۳ ق / سپتامبر
۱۰۴۱ م)، معروف به پسر کاکویه. وی در خدمت سیده
و مجدالدّوله (نک : آل بویه) میزیست. در
۳۹۸ ق / ۱۰۰۷ م از سوی سیّده
که به نیابت مجدالدّوله بر ری فرمان میراند، به حکومت اصفهان
منصوب شد، ولی چندی بعد که سیّده در پی اختلاف با پسرش
مجدالدّوله ری را ترک گفت، محمد نیز حکومت خود را که وابسته به او میدید،
رها ساخت و به نزد بهاءالدّوله دیلمی امیر فارس رفت، اما پس از
بازگشت سیده به ری، محمّد نیز حکومت اصفهان را بازیافت
(ابن اثیر، ۹ / ۲۰۷). دورۀ قدرت کاکوییان
از بازگشت مجدّد محمّد به اصفهان آغاز میشود؛ زیرا پریشانیهای
سیاسی و نظامی در داخل ایران که ناشی از ضعف
روزافزون امیران آل بویه و فزونی قدرت غزنویان در شرق و
شمال و توسعۀ قلمرو آنان به سوی مرکز و غرب ایران بود، همراه با تأسیس
دولتهای کوچک مستقل و نیمهمستقلی چون آل مسافر و آل حسنویه
در غرب، و پارهای از خاندانهای کهنتر دیلمی در شمال،
سبب شد که پسر کاکویه نیز مدعی استقلال شود و برای تثبیت
موقعیّت خود، ابوالفضل نصرویه را به نزد خلیفه القادر
باللّٰه فرستد و لقب و منشور حکومت گیرد. خلیفه نیز در
۴۰۹ ق / ۱۰۱۸ م حکومت پسر کاکویه
را به رسمیّت شناخت و او را به «عضدالدّین، علاءالدّوله، فخرالملة و
تاجالاَمّة، حسام امیرالمؤمنین (مجمل التواریخ،
۴۰۳) ملقب ساخت. غفاری لقب وی را حسامالدوله یاد
کرده است (ص ۸۱). با آنکه وی در این روزگار به استناد سکهای
که در ۴۱۰ ق / ۱۰۱۹ م در اصفهان ضرب
شده، خود را تابع مجدالدوله امیر ری میشمرد (مایلز،
۴ / ۳۲۵)، ولی از آنجا که تاجالملک نصربن بهرام وزیر
شمسالدّولۀ دیلمی امیر همدان، او را برای سرکوب شورش ترکان
(۴۱۱ ق / ۱۰۲۰ م) به یاری
خواند (ابن اثیر، ۹ / ۳۲۰)، پیداست که خود وی
نیز قدرت کافی یافته بود. در ۴۱۴ ق /
۱۰۲۳ م فرهاد پسر مرداویج که بروجرد را به اقطاع
داشت، مورد هجوم سماءالدّولۀ دیلمی امیر همدان واقع شد، و از علاءالدّوله مدد
خواست. علاءالدّوله نیز از نابسامانیهای شدیدی که
در قلمرو آل بویۀ ری و همدان روی داده بود، سود برد و با قبول دعوت فرهاد به
غرب رفت و پس از برداشتن محاصرۀ بروجرد، با فرهاد روی به همدان نهاد؛ اما چون از تصرف آنجا بازماند
به جوزقان نزدیک همدان رفت. تاج الملک که سر در پی نهاده بود، علاءالدّوله
را به محاصره گرفت، ولی بهسبب پیوستن کُردانِ سپاهش به علاءالدّوله،
کاری از پیش نبرد. این بار علاءالدّوله به همدان هجوم برد.
سماءالدّوله به مقابله آمد، ولی شکست خورد و اسیر شد. علاءالدوله بر
همدان و شاپور خواست استیلا یافت و آن دیار را گرفت و پس از
مصادرۀ اموال، تعدادی را تبعید کرد و بسیاری را کشت
(همو، ۹ / ۳۳۰-۳۳۱). چیرگی
پسر کاکویه بر همدان موجب دخالت مشرفالدّولۀ دیلمی
شد، ولی علاءالدّوله با برقرار ساختن پیوند خویشاوندی با
او (ابن جوزی، ۸ / ۱۶) همدان را نگاه داشت. در
۴۱۷ ق / ۱۰۲۶ م کردانِ جوزقان بر
ابوجعفر، عامل شاپور خواست و پسرعموی علاءالدّوله، که ابوالفرج بابونی
از سرکردگان کردان را کشته بود شوریدند. علاءالدوله سپاهی به سرکردگی
پسر عموی دیگرش ابومنصور، به همراهی فرهاد بن مرداویج و
علی بن عمران، به آنجا گسیل داشت، اما علی بن عمران که در صلح
میکوشید، چون با مخالفت ابوجعفر و فرهاد روبهرو شد، به کردان پیوست
و به یاری آنان ابوجعفر و ابومنصور را درهم شکست و اسیرشان
ساخت. از آن پس علی بن عمران که از علاءالدّوله سخت بیمناک شده بود،
بر ضدّ او به تحریکاتی دست زد. نخست از اسپهبد طبرستان که با ولیکن
بن وندرین در ری بود، خواست که بر ضدّ علاءالدّوله با او همداستان
شود. اسپهبد با ولیکن به همدان تاخت و آنجا را از دست کارگزاران علاءالدّوله
خارج ساخت. سپس همراه با علیّبن عمران و سپاه منوچهر پسر قابوس وشمگیر،
متحّد علی بن عمران، به اصفهان هجوم بردند. در جنگ کوچکی که در گرفت،
علاءالدّوله پیروز شد و با پراکندن مال بسیار، جنگجویان مهاجم
را به خود متمایل ساخت. علیبن عمران و منوچهر نیز به ناچار پس
از ۴ روز عقب نشستند و علاءالدوله به تعقیب آنان پرداخت و در جنگ دیگری
که در نهاوند در گرفت، علاءالدّوله پیروز شد و اسپهبد و پسرش را به اسارت
گرفت. علیبن عمران به دژ کنگاور پناه برد و ولیکن به گرگان رفت. علاءالدّوله
نیز که از علی بن عمران کینهای سخت به دل داشت، او را
محاصره کرد. از آن سو ولیکن، که علاءالدّوله را مشغول محاصرۀ علی
بن عمران دید، منوچهر را بر آن داشت تا به ری هجوم برد. پسر ولیکن
داماد علاءالدّوله نیز که قم را به اقطاع داشت به پدر پیوست و متفقاً
به ری تاختند (ابن اثیر، ۹ / ۳۵۸). علاءالدّوله
به سرعت با علیبن عمران صلح کرد و به مقابله شتافت، ولیکن که یارای
مقاومت در خود نمیدید، ناگزیر عقب نشست. علاءالدّوله اینک
بهانه به دست آورده بود تا بر قلمرو و منوچهر بتازد، ولی چون شنید که
علی بن عمران دوباره بر ضد او با منوچهر وارد مذاکره شده است، از آن عزم
بازگشت و قصد دژ کنگاور کرد. وی پس از محاصرهای سخت، علی بن
عمران را به صلح واداشت و دژ را تسخیر کرد و به جای آن دینور را
به اقطاع او داد؛ آنگاه به درخواست منوچهر با او صلح کرد (همو، ۹ /
۳۵۹).
در ۴۲۰ ق /
۱۰۲۹ م که محمود غزنوی بر ری و بیشتر
شهرهای جبال مستولی شد، علاءالدّوله در اصفهان خطبه به نام او کرد
(قس: ابن فوطی، ۴(۲) / ۱۰۱۲،
۱۰۱۳). در همین اوقات دستهای از غزها که از
برابر محمود گریخته بودند، به اصفهان رفتند، محمود به علاءالدّوله دستور داد
که زنده یا کشتۀ سرکردگان غزها را به نزد او فرستد، و چون غلام ترک علاءالدّوله آنان را
آگاهانید، غزها نیز پس از تاخت و تازهایی اصفهان را ترک
کردند و به آذربایجان رفتند (ابن اثیر، ۹ /
۳۷۸).
