اَبوالاَسْوَدِ دَؤَلُي، شاعر و
تابعُي مشهور که بُيشتر، از او به عنوان صحابُي امام علُي (ع)
و واضع علم نحو نام برده مُيشود. آگاهُيهاُي ما از زندگُي
ابوالاسود بسُيار اندک و در موارد بسُيارُي آمُيخته به
تناقضات تارُيخُي است؛ چنانکه بُيگمان بخش بُيشترُي از
دوران زندگُي او بر ما پوشُيده مانده است. افزون بر اُين، شخصُيت
وُي را در محُيط فرهنگُي و سُياسُي بصره و روزگار پرآشوبُي
که او در آن مُيزُيست، هالهاُي از افسانه فرا گرفته است.
ابوالاسود با فضاُي پرهُياهوُيُي که در بصره پدُيد آمده
بود، پُيوندُي چنان ناگسستنُي خورده که تقرُيباً هُيچگونه
پژوهش تارُيخُي در باب پُيداُيش علوم و رشد دانشها و بررسُي
طبقات اجتماعُي در بصره بُيحضور اُين شخصُيت امکانپذُير
نُيست و به همُين سبب به سختُي مُيتوان گزارش دقُيقُي
از زندگُي او ارائه داد.
از کتابُي که با عنوان اخبار ابُيالأسود
الدؤلُي به عبدالعزُيز بن ُيحُيُي جلّودُي ــ شُيخ
اخبارُيان بصره ــ نسبت داده شده است (نجاشُي، ۲۴۳)،
ظاهراً اکنون نشانُي در دست نُيست. از مورخان کهن تنها گزارش بلاذرُي
را در انساب الاشراف ــ بجز اخبار پراکندۀ دُيگر از همو ــ در دست دارُيم.
سپس مُيتوان به گزارش مرزبانُي اشاره کرد. ابوالفرج اصفهانُي نُيز
کوشُيده تا بُيشتر حوادث مربوط به زندگُي و اشعار او را در الاغانُي
گرد آورد. ابنعساکر و ابنخلکان نُيز اخبار او را از بسُيارُي
مآخذ دُيگر ــ که اکنون در دسترس نُيستند ــ گرد آوردهاند. انبوه مآخذ
دُيگر، غالباً جز تکرار گفتهها و افزودن افسانهها، آگاهُي چندان مفُيدُي
به دست نمُيدهند. در اشعار باقُيمانده از او نُيز مواردُي
که به ترسُيم گوشههاُيُي از زندگُي او ُيارُي کند،
اندک و ناچُيز است؛ خاصه که در باب برخُي اشعار او شائبۀ جعل و
خلط وجود دارد (نک : دنبالۀ مقاله).
نام و نسب ابوالاسود را به چند گونه
آوردهاند. اُين چندگونگُي باعث شده است که بسُيارُي از
محققان براساس منابع، فهرست گونهاُي از نامهاُي احتمالُي او ُيا
اجدادش به دست دهند (مثلاً نک : دجُيلُي، ۳؛ دجنُي،
۹۸ به بعد).
مشهورترُين نام و نسب او ظالم بن
عمرو بن سفُيان است. بجز ظالم، او را عثمان و عمرو نُيز نامُيدهاند
(نک : کلبُي، ۱۵۲؛ ابنحبُيب، ۴۷؛ بخارُي،
۳(۲) / ۳۳۴؛ بلاذرُي، خطُي، ۲ /
۳۵۵ ب) که هُيچ کدام قابل اعتماد به نظر نمُيرسند.
نام ظالم بن سارق (نک : ابن قُيسرانُي، ۱ /
۲۳۶؛ ابنعساکر، ۵ / ۳۳۰) نُيز به
احتمال بسُيار، بر اثر خلط با نام دُيگرُي به وجود آمده است (نک :
ابن ابُي حاتم، ۲(۱) / ۵۰۳؛ طوسُي،
۴۶).
نسبت دؤلُي او نُيز به گونهاُي
شگفتآور از سوُي گذشتگان چون هشام و ابنسلام و ابنسعد و نُيز
ابوالفرج اصفهانُي و ابوالطُيّب و سُيرافُي، سپس منابع متعدد
متأخر مورد تحقُيق و بررسُي قرار گرفته است. تنها بحثُي که به زبان
فارسُي مُيتوان ُيافت. از آن زرُياب خوُيُي است (ص
۱۱۸).
ابوالاسود از تُيرۀ بنُي
کنانۀ مُضَر بود که در بصره جزء «اهل العالُيه» شناخته مُيشدند
(پلا، 125). رهط او به «دُئل» شناخته مُيشد و چون بجز دئل بنُيکنانه،
تُيرۀ دُوَل در قبُيلۀ حنُيفه و دُيل در بنُي عبدالقُيس نُيز وجود
داشته است، چنانکه اصمعُي اشاره کرده است (ابوالطُيب، ۷)، هرگونه
تغُيُير در تلفظِ نسبت او، وُي را به ُيکُي از دو تُيرۀ دُيگر
منسوب مُيکند (نُيز نک : ُيغمورُي، ۷؛ سمعانُي،
۵ / ۴۰۶-۴۰۷) و نُيز چون در «دؤلُي»
تلفظ دو کسره (کسرۀ همزه و کسرۀ لام) بعد از حرف مضموم ثقُيل است (ابنقتُيبه، ادب الکاتب،
۶۱۱؛ سمعانُي، ۵ / ۴۰۶)، همزه را
به فتح خواندهاند (نُيز نک : ابوالطُيب، همانجا؛ نووُي،
۱(۲) / ۱۷۵). با اُينهمه در لهجۀ حجاز،
اُين واژه را «دُيلُي» تلفظ کردهاند (ابنعساکر، ۵ /
۳۳۲). بنودُيل که در حجاز و حوالُي شهر مکه مسکن
داشتند، در مآخذ معمولاً به عنوان، رهط ابوالاسود شناخته مُيشوند (نک : ابنقتُيبه،
المعارف، ۶۶، ۱۱۵)، و در برخُي حوادث تارُيخ
صدر اسلام و به زمان پُيامبر (ص) از آنان نام برده شده است (نک : واقدُي،
۲ / ۷۸۱، ۸۲۳).