پس از آنکه محمود غزنوی به خراسان
بازگشت، پسر خود مسعود را در ری و جبال گمارد (گردیزی،
۴۱۸). مسعود اندکی بعد همدان را گرفت و عمّال علاءالدّوله
را بیرون راند (ابن اثیر، ۹ / ۳۵۹). سپس به
اصفهان تاخت و پس از تسخیر شهر و گماردن کسی بر آنجا، خود به ری
بازگشت، اما مردم شهر، شاید به تحریک علاءالدّوله، سر به شورش
برداشتند و عامل مسعود را کشتند. مسعود دوباره به اصفهان تاخت و پس از تسخیر
شهر، کشتار بزرگی به راه انداخت. به نظر میرسد که مسعود به خلاف میل
پدر، علاءالدواله را از اصفهان بیرون راند، زیرا از نامهای که
محمود، اندکی پیش از مرگ، به علاءالدوله فرستاده و از مسعود سخت
اظهار ناخشنودی کرده بود (بیهقی، ابوالفضل، ۲۶،
۲۷)، برمیآید که سلطان غزنه، حکومت پسر کاکویه را
به رسمیت میشناخته و از چیرگی مسعود بر ری و جبال
خشنود نبوده است. علاءالدوله پس از گریز، به خوزستان نزد ابوکالیجار
دیلمی رفت تا از او در برابر مسعود مدد خواهد. ابوکالیجار که
گرفتار جنگ در جنوب عراق بود، و به تازگی از جلالالدوله شکست خورده بود،
نتوانست نیرویی به علاءالدوله دهد، ولی او را به کمک خود
امیدوار ساخت تا آنکه محمود درگذشت (۴۲۱ ق /
۱۰۳۰ م). علاءالدّوله با آنکه بیشتر یاران
خویش را از دست داده بود، برای بازیافتن حکومت به سوی
اصفهان به راه افتاد (ابن اثیر، ۹ / ۴۰۲). در این
هنگام نامۀ شفاعتآمیز خلیفۀ بغداد، که درخواست کرده بود، علاءالدّوله
را در برابر تضمین مالی به حکومت اصفهان گمارند، به مسعود رسید.
مسعود که میخواست برای تصاحب حکومت پدر به خراسان رود، از این
موقعیت سود جست، و کس به نزد علاءالدوله که در نزدیکی اصفهان
بود فرستاد و او را به حکومت آنجا گمارد بر آن شرط که وی هر سال
۰۰۰‘۲۰۰ دینار با هدایای دیگر
به نزد مسعود فرستد (بیهقی، ابوالفضل،
۱۴-۱۶). شگفت این است که مسعود با آنکه حدس میزد
پسر کاکویه پس از رفتن او به خراسان، به مناسبت دوری فاصله و گرفتاریهای
که مسعود برای دست یافتن به تخت خواهد داشت، سر از اطاعت سلطان غزنه
برخواهد تافت (همو، ۱۵)، او را به حکومت اصفهان گمارد. درست است که
مسعود قبل از دریافت خبر مرگ پدر بر آن بود که سپهسالار خود تاشِ فرّاش را
در اصفهان بگمارد و خود ری رود (همو، ۱۲)، ولی اینک
که میاندیشید برای مقابله با برادرش محمد و تصاحب تخت به
تاش فرّاش سخت نیازمند است، هیچکس را تواناتر از پسر کاکویه نمییافت
که بهعنوان دستنشاندۀ خود بر ایالت جبال بگمارد تا بهسبب خوی استقلالطلبی که
در وی بود، آن را از گزند احتمالی امیران توسعهطلب جنوب و شمال
ایران دور نگاه دارد. از سکّهای که در ۴۲۱ ق /
۱۰۳۰ م در یزد ضرب شده و نام خلیفه القادر و
علاءالدوله برآن نقش بسته است، برمیآید که وی در این
روزگار یزد را نیز زیر نگین داشته است (باسورث، 77)، ولی
از تاریخ چیرگی او بر این شهر خبری در دست نیست
و محتمل است که مسعود هنگام بازگشت به غزنه، حکومت یزد را نیز به پسر
کاکویه داده باشد. روایات ابوالفضل بیهقی و ابن اثیر
دربارۀ برخی از وقایع پس از این تاریخ، که علاءالّدله
در اصفهان استقرار یافت، با یکدیگر متناقض مینماید.
به روایت بیهقی (صص
۲۶۳-۲۶۵)، مسعود پس از استقرار در غزنه، به
رایزنی مشاورانش، علاءالدّوله را به حکومت سراسر ری منصوب کرد
و برای جلوگیری از استقلال طلبی او، تاشِ فرّاش را بهعنوان
سپهسالار، و ابوالحسن عراقی معروف به طاهرِ دبیر را بهعنوان عمیدِ
ری، به آن سامان گسیل داشت. به روایت ابناثیر، علاءالدّوله
به زودی ری و همدان را تصرف کرد و انوشیروان، پسر منوچهر زیاری،
را از دماوند بیرون راند. سکّهای که در ۴۲۱ ق /
۱۰۳۰ م در ری به نام علاءالدّوله ضرب شده (همانجا)
این معنی را تأیید میکند، اگرچه ممکن است علاءالدوله،
پس از آنکه از سوی مسعود به حکومت سراسر ری منصوب شد، اقدام به ضرب
سکّه در ری کرده باشد. چیرگی پسر کاکویه بر ری و
همدان باعث گردید که سلسله جنگهایی میان علاءالدّوله و
فرهادبن مرداویج از یک سو، و سپاهی که مسعود از خراسان برای
مقابله با توسعهطلبی علاءالدّوله گسیل کرده بود از سوی دیگر،
روی دهد. در این جنگها گاه پیروزی از آنِ علاءالدّوله
بود و گاه سپاه خراسان او را عقب میراند، تا سرانجام وی با از دست
دادن متصرفات غربی خود راه اصفهان را درپیش گرفت (ابن اثیر،
۹ / ۴۰۲-۴۰۳،
۴۲۴-۴۲۵). به نظر میرسد که این
جنگها در همان روزگاری که تاشِ فرّاش در ری اقامت داشت، به وقوع پیوسته
باشد، و حشمت و شکوه طاهر دبیر و تاشِ فرّاش در ری و کاستی کارِ
علاءالدوله (بیهقی، ابوالفضل، ۳۶۱) بایست
مربوط به پس از آن جنگها و قحط و وبای بزرگ اصفهان در ۴۲۲
ق / ۱۰۳۱ م (ابن اثیر، ۹ /
۴۲۶) باشد که نمایندگان سلطان در ری به نشاط و شراب
مشغول شدند (بیهقی، ابوالفضل، ۳۸۸) و از کار علاءالدوله
غافل ماندند. این معنی باعث شد که سلطان مسعود به ناچار در
۴۲۴ ق / ۱۰۳۳ م طاهر دبیر را عزل
کند و ابوسهل حمدوی (نه حمدونی) را به جای او برای مطیع
ساختن علاءالدّوله ــ این مخالف داهی و گُربُز که هم مال داشت و هم
زرق و حیلت ــ (همو، ۳۹۲-۳۹۳) به جبال
فرستد. علاءالدّوله که میخواست کار حریف را قبل از رسیدن او
به ری یکسره کند، پس از خروج ابوسهل از خراسان، به کمک فرهادبن مرداویج
بر او تاخت (۴۲۵ ق / ۱۰۳۴ م)، ولی
شکست خورد و فرهاد کشته شد و خود او به کوههای میان اصفهان و گلپایگان
گریخت. در اینجا نیز ابوسهل حمدوی، شاید به اشارۀ
سلطان، کوشید تا علاءالدّوله را، به شرط پرداخت خراج و اظهار اطاعت، در
حکومت متصرّفاتش ابقا کند، ولی کار به انجام نرسید و ابوسهل اصفهان را
تسخیر کرد و علاءالدّوله به ایذه نزد ابوکالیجار دیلمی
رفت. ابوسهل اموال و خزاین علاءالدّوله را مصادره کرد. در این هنگام
ابوعلی سینا در خدمت علاءالدوله بود، ابوسهل کتابهای او را نیز
ضبط کرد و به غزنه فرستاد (ابناثیر، ۹ / ۴۳۵،
۴۳۶؛ قس: حسینی، ۳۰ و خواندمیر،
۲ / ۴۴۷). به نظر میرسد که علاءالدوله پس از مدتی
به اطراف اصفهان ــ و به احتمال قوی به نطنز که مرکز اموال خزاین او
بود (ابن اثیر، ۹ / ۴۹۵) ــ آمد تا فرصتی به
چنگ آرد و شهر را تسخیر کند. ضربت سختی که بر گروهی از خراسانیان