مادر ابوالاسود از تُيرۀ بنُي
عبدالدار بود (ابنقتُيبه، همان، ۴۳۴؛ بلاذرُي،
همانجا؛ ابن ماکولا، ۳ / ۳۴۸). ابنحجر ( الاصابة،
۳ / ۳۰۴) بُياشاره به مأخذُي، احتمال داده است
که پدر ابوالاسود در ُيکُي از غزوات حضرت رسول (ص) به همراه مشرکان،
کشته شده باشد؛ اما به احتمال بسُيار در اُين باب خلطُي پُيش
آمده است (قس: واقدُي، ۱ / ۱۵۱؛ ابن هشام، ۲ /
۷۱۲). تارُيخ تولد ابوالاسود معلوم نُيست. ابوحاتم
سجستانُي با عبارتُي تردُيدآمُيز گفته است که در جاهلُيت
به دنُيا آمد (ابوالطُيب، ۸) و از قول خود او آوردهاند که در
«عام الفتح» به دنُيا آمده است (ُيغمورُي، همانجا). بحث تولد
ابوالاسود با مسألۀ درک پُيامبر (ص) ارتباط پُيدا کرده است. برخُي او را در
شمار صحابُيان آوردهاند، ولُي چنانکه ابناثُير ( اسد الغابة،
۳ / ۷۰) اشاره کرده، موضوع صحابُي بودن ابوالاسود از تصحُيف
در متن ُيک خبر پُيدا شده است (نُيز نک : ابن حجر، همان، ۷
/ ۱۵). اُين گفتۀ ابوعبُيده معمر بن مثنُي که ابوالاسود در روز بدر در شمار
مسلمانان بوده، نُيز بخشُي از افسانههاُيُي است که دربارۀ او بر
ساختهاند (نک : ابوالفرج، ۱۲ / ۲۹۷).
افزون بر اُينها، گفتهاند که او
به هنگام مرگ ۸۵، ُيا حتُي ۱۰۰ سال داشته
است (نک : ُيغمورُي، ۲۱؛ ابوالفرج، ۱۲ /
۳۳۴؛ قس: بلاذرُي، خطُي، ۲ /
۳۵۷ آ) که باتوجه به تارُيخ مشهور براُي فوت وُي،
باُيد گفت که سن او براُي درک پُيامبر (ص) چندان نامناسب نبوده است
(نُيز نک : ابنحجر، همان، ۳ / ۳۰۵). به هر روُي،
هُيچکدام از اُين تارُيخها آن اندازه موثق و دقُيق نُيستند
که بتوان بر آنها اعتماد کرد.
پس از فتوحات اسلام در ناحُيۀ مشرق،
مُضَرُيان، بُيشتر در عراق و خاصه در بصره ساکن شدند و اُين با آن
رواُيت که گوُيد ابوالاسود در زمان عمر به بصره کوچُيد، سازگارُي
دارد (نک : ُيغمورُي، ۷؛ حُصرُي، ۲۰۶؛
ابنحجر، همان، ۳ / ۳۰۴)، اما اُين داستان که عمر،
به ابوموسُي اشعرُي، والُي وقت بصره، امر کرده باشد که ابوالاسود
را به کار آموزگارُي عربُي بگمارد (ُيغمورُي، ۸؛ قفطُي،
۱ / ۱۶)، احتمالاً تحت تأثُير شخصُيّت ادبُي او
به وجود آمده است.
در حقُيقت، ابوالاسود تنها در
دوران کوتاهُي از خلافت امُيرالمؤمنُين علُي (ع) در حوادثُي
نقش داشته است: پس از آغاز جنگ جمل و هنگامُي که عاُيشه به سوُي
بصره روان شد، مُيبُينُيم که ابوالاسود به همراهُي کس دُيگرُي،
از سوُي عثمان بن حُنُيف براُي مذاکره نزد او مُيرود. ُيک
رواُيت از اُين ماجرا را جاحظ ( البُيان، ۲ /
۲۳۵) به نقل از نوادۀ ابوالاسود، از قول خود او آورده
است. گونههاُي دُيگر از اُين رواُيت نشان مُيدهد که
ابوالاسود در گفتوگو با عاُيشه اندکُي درشتُي کرده است (بلاذرُي،
چاپُي، ۲ / ۲۲۵؛ طبرُي، ۴ /
۴۶۱-۴۶۲، به رواُيت سُيف بن عمر تمُيمُي؛
نُيز نک : الامامة و السُياسة، ۱ /
۶۵-۶۶) و در برخُي مآخذ دُيگر، آن گفتوگو به
صورت مفصلتر نقل شده است (نک : مفُيد، ۱۴۸). سپس به شرکت
او در جنگ جمل به همراهُي علُي (ع) تصرُيح شده است (ذهبُي،
۴ / ۸۲). پس از آن با آغاز جنگ صفُين، ابنعباس به امر امُيرالمؤمنُين
علُي (ع)، ابوالاسود را به بسُيج نُيروها فرمان داد (طبرُي،
۵ / ۷۸- ۷۹) و خود به سوُي امام به راه افتاد
و گفتهاند که ابوالاسود را به جاُي خوُيش در بصره گمارد (کلبُي،
همانجا؛ نصر بن مزاحم، ۱۱۷؛ بلاذرُي، خطُي، ۲ /
۳۵۵ ب؛ دُينورُي، ۱۶۶).
ماجراُي جانشُينُي
ابوالاسود از سوُي ابنعباس در بصره و سپس انتصاب او به سمت قضا در مآخذ به
گونهاُي آشفته نقل شده است. بر مبناُي ُيک گزارش (نک : بلاذرُي،
چاپُي، ۲ / ۱۶۹) تصدُي بُيتالمال بصره
توسط ابوالاسود، همزمان با گزُينش ابن عباس به ولاُيت بصره از سوُي
علُي (ع) آغاز شده بوده است و گماشته شدن ابن عباس به ولاُيت بصره، پس
از پُيروزُي در جنگ جمل صورت گرفت (ابن عساکر، ۵ /
۳۳۵). به هر روُي، اُين گزارش ممکن است به رواُيت
دُيگرُي باز گردد که بر مبناُي آن ولاُيت ابوالاسود به جاُي
ابن عباس با تأُيُيد امام علُي (ع) بوده است (ابنسعد، ۷ /
۹۹؛ نُيز نک : ابوالفرج، ۱۲ /
۲۹۷)؛ ازاُينرو، شرکت ابوالاسود در جنگ صفُين ــ که
در برخُي مآخذ ُياد شده ــ درست به نظر نمُيرسد (نک : ابن قتُيبه،
الشعر، ۲ / ۶۱۵؛ بلاذرُي، خطُي، همانجا). بنابر
گزارشُي دُيگر (همو، ۴ (۱) /
۱۶۹-۱۷۰)، زمانُي که ابنعباس در بصره،
ابوالاسود را به اقامۀ نماز و کار قضا و زُياد را به سرپرستُي امور دُيوان و
خراج گمارده بود، مُيان آن دو دشمنُي بروز کرد و همُين امر موجب شد
که ابوالاسود در هجو زُياد اشعارُي بسراُيد (قس: ُيغمورُي،
۸؛ ابوالفرج، ۱۲ /
۳۱۱-۳۱۲). ابنعباس، پس از جنگ به بصره
بازگشت و با آغاز فتنهانگُيزُيهاُي خوارج، در مقام ولاُيت
بصره، ابوالاسود را به مقابلۀ آنان فرستاد (نک : دُينورُي، ۲۰۵؛ طبرُي،
۵ / ۷۶-۷۷). بر مبناُي رواُيت نه چندان
قابل اعتمادُي، امام در جنگ صفُين قصد داشت نخست، ابوالاسود را براُي
حکمُيت برگزُيند (ابن عبدربّه، ۴ / ۳۴۶،
۳۴۹؛ ابن عساکر، ۵ / ۳۲۹).