در اطراف اصفهان وارد آورد، تصمیم او را برای تسخیر اصفهان راسختر
ساخت (۴۲۷ ق / ۱۰۳۶ م). ازاینرو
به یاری دیلمیان و ترکمانانی که پس از شکست از
سلطان محمود در ۴۱۸ ق / ۱۰۲۷ م بهعنوان
سربازان مزدور به استخدام برخی از امرای محلّی ایران
درآمده بودند (باسورث، ۴ / ۱۶۶) به آنجا تاخت، ولی
به سختی شکست خورد (بیهقی، ابوالفضل، ۵۰۱؛
ابن اثیر، ۹ / ۴۴۷). سپس که دانست با جنگ کاری
از پیش نمیبرد، دست به حیله زد و از آنچه رفت عذرها خواست و
ابوسهل حمدوی را برانگیخت تا از سلطان بخواهد که اصفهان را در برابر
خراج به اقطاع او دهند. مسعود در این روزگار در اندیشۀ ترکان
سلجوقی بود که اندک اندک به خطری جدّی تبدیل شده و نفوذ وی
را سخت مورد تهدید قرار داده بودند. ازاینرو، به سپاه خویش
برای سرکوب ترکان سلجوقی بیش از نگاه داشتن آنان در اصفهان نیاز
داشت. بدینسبب بیدرنگ پیشنهاد علاءالدّوله را پذیرفت
(۴۲۸ ق / ۱۰۳۷ م) و علاءالدوله را، بر
آن شرط که باز دست به شورش نزند، به حکومت اصفهان نشاند (بیهقی،
ابوالفضل، ۵۱۱). علاءالدوله نیز ظاهراً از خطری که
از سوی سلجوقیان، خراسان را تهدید میکرد به خوبی
آگاه بود، زیرا بلافاصله عهدشکنی کرد و با گردآوری سپاه به ری
تاخت (همو، ۵۲۱). در این میان تاش فرّاش در جنگ با
ترکمانان سلجوقی کشته شد (۴۲۹ ق /
۱۰۳۷ م) و ابوسهل حمدوی به نیشابور گریخت
و علاءالدّوله به یاری ترکمانان بر ری چیره شد (همو،
۵۴۶). با اینهمه به نظر میرسد که پسر کاکویه
خود از ترکمانان بیمناک بود و میاندیشید که به او مجال
قدرتنمایی و استقلال نخواهند داد. ازاینرو، پس از خروج آنان
از ری به سوی آذربایجان، کس به نزد ابوسهل حمدوی فرستاد و
پذیرفت که به اطاعت سلطان غزنه درآید و خراج دهد، اما معلوم نیست
که چرا ابوسهل نپذیرفت. علاءالدّوله که چنین دید، برای
جلب ترکمانان، برخی از آنان را به سوی خود خواند و مناطقی را به
اقطاع آنان داد؛ اما چون دانست که یکی از سرکردگان سپاهش میکوشد
تا با آنان بر ضدّ او همداستان شود، وی را گرفتار ساخت و این امر سبب
شد که ترکمانان بگریزند. این بار ابوسهل حمدوی که در طبرستان
بود، به درخواست علاءالدوله گردن نهاد و ری رسماً از سوی سلطان مسعود
به وی واگذار شد (ابن اثیر، ۹ / ۳۸۱) و او نیز
سکه به نام سلطان زد (باسورث، ۴ /
۱۶۹-۱۷۰)، امّا ترکمانان که در آذربایجان
از سوی وهسودان و ربیبالدّوله مورد تهدید واقع شدند، آن سامان
را ترک گفتند، و گروهی از آنان به ری تاختند. فناخسرو پسر مجدالدّوله
و کامروی دیلمی امیر ساوه نیز به آنهاد پیوستند.
علاءالدّوله که یارای مقاومت نمیدید، شبانگاه ری
را ترک کرد و به اصفهان رفت (ابن اثیر، ۹ / ۳۸۲).
ترکمانان و دیلمیان پس از غارت ری به همدان که در دست ابوکالیجار
گرشاسب پسر علاءالدوله بود تاختند و پس از گریزاندن ابوکالیجار، آنجا
را همراه با اسدآباد و روستاهای اطراف دینور تسخیر کردند
(۴۳۰ ق / ۱۰۳۸ م). آنگاه با نیرنگ
ابوکالیجار را به نزد خود کشاندند و اموالش را تصاحب کردند. علاءالدّوله
برای مقابله از اصفهان خارج شد و در راه به گروهی از ترکمانان برخورد
و پس از درهم شکستن آنان به اصفهان بازگشت (ابن اثیر، ۹ /
۳۸۴). از آن پس تا ۴۳۲ ق /
۱۰۴۰ م در اصفهان بود و در جنگ مهمّی شرکت نکرد. در
این سال، به درخواست مهلهل بن محمدبن عنّاز، برای مقابله با
ابوالشّوک، برادر مهلهل و امیر مناطق کردنشین غرب ایران، به قرمیسین
(کرمانشاه) آمد. ابوالشّوک به حلوان رفت و علاءالدّوله به تعقیب او پرداخت
و سرانجام به درخواست ابوالشّوک صلح کرد و به اصفهان بازگشت، اما در راه بیمار
شد (۴۳۳ ق / ۱۰۴۱ م) و اندکی بعد
درگذشت (مافروخی، ۱۰۰).
علاءالدوله ابوجعفر محمّد، گذشته از
جنگاوری و سختکوشی، مردی داهی و سیاستمدار بود و
گفتهاند که قبل از حمله به جایی، جاسوسانی میفرستاد و
از نیروی خصم آگاهی مییافت. نیز چون حس میکرد
که کسی قصد حمله به او دارد، اگر خود را هماورد او میدید به پایداری
میپرداخت و اگر خود را ضعیف مییافت، شهر را برای
جلوگیری از غارت و ویرانی به وسیلۀ دشمن،
رها میکرد و سپس با لطف و نیرنگ، یا به زور و قهر، دشمن را عقب
میراند (همانجا). او در روزگار حکومت خویش در اصفهان خندقی بر
گرد شهر حفر کرد و دیوار استواری به طول
۰۰۰‘۱۵ گام برآورد (همو، ۸۱) که طغرل
سلجوقی، پس از غلبه بر اصفهان، آن را ویران ساخت. از اینجا میتوان
دریافت که اصفهان تا چه حد در معرض هجوم بوده است. با اینهمه بارها
علاءالدّوله آن را رها کرد و به غرب حمله برد. سکّههای علاءالدّوله که در
اصفهان، بروجرد، اسدآباد، همدان، گلپایگان، قرمیسین، شاپور
خواست، کرج، ری، دینور، یزد و القصر (قصراللّصوص نزدیک
کنگاور؟) ضرب شده است (باسورث، 75) حدود قلمرو او را نشان میدهد. وی
علیرغم آنکه در ۴۰۹ ق / ۱۰۱۸ م
از خلیفه لقب گرفت، تا ۴۱۸ ق /
۱۰۲۷ م از القاب خود بر سکهها استفاده نمیکرد و
تنها عنوان «محمدبن دشمنزار» را بر آنها ضرب میکرد (همو، 76) شهرت علاءالدوله
گذشته از جنبههای سیاسی، بیشتر مرهون نزدیکی
ابنسینا به اوست. ابنسینا پس از مرگ شمسالدولۀ دیلمی،
با پشت سر گذاردن مخاطراتی به اصفهان رفت و این شهر در این
روزگار دومین دورۀ درخشان خود را پس از رکنالدّولۀ دیلمی آغاز میکرد
(بوسه، ۴ / ۲۵۷). ابنسینا تا هنگام مرگ با علاءالدّوله
بود (ابن قفطی، ۲۷۳-۲۷۶). گفتهاند که
وی وزارت علاءالدّوله را بر عهده داشت (نظامی عروضی،
۸۰؛ حسینی، ۳۰)، ولی این معنی
درست نیست و او فقط از جملۀ نزدیکان پسر کاکویه به شمار میرفته است (ابن قفطی،
۲۷۵؛ ابن خلکان، ۲ / ۱۵۹؛ قزوینی،
۲۵۱). علاءالدّوله مردی دانشمند و دانشدوست بود (غفاری،
۸۱) و در اصفهان مجالس علمی برای دانشمندان ترتیب میداد
(ابن قفطی، ۲۷۴). گفتهاند که وی با صرف مال
فراوان، ابنسینا را مأمور رصد و تنظیم تقویم ساخت، ولی
سفرهای فراوانی که پیش آمد، آن دو را مجال چنین کاری
نداد (همو، ۲۷۵). امّا ابنسینا در اصفهان به کار تألیف
ادامه داد و چند رساله و کتاب دانشنامۀ علایی را چنانکه از
نامش پیداست به نام علاءالدّوله نوشت. ابوالفتح رازی، نخستین
وزیر سلطان طغرل سلجوقی نیز، نخست در اصفهان، و در خدمت علاءالدوله
میزیست (هندوشاه، ۲۶۰).
۲. المؤید فلکالدّوله و غیاثالملة،
ابو کالیجار گرشاسب، ابوالمظفر (د ۴۴۳ ق /
۱۰۵۱ م). در ایام فرمانروایی پدرش علاءالدوله،
در همدان و اطراف آن حکومت میکرد (مجمل التّواریخ و القصص،
۴۰۳) و در ۴۲۹ ق /
۱۰۳۸ م که ترکمانان از برابر وهسودان گریختند، برخی
از آنان، به سرکردگی کوکتاش، به همدان رفتند و ابوکالیجار را در آنجا
به محاصره گرفتند. ابوکالیجار گرشاسب به همراهی مردم شهر، تصمیم
به پایداری گرفت، اما پس از جنگ و گریزهایی دانست
که از عهدۀ مهاجمان بر نمیآید. ازاینرو با کوکتاش صلح کرد، و
دختر او را به زنی گرفت (ابن اثیر، ۹ / ۳۸۲).
با اینهمه، ترکمانان دوباره به همدان تاختند و ابوکالیجار این
بار شهر را ترک کرد و به کنگاور رفت. ترکمانان پس از تسخیر و غارت شهر
(۴۳۰ ق / ۱۰۳۸ م) با نیرنگ وی
را به نزد خود کشاندند و اموال او را تصاحب کردند، ولی ابوکالیجار
گرشاسب خود گریخت (همو، ۹ /
۳۸۲-۳۸۴). از آن پس از او، در مقام امیر
همدان، خبری نیست. پس از مرگ علاءالدّوله در ۴۳۳ ق
/ ۱۰۴۱ م ابوکالیجار، بیاعتنا به برادرش
فرامرز که در اصفهان به جای پدر نشسته بود، به نهاوند رفت و در آنجا حکومتی
بنیاد نهاد (غفاری، ۸۱). در همین سال برادرش،
فرامرز، به غرب تاخت و پس از تسخیر همدان، آن را به اقطاع ابوکالیجار
گرشاسب داد (ابن اثیر، ۹ / ۴۹۶). اما سال بعد ابراهیم
ینال، برادر طغرل سلجوقی، قصد همدان کرد، و ابوکالیجار که در آن
شهر بود، به شاپور خواست رفت (۴۳۴ ق /
۱۰۴۲ م). ابراهیم به درخواست مردم همدان که ظاهراً
از ابوکالیجار به تنگ آمده بودند، سر در پی او نهاد و شاپور خواست را
تسخیر کرد، ولی به ابوکالیجار دست نیافت و به ری
بازگشت. ابوکالیجار نیز پس از آن دوباره به همدان رفت (ابن اثیر،
۹ / ۵۰۷) اما اندکی بیش نگذشت که طغرل سلجوقی
همدان را از ابوکالیجار، که به او پیوسته و وی را در تصرف ابهر
و زنجان یاری کرده بود (صابی به نقل از ابن فوطی،
۴(۳) / ۵۰۹)، گرفت و از ابوکالیجار خواست که
دژ کنگاور را نیز به وی واگذارد. اما چون نگاهبانان دژ از تسلیم
آن خودداری کردند، طغرل به ری بازگشت و ناصر علوی را به نیابت
خود در همدان گمارد. ابوکالیجار که به دژ کنگاور رفته بود، در
۴۳۶ ق / ۱۰۴۴ م وارد همدان شد و نایب
طغرل را بیرون راند و به نام عمادالدین ابوکالیجار مرزبان دیلمی،
امیر عراق و فارس (نک : آل بویه) خطبه خواند (ابن اثیر،
۹ / ۵۰۹، ۵۲۶). با این حال از بیم
ابراهیم ینال که در ۴۳۷ ق /
۱۰۴۵ م به همدان تاخت، آنجا را ترک کرد و به کردان جوزقان
پیوست. از این پس از فعالیت ابوکالیجار گرشاسب برای
دست یافتن مجدد به حکومت خبری در دست نیست. حتّی در
۴۳۹ ق / ۱۰۴۷ م که ابراهیم ینال
دژ کنگاور را تسخیر کرد، ظاهراً وی مقاومتی نشان نداد و به
خوزستان نزد عمادالدین ابوکالیجار مرزبان رفت (همو، ۹ /
۵۳۷، ۵۵۱) و مدتی بعد از سوی
ابومنصور فولادستون دیلمی حکومت اهواز یافت (غفاری،
۸۲) و تا هنگام مرگ در ۴۴۳ ق /
۱۰۵۱ م در آن مسند بود (ابن اثیر، ۹ /
۵۸۰).
۳. ظهیرالدین فرامرز،
ابومنصور (د پس از ۴۵۵ ق / ۱۰۶۳ م). در
روزگار چیرگی غزنویان، وی از سوی پدرش علاءالدّوله،
به گروگان نزد سلطان مسعود بود. پس از پیکار دندانقان او را گرفتند و به نزد
طغرل بردند و او فرامرز را بنواخت (بیهقی، ابوالفضل،
۶۲۷- ۶۲۸). فرامرز پس از مرگ علاءالدوله، در
اصفهان به جای پدر نشست. (قس: مجمل التواریخ و القصص،
۴۰۷) و از کوتوال دژ نطنز خواست که بخشی از اموال علاءالدّوله
را که در آنجا محفوظ بود، به اصفهان فرستد، اما کوتوال مخالفت کرد و فرامرز همراه
برادرش ابوحرب به نطنز تاخت. ابوحرب که میدید برادرانش، فرامرز و
گرشاسب، هر یک بخشی از قلمرو پدر را تصرف کردهاند، ظاهراً برای
پیشبرد کار خویش، با کوتوال مذکور بر ضد برادرش فرامرز همداستان شد و
فرامرز ناکام به اصفهان بازگشت. ابوحرب که از انتقام فرامرز بیمناک بود، از
سلجوقیان ری مدد خواست. گروهی از سلجوقیان به یاری
او شتافتند و پس از تصرف و غارت کاشان آنجا را به ابوحرب دادند. فرامرز سپاه
فرستاد تا آنجا را باز پس گیرد. ابوحرب نیز سپاهی تدارک دید
و برای تصرف اصفهان به آن سامان گسیل داشت، ولی به سختی
از سپاه فرامرز شکست خورد و خود در محاصره افتاد و اندکی بعد به شیراز
نزد عمادالدین ابوکالیجار گریخت. ابوحرب در آنجا از کوشش برای
مقابله با برادر باز نماند و ابوکالیجار دیلمی را به تسخیر
اصفهان تحریک کرد. ابوکالیجار نیز اصفهان را به محاصره گرفت، ولی
پس از چند جنگ کوچک با فرامرز میان آن دو صلح شد و ابوکالیجار با
گرفتن مال بازگشت. ابوحرب که راه به جایی نمیبرد، باز به دژ
نطنز رفت، ولی فرامرز او را محاصره کرد و سرانجام مقرر شد که ابوحرب بخشی
از اموال پدر را به فرامرز دهد و وی به اصفهان بازگردد. در این هنگام
ابراهیم ینال که سودای تسخیر ری و جبال داشت،
فرامرز را به صلح خواند، ولی او نپذیرفت و حتی به غرب تاخت و
همدان و برجرد را تصرف کرد و برادر خود گرشاسب را در همدان حکومت داد (ابن اثیر،
۹ / ۴۹۵-۶۹۶). در
۴۳۴ ق / ۱۰۴۲ م طغرل سلجوقی گروهی
را به اصفهان فرستاد و آنان پس از غارتِ اطراف شهر بازگشتند. این تاخت و تاز
ظاهراً مقدمهای بود برای حملۀ طغرل به اصفهان که سپس به تن خویش
قصد آنجا کرد، اما با تعهد خراج از سوی فرامرز، طغرل بازگشت (ابن اثیر،