رابطۀ ابنعباس با
ابوالاسود، چندان دوستانه نبوده است: گفتهاند که ابنعباس ُيک بار با وُي
درشتُي کرد و او در نامهاُي به امام علُي (ع) ابن عباس را به دستاندازُي
به بُيتالمال متهم کرد و امام، ابنعباس را توبُيخ کرد (نک : ُيعقوبُي،
۲ / ۲۰۵؛ طبرُي، ۵ / ۱۴۱؛
بلاذرُي، چاپُي، ۲ /
۱۶۹-۱۷۰؛ ابنعبدربه، ۴ /
۳۵۴-۳۵۵؛ ابنجوزُي،
۱۵۰-۱۵۱). به هر روُي در اثر اُين
اتهام، چه درست چه نادرست، ابنعباس بصره را ترک کرد و به سوُي حجاز شتافت
(نک : بلاذرُي، چاپُي، ۲ /
۱۶۹-۱۷۰؛ ابنعبدربه، ۴ /
۳۵۴-۳۵۵؛ ابنجوزُي،
۱۵۰-۱۵۱). به هر روُي در اثر اُين
اتهام، چه درست چه نادرست، ابن عباس بصره را ترک کرد و به سوُي حجاز شتافت
(نک : بلاذرُي، چاپُي، ۲ / ۴۰۵) و ابوالاسود
را که از او در خشم بود، به کارُي نگماشت (همان، ۲ /
۴۲۶). ابوالاسود در نامهاُي ماجرا را با امام (ع) در مُيان
گذاشت و امام او را بر بصره گماشت (ابوالفرج، ۱۲ /
۲۹۷، ۳۰۱؛ قس: خلُيفة بن خُياط،
۱ / ۲۳۳). در برخُي مآخذ، اُين ماجرا که ابن
عباس، ابوالاسود را به کار قضا و نماز و زُياد را بر خراج و دُيوان
گماشت، در اُين زمان آورده شده است (طبرُي، ۵ /
۱۳۶). بر مبناُي خبر ابوالفرج اصفهانُي
(۱۲ / ۳۰۱). ابوالاسود به همراه قومش نخست مانع
خروج ابن عباس شد، ولُي چون نزدُيک بود نزاع برخُيزد، به شهر
بازگشت (قس: ابن اثُير، الکامل، ۳ / ۳۸۷).
زمان اُين ماجراها به
۳۸ ق بازمُيگردد که عراق را دستاندازُيهاُي معاوُيه
و سرکشهاُي خوارج پس از حکمُيّت به آشوب کشانده بود. زمانُي که ابنحضرمُي
(ﻫ م) از سوُي معاوُيه براُي جلب حماُيت قباُيل
مُضَرُي به بصره درآمد، ابنعباس در شهر حضور نداشت و زُياد جانشُين
او بود و در نزاعهاُيُي که مُيان ازدُيان و مضرُيان پس
از ورود ابنحضرمُي درگرفت، ظاهراً زُياد از دارالاماره گرُيخت و
به اشارۀ ابوالاسود به ازدُيان پناهنده شد (بلاذرُي، همانجا؛ نُيز
نک : ثقفُي، ۲۶۸- ۲۶۹). از اُينرو،
اُين گفته که خروج ابن عباس از بصره در ۴۰ ق بوده است (نک : ابن
اثُير، همان، ۳ / ۳۸۶)، دقُيق نُيست. از
آن سوُي زُياد بن ابُيه در ۳۹ ق از جانب امُيرالمؤمنُين
علُي (ع) به فارس گسُيل شد و تا زمان شهادت امام در آنجا به سر مُيبرد
(بلاذرُي، ۴(۱) / ۱۶۵؛ طبرُي، ۵ /
۱۵۵). در اُين مُيان، احتمالاً ادارۀ شهر
به صورتُي نه چندان رسمُي، مدت کوتاهُي بر عهدۀ ابوالاسود
بوده، ُيا او دست کم همچنان به اجراُي وظاُيف پُيشُين
خود مشغول بوده است.
بنابر خبرُي که ابوالفرج اصفهانُي
(۱۲ / ۳۲۸- ۳۲۹) نقل کرده و
معلوم نُيست تا چه حدّ مُيتوان به آن اعتماد کرد، چون خبر شهادت امام
علُي (ع) و بُيعت با امام حسن (ع) به بصره رسُيد، ابوالاسود به
منبر رفت و گفت که ُيکُي «مارقُين» خلُيفه را به شهادت رسانده
است و همگان را به بُيعت با حسن بن علُي (ع) فراخواند و شُيعُيان
با او بُيعت کردند، ولُي جماعتُي عثمانُي از بُيعت سرباز
زدند و نزد معاوُيه گرُيختند. در اُين مُيان، بنابر همان خبر،
معاوُيه به فرُيب، کس نزد ابوالاسود فرستاد که حسن (ع) با من صلح کرده
است و از او خواست که از مردم بصره براُي وُي بُيعت بستاند و
ابوالاسود در مرثُيهاُي که در شهادت امام (ع) سرود، معاوُيه را
تلوُيحاً مسئول آن معرفُي کرد (همانجا). اُين مرثُيه در مآخذ
بسُيارُي تکرار شده است (بلاذرُي، چاپُي، ۲ /
۵۰۸؛ طبرُي، ۵ /
۱۵۰-۱۵۱؛ مسعودُي، ۲ /
۴۱۶؛ ُيغمورُي، همانجا) و محتواُي آن موجب درنگ
در انتساب قتل علُي (ع) به خوارج نُيز هست، ولُي باتوجه به روابط
بعدُي ابوالاسود با اموُيان، مسألۀ انتساب آن مرثُيه
به وُي اندکُي تردُيدآمُيز به نظر مُيرسد (نک : دنبالۀ
مقاله). اُين نکته هم گفتنُي است که مُيان بخش نخست اُين رواُيت
ــ درخواست معاوُيه ــ و بخش دوم آن ــ مرثُيۀ ابوالاسود براُي
امام (ع) ــ پُيوندُي دُيده نمُيشود و اُين مسأله که در
حقُيقت، دو رواُيت مختلف در کنار ُيکدُيگر نهاده شده باشند،
متحمل به نظر مُيرسد.
به هر حال از اُين پس، حضور
ابوالاسود، بسُيار کمرنگ جلوه مُيکند. پس از صلح معاوُيه ُيا
امام حسن (ع)، نخست حُمران بن ابان نامُي بر بصره دست ُيافت و معاوُيه
ابتدا بُسر بن ابُي اَرطاة را به مقابلۀ او فرستاد
(ابناثُير، همان، ۳ / ۴۱۴) و سپس ولاُيت بصره
را در ۴۱ ق به ابنعامر سپرد (همان، ۳ /
۴۱۶). در اُين دوره، ظاهراً ابوالاسود چندان مورد توجه ابن
عامر نبوده است و اُين امر، گاه موجب گلهگزارُي وُي، از او مُيشده
است (ابوالاسود، ۱۳۵-۱۳۶، قس:
۱۵۷- ۱۵۸؛ نُيز نک : ابوالفرج،
۱۲ / ۳۱۷- ۳۱۸،
۳۲۶).