۹ / ۵۰۹). در ۴۳۵ ق /
۱۰۴۳ م فرامرز، شاید به پشتگرمی طغرل، پیمان
خود را با ابوکالیجار دیلمی شکست و سپاهی به کرمان فرستاد
و دو دژ را در آنجا تصرف کرد و به درخواست ابوکالیجار مبنیبر تخلیۀ آنجا
اعتنا نکرد، امّا سرانجام سپاه او به سختی از لشکری که ابوکالیجار
به کرمان فرستاده بود شکست خورد، و مجبور به عقبنشینی شد (همو،
۹ / ۵۱۹-۵۲۰). فرامرز از بیم
هجوم ابوکالیجار فرمان او را گردن نهاد (۴۳۷ ق /
۱۰۴۵ م) و در اصفهان خطبه به نام او کرد. شاید همین
پیمانشکنی فرامرز باعث شد که طغرل سال بعد اصفهان را به محاصره گیرد،
اما این بار نیز کار به صلح انجامید و فرامرز پذیرفت که
خراج دهد و در اصفهان خطبه به نام طغرل کند (همو، ۹ /
۵۳۰، ۵۳۴). از آن پس تا
۴۴۲ ق / ۱۰۵۰ م از فرامرز آگاهی
چندانی در دست نیست. او در خلال این سالها نیز بر پیمان
خود با طغرل وفادار نبود و گاه به اطاعت از آل بویه گردن مینهاد
(غفاری، ۸۱-۸۲) و خراج به آنان میداد تا در
۴۴۲ ق / ۱۰۵۰ م که طغرل از خراسان به
جبال تاخت و اصفهان را به محاصره گرفت. این محاصره یک سال به درازا کشید
تا کار بر فرامرز تنگ شد و صلح خواست. ولی طغرل که او را بارها آزموده بود،
نپذیرفت و در محاصره پای فشرد تا سرانجام مردم، شهر را تسلیم
کردند (محرم ۴۴۳ ق / ۱۰۵۱ م). طغرل پس
از ورود به شهر با سرکردگان سپاه فرامرز نیکیها کرد و حتی یزد
و ابرقو را به اقطاع فرامرز داد (ابن اثیر، ۹ /
۵۶۲-۵۶۳). دوران حکومت کاکوییان یزد
از همین تاریخ آغاز میگردد.
آل کاکویه در یزد
(۴۴۳-۵۳۶ ق /
۱۰۵۱-۱۱۴۱ م)
ظهیرالدین ابومنصور فرامرز
پس از آنکه یزد و ابرقو را به اقطاع گرفت، همراه با سپاهیان دیلمی
و چهار تن از سرهنگان خود ــ که نام آنان پس از این خواهد آمد ــ رهسپار یزد
شد و از این پس وی و چند تن دیگر از افراد خانوادهاش نزدیک
به یک سده بر این ایالت مرکزی ایران فرمانروایی
کردند و سرانجام در اواسط دوران پادشاهی سنجر سلجوقی منقرض گردیدند
(ابن اثیر، ۹ / ۵۶۲-۵۶۳؛ غفاری،
۸۱-۸۲؛ جعفری، ۳۵؛ اقبال، وزارت در عهد
سلجوقی، ۸۳؛ صفا، ۲ / ۳۸). فرمانروایان
این دودمان دانشدوست و مردمدار بودند و در آبادانی شهر یزد و
روستاهای پیرامون آن سهم مؤثّری داشتند، ازجمله مدارس، مساجد و
حصارهایی ساختند و در اطراف یزد کاریزها و روستاهایی
به وجود آوردند. در این زمان یزد یکی از شهرهای
پررونق ایران محسوب میگردید. فرمانروایان این
خاندان به این شرحند:
۱. ظهیرالدین
ابومنصور فرامرز (فرمانروایی در یزد: ۴۴۳- پس
از ۴۵۵ ق / ۱۰۵۱- پس از
۱۰۶۳ م). لقب او را پارهای از مآخذ علاءالدوله یاد
کردهاند، اما احتمالاً این لقب به فرزندان او تعلق داشته است. از احوال ظهیرالدین
فرامرز، در دوران فرمانروایی او بر یزد، آگاهی دقیقی
در دست نیست. وی هنگام ورود به این شهر گروهی از دیلمیان
و نیز ۴ تن از سرهنگان خود: ابومسعود بهشتی، ابویعقوب دیلمی،
ابوجعفر (کاتب، نام او را «کیانرسو» ضبط کرده است، ص ۶۱) و ابویوسف
را به همراه داشت. این ۴ تن که در مآخذ مربوط به یزد نام آنان
مکرّر آمده است، به هنگام اقامت در این شهر در آبادانی آنجا کوششهایی
کردند و ازجمله بارویی گرد شهر برآوردند و دروازههای آهنین
بر آن کار گذاشتند (جعفری، ۳۵-۳۶؛ مستوفی
بافقی، ۱ / ۷۷)، اما اینکه جعفری ساختن بارو
را در ۴۳۲ ق / ۱۰۴۱ م یعنی
پیش از فرمانروایی فرامرز در یزد، دانسته احتمالاً درست نیست،
مگر اینکه تصور کنیم که آن سرهنگان، پیش از ورود به یزد،
هنگام اقامت در اصفهان نیز آبادانی یزد علاقه داشته و به همّت
آنان باروی شهر را در آن وقت برآورده باشند.
ظهیرالدین فرامرز تا
۴۵۵ ق / ۱۰۶۳ م زنده بود، چه بنابر نقل
ابن اثیر، او در ۴۵۴ ق / ۱۰۶۲ م
با هیأتی به سرپرستی عمیدالملک کُندری وزیر،
برای خواستگاری از دختر خلیفه قائم برای طغرل سلجوقی،
به بغداد رفت. در این سفر ارسلان خاتون، زوجۀ خلیفه،
نیز همراه آنان بوده است (۱۰ / ۲۱). سال بعد که
طغرل به بغداد میرفت، نام فرامرز نیز جزو امیران همراه او یاد
شده است (همو، ۱۰ / ۲۵). پس از این واقعه دیگر
نامی از او در میان نیست. احتمالاً بایستی مقارن همین
سالها درگذشته باشد. آخرین تاریخ در سکّههایی که از او
به دست آمده ۴۴۰ ق / ۱۰۴۸ م است که در
اصفهان ضرب شده است (باسورث، ۸۵). اگر گفتۀ جعفری
را (ص ۳۷) که میگوید فرامرز به هنگام پادشاهی
ملکشاه سلجوقی (۴۶۵-۴۸۵ ق /
۱۰۷۲-۱۰۹۲ م) در گذشته است، بپذیریم،
مرگ فرامرز سالها پس از ۴۵۵ ق / ۱۰۶۳ م
روی داده، اما حوادث این سالها را جعفری (صص ۳۶ به
بعد) و کاتب (صص ۶۰ به بعد) و بهویژه مستوفی بافقی
(۱ / ۴۳ به بعد) بسیار آشفته و درهم یاد کردهاند و
نویسندۀ اخیر حتی در نقل حوادث دوران کاکوییان در یزد
نیز دچار حوادث اشتباهات فراوانی شده است.
۲. علاءالدوله امیرعلی
بن فرامرز (پس از ۴۵۵- ۴۸۸ ق /
۱۰۶۳-۱۰۹۵ م). او القاب دیگری
همچون عضدالدین و شمسالملوک نیز داشت و چون ادبپرور و شعرشناس بود،
همواره دانشمندان و سرایندگان پارسی زبان را حمایت و تشویق
میکرد و گروهی از شاعران همچون امیر معزّی در قصاید
خود او را ستودهاند. ظاهراً زامباور با استناد به اینکه مآخذ کهنتر، از
حوادث یزد میان سالهای ۴۵۵ تا
۴۶۹ ق / ۱۰۶۳ تا
۱۰۷۶ م سخن نراندهاند، به اشتباه، آغاز فرمانروایی
علاءالدوله را در ۴۶۹ ق / ۱۰۷۶ م
دانسته است (ص ۳۲۸).
علاءالدوله همچون پدر راه اطاعت از
پادشاهان سلجوقی میسپرد و بعضی از اوقات در اردوی آنان
به سر میبرد. او در ۴۶۹ ق /
۱۰۷۶ م ارسلان خاتون ــ دختر چغریبیک برادر
طغرل و عمّه ملکشاه سلجوقی ــ را که پیش از آن در نکاح قائم خلیفۀ عباسی
بود، پس از مرگ قائم به عقد ازدواج خویش درآورد. ارسلان خاتون زنی
دانشمند و متصّف به صفات پسندیده بود. غفاری او را زنی فاضل و فیلسوف
و صاحب کتابی به نام نتیجة التوحید دانسته است (ص
۸۲). این زن در دوران اقامت در یزد آثار خیری
از خود بر جای گذاشت و کاریزها و مزارعی احداث کرد. گفتهاند که
او روزی دوبار دعوت عام داشت و در دستگیری از نیازمندان
کوشا بود (بنداری،۶۰؛ غفاری، ۸۲؛ صفا،
۲ / ۳۹). بنداری، ارسلان خاتون را دختر داوود بیک،
برادر دیگر طغرل دانسته (ص ۶۰) و قول او را ابن اثیر نیز
مورد تأیید قرار داده است (۱ / ۱۰۵). ولی
امیر معزّی که هم سلجوقیان و هم کاکوییان یزد
را مدح کرده، صریحاً او را منتسب به چغری بیک دانسته است.
ارسلان خاتون سرانجام در یزد درگذشت و در مدرسۀ دو مناره به
خاک سپرده شد (کاتب، ۶۰، ۶۳). امیرعلی از او
صاحب فرزندانی شد که دو تن از آنان گرشاسب و فرامرز) پس از پدر به ترتیب
بر یزد فرمان راندند (کاتب، ۶۲؛ مستوفی بافقی،
۱ / ۸۰). در حوادثی که پس از مرگ ملکشاه روی داد،
امیرعلی بن فرامرز جانب تتش بن الب ارسلان را گرفت و سرانجام در جنگی
که در ۴۸۸ ق / ۱۰۹۵ م میان تتش و
برکیارق بن ملکشاه درگرفت، تتش و امیرعلی هر دو به هلاکت رسیدند.
این نبرد در بیابان میان ساوه و ری روی داد (مجمل التواریخ
و القصص، ۴۰۹؛ابن اثیر، ۱۰ /
۲۴۴-۲۴۵؛ قزوینی،
۱۷۰؛ صفا، ۲ / ۳۹). پیکر امیرعلی
را فرزندش گرشاسب به یزد آورد و در مدرسۀ دو مناره به
خاک سپرد (جعفری، ۳۷). امیرعلی از امیران
دانشدوست و دانشپرور بود. به گفتۀ نظامی عروضی وی از حامیان اصلی امیر
معزّی در دربار ملکشاه سلجوقی بوده است. او هنگامی که در دربار
سلجوقیان به سر میبرد این شاعر را به شاه معرفی کرد و
وسایل پیشرفت او را آماده ساخت (صص ۴۰-۴۳).
امیر معزّی چند بار در ضمن قصاید خود این امیر را
ستوده و از نیکیهای او یاد کرده است (صص
۴۷۲، ۴۸۲-۴۸۳). افضل کرمانی
نیز از دانشدوستی و حمایت او از بزرگان و فاضلان معاصر، و دعوت
او از آنان به شهر یزد یاد کرده و وی را ستوده است (صص
۱۵۹-۱۶۰).
۳. علاءالدوله ابوکالیجار
گرشاسببن علاءالدوله امیرعلی (۴۸۸- پس از
۵۱۳ ق / ۱۰۹۵-
۱۱۱۹ م). او گرشاسب دوم و مشهور به امیر خاصبک بود
که پس از کشته شدن پدرش، از سوی سلجوقیان، به فرمانروایی یزد
برگزیده شد (جعفری، ۳۷). گرشاسب اندکی پس از آنکه
به فرمانروایی رسید، یکی از دختران ملکشاه سلجوقی
را که خواهر تنی سلطان محمد و سنجر سلجوقی بود به عقد نکاح خود درآورد
و بدینترتیب رابطۀ او با سلجوقیان استحکام بیشتری یافت. بر اثر
درگیریهایی که میان گروههای مختلف دودمان
سلجوقیان وجود داشت، سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه سلجوقی،گرشاسب را از
فرمانروایی یزد برکنار کرد، لیکن وی در دستۀ
طرفداران سنجر درآمد و همو بود که سنجر را در ۵۱۳ ق /
۱۱۱۹ م به پیکار با سلطان محمود برانگیخت
(ابن اثیر، ۱۰۵۵۱-۵۵۲؛
شهمردان بن ابیالخیر، ۴۹-۵۰). این جنگ
در ۱۲ جمادیالاول ۵۱۳ ق / ۲۲
اوت ۱۱۱۹ م در نزدیکی ساوه روی داد و
علاءالدوله نیز در رکاب سنجر بود (اقبال، وزارت در عهد سلاطین سلجوقی،
۲۴۷، ۲۶۶). از حوادث دیگر دوران زندگی
او، همراهی وی با سلطان محمدبن ملکشاه در سفر بغداد است. سلطان محمد
در ۵۰۱ ق / ۱۱۰۷ م با گروهی از
سپاهیان خود به جانب بغداد رفت. علاءالدوله گرشاسب نیز در بین
راه به او پیوست. به گفتۀ ابناثیر، در جنگی که میان سلطان محمد با سپاهیان
بغداد صورت گرفت، سپاهیان سلجوقی پیروز گردیدند
(۱۰ / ۴۴۶-۴۴۷). براساس نوشتۀ مجمل التواریخ
و القصص محمودبن محمدبن ملکشاه که در ۵۱۱ ق /
۱۱۱۷ م بر تخت نشست، در ۵۱۳ ق /
۱۱۱۹ م با ملک مسعود که از سوی محمدبن ملکشاه
فرمانروایی موصل و شام داشت، نبرد کرد. این جنگ در حوالی
همدان در ۱۸ ربیعالاول ۵۱۳ ق / اول ژوئیه
۱۱۱۹ م روی داد و ملک مسعود دستگیر شد.
۳ روز پس از دستگیری او به فرمان سلطان محمود، امیر علاءالدوله
را که ظاهراً در اردوی او میزیسته دستگیر کردند و در قلعۀ فرزین
زندانی ساختند، اما او در رجب همین سال از آنجا گریخت و به
خراسان رفت (صص ۴۱۳-۴۱۴). به گفتۀ ابن
فوطی، گرشاسب در سالهای پس از ۵۲۰ ق /
۱۱۲۶ م به طبس هجوم برد و در این میان شیخ
محمدبن ناصر یزدی را که از جملۀ دانشمندان آن عصر بود، گرفتار
ساخت و عاقبت او را کشت و در بیابان طبس به خاک سپرد (۴ /
۱۰۷۲). اگر گفتۀ او را درست بدانیم، بایستی
گرشاسب تا این سالها زنده بوده باشد. به احتمال دیگر این واقعه
در زمان برادر او فرامرز روی داده است. روایت مآخذ دیگر در مورد
پایان زندگی گرشاسب مبهم است. علاءالدوله گرشاسب فرمانروایی
دانشدوست و مشوق اهل علم بوده است. او گروهی از دانشمندان را در دستگاه خود
گرد آورده بود و به تشویق او کتابهایی تألیف گردید.
ازجمله شهمردان بن ابیالخیر، از دانشوران اواخر سدۀ
۵ ق / اواخر سدۀ ۱۱ م کتاب نزهتنامۀ علائی را به سبک دانشنامۀ علائی
ابنسینا به نام او نوشت. این کتاب در دانشهای گوناگون و همانند
کتب دائرةالمعارف و از آثار ارزشمند نثر کهن فارسی است.