در منابع، از حضور ابوالاوسد نزد معاوُيه
ُياد شده است: در ۴۴ ق ابن عامر هُيأتُي را از بصره
نزد معاوُيه فرستاد (ابن اثُير، همان، ۳ /
۴۴۰). ابوالاسود احتمالاً در اُين هُيأت حضور داشته است،
چه گفته شده است که وُي به همراهُي احنف بن قُيس (ﻫ م) نزد
معاوُيه رفت و در حضور او سخنان درشت گفت (ابنعبدربه، ۴ /
۳۴۹؛ ابنعساکر، ۵ / ۳۲۷،
۳۲۹؛ نُيز نک : ابن عدُيم، ۳ /
۱۳۱۵؛ ذهبُي، همانجا). با اُينهمه به اُينگونه
داستانها که حتُي نام خلُيفگان در آنها تغُيُير کرده و مثلاً
در برخُي به جاُي معاوُيه از سلُيمان بن عبدالملک (نک :
ابوالفرج، ۱۲ / ۳۱۱؛ قس: زمخشرُي، ۴ /
۹۸؛ ابشُيهُي، ۲ / ۲۴۴) ُيا زُياد
بن ابُيه نام برده شده (ابنعبدربه، ۳ / ۴۹؛ ُيغمورُي،
۱۰؛ قس: مبرد، الکامل، ۲ / ۷۰۱)، نمُيتوان
اعتماد کرد، خاصه که برخُي از آنها بُيشتر جنبۀ نکتهپردازُي
داشتهاند (بلاذرُي، ۴(۱) / ۲۱؛ ابوالفرج،
۱۲ / ۳۰۹-۳۱۰۹.
معاوُيه در ۴۵ ق زُياد
را به امارت عراق گمارد (ابن اثُير، همان، ۳ / ۴۴۷)
و ابوالاسود با وجود آنکه از گذشته روابط چندان دوستانهاُي با او نداشت،
ظاهراً همچنان نزد وُي رفت و آمد مُيکرد و گاه که از زُياد مُيرنجُيد،
او را در شعرُي هجوگونه ملامت مُيکرد. افزون بر اُينها، احتمالاً
به سبب بستگُي او به علُي (ع) چندان مورد توجه نبوده است (بلاذرُي،
خطُي، ۲ / ۳۵۶ ب؛ ُيغمورُي، همانجا؛
ابوالفرج، ۱۲ / ۳۱۲، ۳۱۳).
داستانهاُيُي هم در خصوص روابط با زُياد و موضوع بنُيانگذارُي
نحو نقل شده است (نک : دنبالۀ مقاله). برخُي هم گفتهاند که آموزگار فرزندان زُياد بوده است
(نک : ابنخلکان، ۲ / ۵۳۶؛ ذهبُي، همانجا؛ صفدُي،
۱۶ / ۵۳۵؛ قس: افندُي، ۳ /
۲۷). در آن هنگام گوُيا ابوالاسود، در ساُيۀ آرامشُي
که استبداد زُياد در عراق به وجود آورده بود، به کار بازرگانُي اشتغال
داشته و ُيا به سرودن اشعار تغزلُي مُيپرداخته است.
با پُيش آمدن واقعۀ شهادت
امام حسُين (ع) گفتهاند که ابوالاسود شعرهاُيُي در رثاُي
امام (ع) سروده و ابن زُياد را هجو گفت (ابوالاسود،
۱۸۰-۱۸۲؛ مسعودُي، ۳ /
۶۸؛ ُيغمورُي، ۹؛ نُيز قس: رواُيت بلاذرُي،
۳ / ۲۲۱). با اُينهمه، در دوران حکومت ابن زُياد،
ابوالاسود همچنان از او (نک : ابوالاسود، ۱۶۷-
۱۶۸) و حتُي از ُيکُي دو عامل او در نواحُي
جنوبُي اُيران گاه درخواست کمک مُيکرده است و چنانکه از اشعار او
بر مُيآُيد، بدُين منظور به جندُيشاپور و جُي و اصفهان
نُيز سفر کرده، هرچند که باز هم توجهُي به او نشده است (همو،
۱۶۴-۱۶۵؛ ابوالفرج، ۱۲ /
۳۱۴-۳۱۵).
واپسُين نشانهاُي که از
زندگانُي ابوالاسود در دست است، به ماجراُي قُيام عبدالله بن زبُير
(ﻫ م) بازمُيگردد. در ۶۵ ق ابنزبُير حارث بن
عبدالله مخزومُي معروف به «قُباع» را بر بصره گماشت و ابوالاسود، در قطعه شعرُي،
والُي جدُيد را هجو گفت (ابوالفرج، ۱ / ۱۱۰؛ نُيز
نک : بلاذرُي، ۵ / ۲۵۶، ۲۷۷).
در مورد تارُيخ مرگ ابوالاسود،
مانند غالب مورد احوال او، منابع ُيکسان نُيستند. بُيشتر مآخذ مرگ
او را در ۶۹ ق مُيدانند که طاعونِ کشندهاُي بصره را فرا
گرفت و بسُيارُي در آن جان باختند (نک : زبُيدُي،
۲۶؛ ُيغمورُي، ۲۱؛ ابوالفرج، ۱۲ /
۳۳۴؛ ابن عساکر، ۵ / ۳۴۱؛ ابن خلکان،
۲ / ۵۳۹)، اما در مآخذ دُيگرُي آمده است ــ
ظاهراً بر مبناُي گفتۀ مدائنُي ــ که او اندکُي پُيش از آن درگذشته بوده، زُيرا
در قُيام مختار نُيز از او خبرُي نقل نشده است (نک : ابوالفرج،
همانجا؛ قفطُي، ۱ / ۲۰؛ ابن عساکر، همانجا). برخُي دُيگر
آوردهاند که وُي در دوران حکومت عبُيدالله بن زُياد در گذشته (نک
: ابوبشر، ۱ / ۱۰۷؛ ابن حجر، تهذُيب، ۱۲
/ ۱۰) و به زعم برخُي دُيگر، زندگُي او تا حکمرانُي
حجاج و خلافت عمر بن عبدالعزُيز ادامه داشته است (نک : بُيهقُي،
۴۲۲؛ ابنخلکان، همانجا؛ ُيافعُي، ۱ /
۲۰۳).
از فرزندان ابوالاسود، تنها از دو پسر
نام برده شده: عطا و ابوحرب. از عطا نسلُي بر جاُي نماند، ولُي از
ابوحرب که گفتهاند خود شاعر و نحودان بود و از سوُي حجاج بر منطقهاُي
حکم مُيراند، نسلش ادامه ُيافت (نک : بلاذرُي، خطُي،
۲ / ۳۵۷ ب؛ ابن قتُيبه، المعارف،
۴۳۴-۴۳۵؛ قفطُي، ۱ /
۲۱؛ نُيز نک : کشُي، ۲۱۴؛ ابن عدُيم،
۶ / ۲۶۸۳).
ابوالاسود را در شمار محدثان آورده و
گفتهاند که از عمر و امام علُي (ع) حدُيث رواُيت مُيکرده
است (ابوالفرج، ۱۲ / ۲۹۷، ۳۰۰).
همچنُين رواُياتُي که او از ابوذر غفارُي نقل کرده، در دست
است (نک : احمد بن حنبل، ۵ / ۱۶۶؛ بَحْشَل،
۱۱۵).
رواُيتُي هم در دست است که بر
مبناُي آن ابوالاسود، ابوذر را در ربذه به هنگام تبعُيد ملاقات کرده و
با او دربارۀ تبعُيدش گفت و گو کرده است (نک : سُيدمرتضُي، الشافُي،
۴ / ۲۹۸، به نقل از واقدُي). راوُي اُين
ملاقات، موسُي بن مُيسره است که خود از طاُيفۀ دؤل بود (ابنحجر،
همان، ۱۰ / ۳۷۳) و متن ضدعثمانُي رواُيت
نُيز، آن را اندکُي تردُيدآمُيز نشان مُيدهد. رواُيت
او از معاذ بن جبل (د ۱۷ ُيا ۱۸ ق) نُيز باتوجه
به آنکه زمان دقُيق تولد ابوالاسود دانسته نُيست، چندان قابل اعتماد به
نظر نمُيرسد (نک : بحشل، ۱۷۳). از ابوالاسود، بُيشتر
فرزندش ابوحرب و ُيحُيُي بن ُيعمر، از تُيرۀ بنُي
کنانۀ مضر، و عبداللـه بن برُيده حدُيث نقل کردهاند (نک : مسلم بن
حجاج، ۸۲؛ سُيرافُي، ۲۲؛ ذهبُي،
۱۲ / ۱۰).
پُيوند صادقانۀ
ابوالاسود، با امُيرالمؤمنُين علُي (ع) و نُيز شرکت او در جنگ
جمل و چند قطعه شعرُي که در مدح ُيا مرثُيۀ امام علُي
(ع) و امام حسُين (ع) سروده، همه موجب آن شده است که وُي را از شُيفتگان
علُي (ع) بدانند (مثلاً نک : جاحظ، البرصان، ۱۲۲،
۲۷۹؛ صدر، ۴۳-۴۶)؛ از برخُي
گزارشها نُيز ــ چنانکه اشاره شد ــ چنُين برمُيآُيد که سبب
بُيتوجهُي به او هم همُين شُيفتگُي بوده است (مثلاً نک
: ابوالفرج، ۱۲ / ۳۲۳-۳۲۴،
۳۲۶). با اُينهمه دُيوان او چنانکه باُيد گوُياُي
اُين پُيوندها نُيست و نُيز منابع اصلُي ما از رابطۀ مستقُيم
او با امام حسن و امام حسُين و امام علُي بن الحسُين (ع) سخنُي
به مُيان نُياوردهاند و اگر برخُي منابع دُيگر، او را در
شمار اصحاب اُين امامان نهادهاند (نک : طوسُي، ۴۶،
۶۹، ۷۵، ۹۵)، ظاهراً بُيشتر به سبب
همزمانُي ابوالاسود با آنان بوده است. بُيت شعرُي هم که کلُينُي
(۱ / ۴۶۷) از او در مدح امام سجاد (ع) نقل کرده، از
استناد و انتساب دقُيقُي برخوردار نُيست و احتمالاً جعلُي نُيست.
اُينک خوب است اشاره کنُيم که
شهر بصره، هُيچگاه همچون کوفه، پاُيگاه چندان مناسبُي براُي
دوستداران اهل بُيت (ع) نبوده و هرگونه حماُيت از قدرت مرکزُي، به
مصالح سُياسُي قباُيل ساکن در آن باز مُيگشته است (نک :
پلا، 194-195). افزون بر اُينها، ابوالاسود را در جرُيانات کلامُي شهر
بصره نُيز دخالت دادهاند: مثلاً بغدادُي (ص ۳۱۶)
رسالهاُي در ذمّ قدرُيان ــ که به طعنه بر معتزلۀ نخستُين
اطلاق مُيشد ــ به ابوالاسود نسبت داده است و اعتزالُيان خود،
ابوالاسود را در طبقات معتزله در شمار قائلان به عدل و توحُيـد ــ که بـاور اُيشان
بود ــ آوردهاند (نک : قاضُي عبدالجبار، ۳۱؛ ابن مرتضُي،
۱۶). پُيداست که هر دو انتساب، به پُيداُيش قدرُيان
و سپس معتزلُيان در شهر بصره باز مُيگردد که روح عقلگراُيُي
و نحوۀ تقسُيمبندُي دانشها و تنظُي و تفکر دربارۀ
استنتاجات عقلُي و کلامُي بر آن ساُيه افکنده بود (نک : پلا،
195).
مآخذ
در پاُيان مقاله.
علُي بهرامُيان
نحو ابوالاسود
نام ابوالاسود با تارُيخ پُيداُيش
نحو عربُي عجُين شده، چنانکه مُيتوان گفت او شهرت وسُيع خود
را بُيش از هر فضُيلت دُيگر، به نحوپردازُي خود مدُيون
است. رواُيات مربوط به اُين امر، هزاران صفحه از منابع را آکنده است و
معاصران نُيز در تأُيُيد ُيا رد آنها مقالات بسُيار
نوشتهاند که در آنها، تکرار و مکررات موجب نهاُيت ملال هر خواننده مُيگردد.
با اُينهمه، هنوز آن رواُيات به نحو شاُيستهاُي بررسُي
نشده و مورد بهرهبردارُي قرار نگرفته است. خوب است براُي تعُيُين
حدود بحث، مسأله را توضُيح دهُيم:
در نُيمۀ سدۀ
۲ ق، سُيبوُيه کتابُي تألُيف کرد که تقرُيباً همۀ نظرُيههاُي
نحو عربُي را در بر دارد. ظهور اُين کتاب سخت پُيچُيده و
گسترده، در سرآغاز پُيداُيش فرهنگ اسلامُي، ظهورُي ناگهانُي
و شگفتآور است. ازاُينرو دانشمندان معاصر، در جست و جوُي سوابق آن به
هر درُي زدهاند و بُيش از هر چُيز به تأثُير عوامل بُيگانه
از هندُي و اُيرانُي گرفته تا سرُيانُي و ُيونانُي
روُي آوردهاند، اما در اُين بحث هنوز به نتُيجۀ روشن
و قاطعُي نرسُيدهاند. از سوُي دُيگر، دانشمندان گذشته که،
لااقل در اُين باب، به عوامل بُيگانه عناُيتُي نداشتهاند،
خواستهاند رُيشههاُي اُين دانش نو را در اعماق تارُيخ عربُي
باز ُيابند و ازاُينرو، ُيک سلسله نحوشناس ُيافتهاند که
سررشتۀ آنها غالباً به ابوالاسود ختم مُيشود، اما در برخُي رواُيات،
اُين سررشته از ابوالاسود درگذشته، به امام علُي (ع) مُيرسد. در
رواُيتُي دُيگر، سررشتۀ نحوُيان نه به ابوالاسود،
بلکه به نصر بن عاصم و عبدالرحمن بن هرمز و گاه به ُيحُيُي ابنُيعمر
مُيانجامد. از اُين نحوُيان، هُيچ اثرُي بر جاُي
نمانده است. به ُيکُي از آنان، ُيکُي دو کتاب نسبت دادهاند
که از محتوا و چند و چون آنها نُيز هُيچ نمُيدانُيم. اُينک
پژوهشگران از خود مُيپرسند که چگونه ممکن است اُين ماُيۀ اندک،
به دست اُين دو سه تن نحوُي گمنام، در فاصلۀ کوتاه تقرُيباً
۸۰ سالۀ مُيان ابوالاسود و سُيبوُيه، به آن درجه از وسعت و پختگُي
رسُيده باشد که الکتاب را با وجود آورده باشد؟ دُيگر آنکه آن مقدار اندکُي
که به ابوالاسود نسبت داده شده، چگونه ممکن است برخلاف ناموس پُيداُيش و
گسترش علوم، ناگهان توسط ابوالاسود اختراع شده باشد؟
دُيگر آنکه انتساب اُين علم
از طرُيق ابوالاسود به امُيرالمؤمنُين علُي (ع) چندان آسان نُيست.