۴. فرامرزبن علاءالدوله امیرعلی
(پس از ۵۱۳-۵۳۶ ق /
۱۱۱۹-۱۱۴۱ م). منابع تاریخی
آشکارا از حوادثی که پس از ۵۱۳ ق /
۱۱۱۹ م بر یزد گذشته یاد نمیکنند. برخی
از این منابع گفتهاند که پس از مرگ گرشاسب، سنجر یزد را به دختر او
داد و رکنالدّین سام بن لنگر را به اتابکی آنان برگزید (جعفری،
۳۹)، اما این روایت معتبر نیست و همین نویسنده
خود کمی پیش از آن، مطلب را به صورتی دیگر آورده است
(همو، ۳۸). ولی با تطبیق حوادث زندگی گرشاسب با
حوادث روزگار جانشین وی، میتوان به این نتیجه رسید
که پس از گرشاسب، فرامرزبن امیرعلی، برادرش، که در دستگاه سنجر میزیست
به فرمانروایی یزد منصوب گردیده است. این امیر
را ابوالحسن علیبن زید بیهقی در ۵۱۶ ق
/ ۱۱۲۲ م در خراسان دیده و شرحی دربارۀ او به
دست داده و دانش و دینپروری وی را ستوده است. به گفتۀ او
علاءالدوله فرامرز در حکمت و فلسفۀ یونان دست داشته و با عمر خیام ملاقات کرده و با وی
دربارۀ اعتراضات ابوالبرکات بغدادی بر ابنسینا مباحثه کرده است. پس
از آن بیهقی گوشهای از سخنان حکیمانۀ او را
از کتاب مُهجَة التوحید وی نقل کرده است (تتمه صوان الحکمه،
۱۱۰-۱۱۱، درة الاخبار،
۷۰-۷۱؛ شهرزوری،
۳۹۳-۳۹۴). مادر فرامرز، ارسلان خاتون عمۀ
ملکشاه بود و خود نیز یکی از دختر عموهای سلطان سنجر را
به زنی گرفت (مستوفی بافقی، ۱ / ۸۲). این
امیر در ۵۱۶ ق / ۱۱۲۲ م به هنگام
فرمانروایی بر یزد، در اردوی سلطان سنجر به سر میبرده
است. به گفتۀ ابوالحسن بیهقی در همین سال او خواجه احمدبن حسین
داری را با خود به بلخ برد و عالمِ یاد شده در این شهر بدرود
زندگی گفت ( تاریخ بیهق، ۳۸۸). فرامرز با
ارسلان شاه بن کرمانشاه بن قاورد، از فرمانروایان سلسلۀ آلقاورد
کرمان که از ۴۹۵-۵۳۷ ق /
۱۱۰۲-۱۱۴۲ م بر این شهر
فرمانروایی میکرد، مراودههایی داشت. محمدبن ابراهیم
اشاره میکند که در اواخر عهد ارسلان شاه امیرعلی بن فرامرز به
کرمان آمد و خواستگار دختر وی شد (ص ۳۴). سال این حادثه
با حوادث دوران امیرعلی تطبیق نمیکند و بدیهی
است که اگر این خواستگاری انجام شده باشد، باید از سوی همین
فرامرز بن امیرعلی بوده باشد.
امیر فرامرز بن امیرعلی
در ۵۳۶ ق / ۱۱۴۱ م به یاری
سلطان سنجر، که به نبرد با قراختاییان میرفت، شتافت. در این
جنگ سنجر به سختی شکست یافت، فرامرز نیز در آن گیرودار به
قتل رسید (۵۳۶ ق / ۱۱۴۱ م) و چون
پسری از خود نداشت، سنجر یزد را به دختران او داد و یکی
از امیران لشکرش را اتابک آنان کرد. از این پس آل کاکویه در این
شهر منقرض شدند و به جای آنان، پس از چند سال، اتابکان یزد به قدرت
دست یافتند (جعفری، ۳۸؛ کاتب،
۶۵-۶۶؛ مستوفی بافقی، ۱ /
۸۲-۸۳؛ غفاری، ۸۲). فرامرز در آبادانی
شهر یزد کوشا بود، چنانکه قناتی در این شهر حفر کرد و دهی
در نزدیکی ابرند آباد احداث نمود که آن را گرد فرامرز میگفتند.
کاتب، نام این ده را «کیفرامرز» یاد کرده (ص ۶۴) و
مستوفی بافقی «کفرامرز» ضبط کرده است (۱ / ۸۲). این
آبادی را امروزه «کِفله مرز» میگویند (افشار، ۲ /
۴۳). چنانکه گفته شد فرامرز بن امیر علی کتابی به
نام مهجة التوحید نوشته بوده است. حاج خلیفه نام این کتاب را
به دو صورت بهجة التّوحید و مهجة التّوحید آورده است (۱ /
۲۵۸، ۲ / ۱۹۱۲). این کتاب
ظاهراً باید همان کتابی باشد که غفاری آن را با عنوان نتیجة
التوحید به مادر او، ارسلان خاتون، منتسب داشته است (ص ۸۲).
آثار، عمارات و بناهای آل کاکویه
در یزد
فرمانروایان این دودمان پس
از استقرار در یزد در آبادانی شهر و اطراف آن بسیار کوشیدند،
چنانکه یزد در این دوره از رونق و آبادانی، نمونهای کوچک
از شیراز عهد عضدالدّوله بود.
ظهیرالدوله فرامرز نخستین
فرمانروای این سلسله، پس از ورود به یزد برای خود کاخی
عالی ساخت و ۴ تن از سرهنگان او، بارویی گرد شهر کشیدند
و ۴ دروازه با درهای آهنین بر آن نهادند. یکی از
درهای دروازۀ حظیره که آنان ساختهاند، اکنون بر جای مانده و نام امیر
مسعود بهشتی، امیر مظفر ابویعقوب بدر و اسحاق فرزندان ینال
بر آن منقوش است (مجدزاده صهبا، ۷۴-۷۷؛ جعفری،
۳۵-۳۶) دیگر نزدیکان فرامرز نیز هر یک
بنائی در شهر برافراشتند، یکی از سرهنگان او در محلۀ سرریگ
مدرسهای ساخت، ابویعقوب قناتی حفر کرد و بناهایی
در آن محل برآورد و آنجا را آبادان کرد و نام «یعقوبی» بر آن نهاد
(جعفری، ۳۶؛ کاتب، ۶۱؛ مستوفی بافقی،
۱ / ۷۷). گرشاسب بن امیرعلی در یزد مسجد جمعهای
بنا کرد و در کنار آن کتابخانه و جماعتخانهای ساخت و نهر آب در آن جاری
کرد (جعفری، ۳۷، ۹۴؛ کاتب، ۱۱۴).
از آثار دیگر گرشاسب باغ گرشاسبی است که در محلۀ اهرستان قرار
داشته و آب تفت در بیرون و اندرون آن جاری بوده است. شاه یحیی
مظفری، ساباطی در این باغ ساخت (جعفری،
۱۶۸؛ کاتب، ۲۰۲-۲۰۳؛ مستوفی
بافقی، ۸۲). برخی از ابنیه که فرمانروایان این
دودمان ساختهاند، اکنون نیز بر جای است، ازجمله: قدمگاه مجموعه بنایی
است واقع در کنار جادۀ تفت به ده شیر و در مرکز فراشاه. مردم آن را قدمگاه حضرت رضا (ع) میدانند.
این بنا با توجه به کتیبهای سنگی که در محراب آن نصب گردیده
در ۵۱۲ ق / ۱۱۱۸ م به دستور گرشاسب ابن
علی ساخته شده است. اصل این بنا چهار ضلعی است و هر ضلع از داخل
۸ متر است. در سنگ منقوش بر آن چنین آمده است: «امر بعمارة هذا المسجد
المعروف بمشهد علی بن موسی الرّضی علیهما السلام العبد
المذنب الفقیر الی رحمة الله تعالی گرشاسب بن علی بن
فرامرز بن علاءالدوله تقبل الله منه فی شهور سنة اثنی عشرة و خمس
مائة» (افشار، ۱ / ۳۸۲-۳۸۴). آبادی
گرد فرامرز را که فرامرز بن امیرعلی بنا کرده نیز امروز بر جای
است و نام آن «کفله مرز» است (همو، ۲ / ۴۳-۴۴). ده یعقوبی
که آن را ابویعقوب، سرهنگ فرامرز بنیاد نهاده بود اکنون با گسترش شهر یزد
جزو محلات داخل شهر شده است (همو، ۲ / ۷۴). آثار دیگری
نیز از مجموعۀ عمارات گرشاسب بن امیرعلی بر جای مانده که افشار
فهرست آنها را به دست داده است (۲ /
۱۱۱-۱۱۱۴). مدرسۀ دو مناره نیز
که از مستحدثات کاکوییان یزد بوده تا چندی پیش بر
جای بوده است.
مآخذ
ابن اثیر، عزالدین، الکامل،
بیروت، ۱۹۸۲ م، ۹ / فهرست،۱۰ /
۲۵، ۲۴۴-۲۴۵،
۴۴۷، ۵۵۱-۵۵۲؛ ابن اسفندیار،
بهاءالدین، تاریخ طبرستان، به کوشش عباس اقبال، تهران،
۱۳۲۰ ش؛ ابن جوزی، عبدالرحمن، المنتظم، حیدرآباد
دکن، ۱۳۵۹ ق؛ ابنخلکان، وفیات الاعیان، به
کوشش احسان عباس، بیروت، دارصادر؛ ابن فوطی، عبدالرزاق بن احمد، تلخیص
مجمع الآداب، به کوشش مصطفی جواد، قاهره، ج ۴، بخش ۲ و ۳؛
ابن قفطی، جمالالدین علی، اخبار العلماء، مصر،
۱۳۲۶ ق؛ افشار، ایرج، یادگارهای یزد،
تهران، ۱۳۴۸ ش؛ افضلالدین کرمانی، ابوحامد
احمد، عقدالعلی للموقف الاعلی، به کوشش علی محمد عامری،
تهران، ۱۳۵۶ ش؛ اقبال، عباس، تاریخ ایران،
تهران، ۱۳۶۲ ش؛ همو، وزارت در عهد سلاطین بزرگ
سلجوقی، به کوشش محمدتقی دانشپژوه و یحیی ذکاء،
تهران، ۱۳۳۸ ش؛ امیر معزی، محمدبن عبدالملک،
دیوان، به کوشش ناصر هیری، تهران، ۱۳۶۲
ش؛ باسورث، کلیفورد ادموند، «دورۀ اول غزنوی»، تاریخ ایران
از اسلام تا سلاجقه، ترجمۀ حسن انوشه، تهران، ۱۳۶۳ ش، ج ۴؛ بوسه،
هربرت، «ایران در عصر آل بویه»، تاریخ ایران از اسلام تا
سلاجقه؛ بنداری، فتح بن علی، تاریخ سلسلۀ سلجوقی،
ترجمۀ محمدحسین جلیلی، تهران، ۱۳۵۶
ش؛ بیهقی، ابوالحسن علی بن زید، تاریخ بیهق،
به کوشش قاری سید کلیم اللّٰه حسینی، حیدرآباد
دکن، ۱۹۶۸ م، صص ۳۸۵-
۳۸۸؛ همو، تتمة صوان الحکمة، لاهور،
۱۳۵۱ ق؛ همو، درة الاخبار و لمعة الانوار، ترجمۀ
ناصرالدین منتخبالدین منشی یزدی، تهران،
۱۳۱۸ ش؛ بیهقی، ابوالفضل، تاریخ، به
کوشش قاسم غنی و علی اکبر فیاض، تهران،
۱۳۲۴ ش، فهرست؛ جعفری، جعفربن محمد، تاریخ یزد،
به کوشش ایرج افشار، تهران، ۱۳۴۳ ش، صص
۹۴-۹۵، ۱۸۱، ۲۱۱،
۲۱۶، ۲۱۷- ۲۱۸؛ حاجی
خلیفه، کشف الظنون، استانبول، ۱۹۴۱ م، ج ۱ و
۲؛ حسینی، صدرالدین بن علی، اخبار الدولة السلجوقیة،
به کوشش ضیاءالدین بونیاتوف، مسکو،
۱۹۸۰ م؛ خواندمیر، غیاثالدین بن همام،
حبیب السیر، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران،
۱۳۳۳ ش؛ زامباور، نسبنامۀ خلفا و شهریاران،
ترجمۀ محمدجواد مشکور، تهران، ۱۳۵۶ ش، صص
۳۲۸- ۳۲۹؛ شهرزوری، شمسالدین
محمد، نزهة الارواح و روضة الافراح، ترجمۀ مقصود علی تبریزی،
به کوشش محمدتقی دانشپژوه و محمدسرور مولائی، تهران،
۱۳۶۵ ش؛ شهمردان بن ابیالخیر، نزهتنامۀ علائی،
به کوشش فرهنگ جهانپور، تهران، ۱۳۶۲ ش، مقدمه؛ شیخ
علی گیلانی، تاریخ مازندران، به کوشش منوچهر ستوده،
تهران، ۱۳۵۲ ش؛ صفا، ذبیحالله، تاریخ ادبیات
در ایران، تهران، ۱۳۶۳ ش؛ عتبی، محمدبن
عبدالجبار، تاریخ یمینی، ترجمۀ ابوالشرف ناصح
بن ظفر جرفادقانی، به کوشش جعفر شعار، تهران، ۱۳۴۵
ش؛ عنصرالمعالی، کیکاووس بن اسکندر، قابوسنامه، به کوشش سعید
نفیسی، تهران، ۱۳۶۲ ش؛ غفاری، قاضی
احمد، تاریخ جهانآراء، تهران، ۱۳۴۳ ش؛ قزوینی،
محمد، تعلیقات بر چهار مقالۀ نظام عروضی، لیدن، ۱۹۱۰ م؛ کاتب،
احمدبن حسین، تاریخ جدید یزد، به کوشش ایرج افشار،
تهران، ۱۳۵۷ ش؛ گردیزی، عبدالحی، تاریخ،
به کوشش عبدالحی حبیبی، تهران، ۱۳۶۳ ش؛
لین پول، استانلی، طبقات سلاطین اسلام، ترجمۀ عباس
اقبال، تهران، ۱۳۶۳ش؛ مادلونگ، «سلسلههای کوچک
شمال ایران»، تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه، ترجمۀ حسن
انوشه، تهران، ۱۳۶۳ ش؛ مافروخی، مفضل بن سعد، محاسن
اصفهان، به کوشش جلالالدین تهرانی، تهران،
۱۳۱۲ ش؛ مایلز، سی، «سکهشناسی»، تاریخ
ایران از اسلام تا سلاجقه، ترجمۀ حسن انوشه، تهران،
۱۳۶۳ ش؛ مجدزادۀ صهبا، جواد، «دروازههای
نهصد و سی ساله»، س ۱، شم ۳،آبان
۱۳۲۳ ش؛ مجمل التواریخ و القصص، به کوشش محمدتقی
بهار، تهران، ۱۳۱۸ ش، صص ۳۹۸،
۴۰۷- ۴۰۹،
۴۱۲-۴۱۴؛ محمدبن ابراهیم، سلجوقیان
و غز در کرمان، به کوشش محمدابراهیم باستانی پاریزی،
تهران، ۱۴۴۳ ش، مقدمه؛ مستوفی، حمداللّٰه،
تاریخ گزیده، به کوشش عبدالحسین نوایی تهران،
۱۳۶۲ ش، ص ۴۹۹؛ مستوفی بافقی،
محمد مفید، جامع مفیدی، به کوشش ایرج افشار، تهران،
۱۳۴۲ ش، ۱ / ۴۳-۴۴،
۷۶-۸۳؛ نظامی عروضی، چهار مقاله، به کوشش محمد
قزوینی، لیدن، ۱۹۱۰؛ همو، همان، به
کوشش محمد معین، تهران، ۱۳۳۳ ش؛ هندوشاه نخجوانی،
تجارب السلف، به کوشش عباس اقبال، تهران، ۱۳۱۳ ش؛ یاقوت،
معجم البلدان، به کوشش فردیناند ووستنفلد، لایپزیک،
۱۸۶۶-۱۸۷۰ م، ج ۳؛ نیز:
Bosworth, C., E., »Dailamĭs in
Central Iran: the Kākuyids at Jibāl and Yazd«, Journal of Persian Studies, ۱۹۷۰, VIII.