زُيرا پُيامبران و امامان البته به قدرت الهُي بر اُين علوم
آگاهند، اما معهود اُيشان نُيست که علمُي را ساخته و پرداخته کنند
و به دست نسلهاُي بعد بسپارند. اُين سخن شاُيد دربارۀ امام
علُي (ع) که در شراُيط سُياسُي خاصُي به سر مُيبرد،
بُيشتر صدق مُيکند.
بنابراُين، اُين خطر هست که شُيفتگان
آن بزرگوار، از سر صدق و اُيمان خالص چُيزهاُيُي به وُي
نسبت دهند که واقعُيت تارُيخُي نداشته باشد. علاوه بر اُين،
ما از سنت تازُيان آگاهُيم که با اصرار تمام، هر علم ُيا پدُيدۀ فرهنگُي
و هنرُي را به کسُي نسبت داده و او را پاُيهگذار مُيخوانند.
از اُينجاست که هزاران «اَوَّلُ مَنْ...» در کتابهاُي ادب عرب پدُيدار
شده است: اولُين کسُي که خط عربُي را به کار برد، ُيا به عربُي
سخن گفت، ُيا قصُيده سرود... . ما از «نخستُينها» چندُين کتاب
با عنوان «الاوائل» که شامل فهرستُي از همُين کسان است، در دست دارُيم.
در اُين کتابها، معمولاً ابوالاسود، نخستُين کسُي است که اعراب را
وضع کرد (مثلاً نک : ابوهلال عسکرُي، ۱ /
۲۹۶-۲۹۷). بنابراُين، بعُيد نُيست
که مُيل به ُيافتن نخستُين واضع نحو، موجب شده باشد که ابوالاسود
سرآغاز سلسلۀ نحوُيان قرار گُيرد و سپس اعتقاد به دانش وسُيع امام علُي
(ع) رشته را از ابوالاسود نُيز فراتر برده، به وُي رسانده باشد.
خاورشناسان، از اواخر سدۀ
۱۹ م، به رواُيات مربوط به ابوالاسود، به چشم افسانه نگرُيستند
و به همُين جهت است که نحو را ُيکبار، به زعم گروهُي چون
فولرس[۱] و بروکلمان، زاُيُيدۀ تأثُير
پانُينُي بر دستور زبان سانسکرُيت دانستهاند و ُيکبار، به
تصور برخُي چون مرکس[۲]، متأثر از دستور زبان ُيونانُي
پنداشتهاند. بحث در تأثُير سرُيانُي و احُياناً فارسُي
بعداً به اُين نظرُيات افزوده شد، اما اُين نظرُيهها هُيچ
کدام به آن درجه از استوارُي نرسُيده است که بتوانُيم بحث را پاُيان
ُيافته تلقُي کنُيم. فلُيش که به هُيچُيک از آنها
اعتقاد ندارد، نحو را ُيکُي از اصُيلترُين علوم عرب مُيانگارد،
هرچند که تأثُير منطق ارسطوُيُي را بر آن نفُي نمُيکند.
وُي البته رواُيات مربوط به ابوالاسود را باور ندارد و گمان مُيکند
که نخستُين نحوُي عرب، عبداللـه بن اسحاق (د ۱۱۷ ق)
است (I / 27). مستند او درواقع شارل پلاست که در حاشُيۀ کتاب
خود اظهار مُيدارد که دُيگر به افسانۀ ابوالاسود
اعتقادُي ندارد، اما رواُيات مربوط به اُين شخصُيت را نُيز
تاکنون کسُي به شُيوهاُي علمُي رد نکرده است. به همُين
جهت او خود بر آن شده است که همۀ رواُيات و سلسلۀ اسناد آنها را با ُيکدُيگر قُياس کرده، نادرستُي
آنها را ثابت کند. اما اُين کار، با تأُيُيد قاطع ابراهُيم
مصطفُي مبنُي بر اُينکه نخستُين نحوُي عرب، اصلاً
عبداللـه بن اسحاق است، بُيهوده گردُيد (پلا، 130). نظر ابراهُيم
مصطفُي (ص 278-279) که در بُيست و ُيکمُين کنگرۀ
خاورشناسان اظهار شده، از اُين جهت اعتبار ُيافته که وُي سراسر
الکتاب را در جستوجوُي سرچشمههاُي دانش سُيبوُيه بررسُي
کرده و ملاحظه کرده است که پُيشواُي نحوُيان عرب، در کتاب عظُيم
خود، تنها از عبداللـه نام برده و هُيچگاه به ابوالاسود اشاره نکرده است
(حال آنکه سُيبوُيه چندُينبار به اشعار او استشهاد کرده است، نک
: ۱ / ۱۴۲، ۱۶۹،
۲۹۶).
اما پُيش از ابراهُيم مصطفُي
نُيز دانشمندان عرب در اُين رواُيات تردُيد کرده بودند. زکُي
مبارک اُين امر را که ابوالاسود نخستُين مواضع نحو باشد، مضحک مُيپندارد،
زُيرا معتقد است که عربها، حتُي در عصر جاهلُي با علم نحو آشنا
بودهاند. بر اُين اساس، وُي نخست در ۱۹۳۱ م در
«نثر عربُي[۳]» (نک : پلا، همانجا) و سپس در
۱۹۳۴ م در النثر الفنُي (۱ /
۶۳-۶۴)، رواُيات مربوط به ابوالاسود را مجعول
پنداشته است. پس از او احمد امُين، بنا بر اُينکه زمان ابوالاسود، زمان
قُياس و تقسُيمبندُي علوم نبوده، در رواُيات ابوالاسود تردُيد
کرده است و احتمال مُيدهد که برخُي از شُيعُيان آنها را به وُي
و سپس به امام علُي (ع) نسبت داده باشند (۲ / ۲۸۵)
اما او سرانجام چنُين نتُيجه مُيگُيرُيم: اولاً امر
اعرابگذارُي قرآن به واسطۀ نقطه را به راستُي کار ابوالاسود مُيپندارد و سپس مُيکوشد
آن را پاُيۀ اصلُي نحو و انگُيزۀ اصلُي دُيگر نحوُيان
جلوه دهد (همو، ۲ / ۲۸۶).
با اُينهمه، عامۀ نوُيسندگان
معاصر عرب، رواُيات کهن را مسم و محقق مُيپندارند و دُيگر بدون هُيچ
اشارتُي به دشوارُيهاُي امر، ابوالاسود را نخستُين نحوُي
عرب معرفُي مُيکنند (مثلاً فاخورُي، ۲۶۴؛ به
خصوص ناصف، ۱۷۲ به بعد) که نه تنها در نسبت رواُيات به
ابوالاسود و حتُي حضرت امام علُي (ع) تردُيد ندارند، در اثبات
موضوع نُيز مُيکوشند.
به هر روُي، وسُيعترُين
کارُي که در اُين زمُينه شده، ابوالاسود الدؤلُي، تألُيف
فتحُي عبدالفتاح دجنُي است. مؤلف در بخش اول کتاب به چگونگُي پُيداُيش
نحو و تئورُيهاُي مختلف پرداخته و در بخش دوم زندگُينامۀ
ابوالاسود را آورده است. ما به نوبۀ خود تقرُيباً همۀ منابع کهن، از آغاز تا سدۀ ۱۹ م را بررسُي کرده و سلسله سندها را دُيدهاُيم.
از کثرت و تناقض اُين رواُيات و به خصوص از شخصُيت راوُيان سنُي
و شُيعُي و عربگرا و ضد عرب (شعوبُي)، نکتههاُيُي بس
جالب توجه استنباط مُيشود که لازم است در تارُيخچۀ جامع نحو بررسُي
گردد. ما اُينک، تا آنجا که به ابوالاسود و آغاز پُيداُيش نحو
مربوط است، گزارشُي از اُين رواُيات عرضه مُيکنُيم.
از اواخر سدۀ ۲ ق که
رواُيات کهن عرب به صورت مکتوب در مُيآُيند، چندُين کتاب مُيشناسُيم
که ُيا لازم بود از نحو ابوالاسود سخنُي به مُيان آورند، ُيا
اگر چنُين مُيکردند، با روال طبُيعُي کتاب در تضاد نمُيبود.
سرآغاز اُين کتابها، الکتاب سُيبوُيه (د ۱۷۷ ق)
است. استشهاد سُيبوُيه به چند بُيت ابوالاسود و سکوت او در باب رواُيات
نحوُي وُي، بُيش از هر چُيز موجب تشوُيش و تردُيد
پژوهشگران مُيشود. پس از سُيبوُيه، نوُيسندگان بزرگ دُيگرُي
نُيز همچون کلبُي (د ۲۰۴ ق)، نصر بن مزاحم (د
۲۱۲ ق)، اخفش (د ۲۱۵ ق)، ابنهشام (د
۲۱۸ ق)، ابن سعد (د ۲۳۰ ق) و ... از او نام
بردهاند، اما تا ابنسلام (د ۲۳۱ ق) کسُي به نحو او اشاره
نکرده است. ابن سلام در طبقات خود (۱ / ۱۲) پس از اشاره به پُيشتاز
بودن بصرُيان در نحو و لغت، چنُين مُيگوُيد: «نخستُين
کسُي که پاُيۀ عربُيت (نحو) را رُيخت، باب آن را گشود، راه آن را استوار و
قواعد آن را وضع کرد، ابوالاسود دؤلُي بود»؛ اُين عبارتُي است که
پس از آن، صدها بار در منابع تکرار مُيشود. اما ابن سلام دنبالۀ اُين
سخن اضافه مُيکند که ابوالاسود، بابهاُي «فاعل و مفعولبه، مضاف و
مضافالُيه و حرف جر و رفع و نصب و جزم» را تدوُين کرد. اُينک
ملاحظه مُيشود که اگر به رواُيات مکتوب توجه کنُيم، حدود ُيک
قرن و نُيم است که از ماجراُي نحودانُي ابوالاسود سخنُي به مُيان
نُيامده است.
در زمان ابنسلام، ُيا اندکُي
پس از آن، باز سکوت نوُيسندگانُي چون خلُيفة بن خُياط، ابن حبُيب
و حتُي ابوحاتم سجستانُي (ص ۱۴۷-
۱۴۸) که خود در شمار راوُيان اخبار ابوالاسود است، قابل
ذکر است، اما اندکُي بعد جاحظ اشاره مُيکند که او «سرکردۀ نحوُيان»
( البرصان، ۱۲۲) و «رئُيس مردم در نحو» (همان،
۲۷۹) بوده است. با اُينهمه همُين جاحظ در هُيچُيک
از کتابهاُي اساسُي خود بـا آنکه بارها اشعار ُيا رواُيات
مربوط به او ذکر کرده (نک : الحُيوان، ۲ / ۳۰۱،
۳ / ۵۰، البخلاء، ۱ / ۴۴، ۲ /
۸۹، ۱۴۲، البُيان، ۱ /
۱۰۴، جم )، دربارۀ نحودانُي او چُيزُي
نگفته است.
پس از آن عجلُي (د
۲۶۱ ق)، در عبارتُي کوتاه او را نخستُين واضع نحو
خوانده است (ص ۲۳۸). اشارت ابن قتُيبه هم به اُين
امر، از حد رواُيت عجلُي چندان فراتر نمُيرود. ُيکبار (
الشعر، ۲ / ۶۱۵) مُينوُيسد که او «از نحوُيان
بود، زُيرا کتابُي در نحو نوشت» و بار دُيگر ( المعارف،
۴۳۴) مُينوُيسد که او «نخستُين کسُي است
که عربُيت را نهاد». رواُيت نخست ابن قتُيبه، غرُيب و منحصر
به فرد است، زُيرا هُيچکس ادعا نکرده که او کتابُي هم در نحو
نوشته باشد. آنچه در کار ابن قتُيبه نظر را جلب مُيکند، آن است که وُي
با آنکه دو شرح حال به ابوالاسود اختصاص داده ( الشعر، المعارف، همانجاها) و تقرُيباً
همۀ رواُيات و نکتههاُي او را در عُيون الاخبار آورده و
بارها به اشعارش استشهاد کرده، باز از نحودانُي او چُيزُي جز اُين
رواُيت مختصر نقل نکرده است.
در کتاب الفاضل (ص ۵) که تألُيف
مبرّد است، ُيک داستان بسُيار معروف و نُيز ارتباط نحو با علُي
(ع)، اما بدون هُيچ سلسله سندُي پدُيدار مُيگردد: دختر
ابوالاسود که از شدت گرما در شگفت بود، عبارت «ما اشد الحر» را در حضور پدر به نحوُي
ادا مُيکند که از آن نه تعجب که سؤال از «شدُيدترُين گرماها» فهمُيده
مُيشود. اُينجا بود که ابوالاسود دانست که «لحن» (لغزش در اعراب ُيا
نحو) مُيان مردم رائج شده است. ازاُينرو به خدمت امام علُي (ع)
شتافت و آن حضرت را از خطر لحن آگاه گردانُيد. امام (ع) اصولُي به وُي
عرضه داشت که ابوالاسود بعدها آنها را گسترش داد.
در همُين گزارش دو رواُيت دُيگر
نُيز آمده که در زندگُي ابوالاسود و سرگذشت نحو و خط قرآن کرُيم از
اهمُيت خاصُي برخوردار است: نخست آنکه ابوالاسود نخستُين کسُي
است که قرآن را نقطهگذارُي (ُيعنُي اعرابگذارُي با نقطههاُي
رنگُين) کرد؛ دُيگر آنکه علم نحو، از اُين طرُيق به سُيبوُيه
رسُيده است: ابوالاسود ← عنبسه (مردُي عجم از مردم مُيشان، د ح ۹۵ ق) ← مُيمون اَقْرَن (براُي شرح حال وُي، نک : ُياقوت،
۱۹ / ۲۰۹) ← عبداللـه بن ابُي
اسحاق حضرمُي (د ۱۱۷ ق ُيا ۱۲۷ ق) ← عُيسُي بن عمر (۱۴۵ ق ُيا
۱۴۹ ق) ← خلُيل بن احمد (د ۱۷۵ ق) ← سُيبوُيه.
در نُيمۀ اول سدۀ ۴ ق، حجم رواُيات از اُين مقدار اندک در نمُيگذرد.
ابنعبدربه به رغم انبوه رواُياتُي که دربارۀ ابوالسود نقل
کرده (عقدالفرُيد در اُين باب با عُيونالاخبار ابن قتُيبه
قابل قُياس است)، از نحو ابوالسود چُيزُي نمُيگوُيد.
ابن ابُي حاتم رازُي در الجرح والتعدُيل خود ۲ (۱) /
۵۰۳) به اُين عبارت کوتاه بسنده مُيکند: «او نخستُين
کسُي است که در باب نحو سخن گفت».
محمد بن قاسم ابنانبارُي در
الاضداد (ص ۲۴۵-۲۴۶) تنها به موضوع شُيوع
لحن و داستان دختر ابوالاسود پرداخته، اما دُيگر به اُينکه آن ماجرا علت
پُيداُيش نحو بوده، اشاره نکرده است. بُيهقُي (ص
۴۲۲-۴۲۳)، نخست عُين عبارت ابن سلام را
آورده، سپس ماجراُيُي را که مُيان حجاج و ُيحُيُي بن
ُيعمر رخ داده (نک : زبُيدُي، ۲۸)، به ابوالاسود نسبت
داده و بدُينسان از اعتبار گزارش خوُيش کاسته است. از نُيمۀ سدۀ
۴ ق، بر اثر گزارشهاُي ابوالطُيب لغوُي و ابوالفرج اصفهانُي
و سُيرافُي، ناگهان سُيل رواُياتُي بس متعدد و گاه سخت
متناقض به کتابهاُي ادب و طبقات سرازُير مُيشود. در اُين رواُيات
وضع نحو به چند تن نسبت داده شده که در نمودار زُير مشخص گردُيده است.
انگُيزۀ تدوُين
نحو توسط حضرت امُيرالمؤمنُين، ُيا ابوالاسود و ُيا به فرمان
زُياد و عبُيداللـه و عمر پُيوسته ُيک چُيز است: لحن، ُيا
لغزشِ اعرابُي توسط بُيگانگان (که پُيوسته اُيرانُيانند).
حضور ناگهانُي انبوه اُيرانُيان
در عراق و عربستان، خاصه در دو شهر بصره و کوفه، ازدواج بسُيارُي از
اشراف و امُيران عرب با دختران اُيرانُي و تولد کسانُي که از
مادر اُيرانُي بوده و بعدها به مقامات عالُي رسُيدند (مانند
عبُيداللـه که نتُيجۀ زناشوُيُي زُياد و مرجانه است)؛ تصدُي بسُيارُي
از مقامات ادارُي، ُيا حتُي دُينُي توسط اُيرانُيان
نومسلمان ُيا «موالُي» و بسُيارُي عوامل کوچک دُيگر،
البته عربهاُي اصُيل و فصُيح را نسبت به پاکُي و ُيک
نواختُي زبان عربُي سخت دلنگران مُيگردانُيد. به خصوص که در
شهرهاُي پرهُياهو و پرتحرک عراق که اندک اندک به کانونهاُي اصُيل
فرهنگ عرب بدل مُيشدند و در عُين حال مرکز فعالُيتهاُي
بازرگانُي شدُيدُي نُيز بودند، زبانُي پدُيد مُيآمد
که هم از اِعراب تهُي بود، هم از ساختارهاُي اصُيل عربُي دورُي
مُيگزُيد و هم به انبوهُي واژۀ اُيرانُي
درمُيآمُيخت. گفتار بازرگان اهوازُي با حجاج به اُين زبان که
جاحظ ( البُيان، ۱ / ۱۴۵) و ابنقتُيبه (عُيون،
۲ / ۱۶۰) نقل کردهاند، بسُيار جالب توجه است (نُيز
نک : فوک، ۱۰).
اُين احوال موجب شده است که همگان،
چه نوُيسندگان کهن، چه معاصران، خواه خاورشناس، خواه عرب، بُيگانگان را
انگُيزۀ اصلُي تدوُين نحو تلقُي کنند. همۀ رواُيات
متعدد و گاه متناقضُي که در اُينباره نقل کردهاند، سرانجام به گونهاُي،
به «عاصم» منتهُي مُيشود، ولُي چنـانچه خواهُيم دُيد
(به خصوص نک : دنبالۀ مقاله، موضوع اعرابگذارُي قرآن)، اُين موضوع همُيشه صادق
نُيست و حضور بُيگانگان، با همۀ اهمُيتُي که دارد، باز
نباُيد عامل ُيگانه تلقُي گردد، زُيرا قباُيلُي که
در حوزۀ زبان «متحد و ُيگانۀ عرب» (العربُيه الفصحى) قرار نداشتند و اِعراب در مُيانشان ضعُيف
ُيا نابود شده بود، هنگامُي که به دنبال فتوحات اسلام با عربهاُي
مرکز حجاز درمُيآمُيختند، احتمالاً آثارُي از زبان خوُيش را
در گفتار ظاهر مُيکردند و آن پدُيدههاُي گوُيشُي، به قُياس
«العربُية الفصحُي» نه «لغت» (گوُيش) که لحن بهشمار مُيآمد.
هنگامُي که رسول اکرم (ص) لحن را در زبان خوُيش ناممکن مُيشمارد
(ابوالطُيب، ۵-۶)، خود دلُيل بر ظهور لغزشهاُي لغوُي
در زمان حُيات آن حضرت است؛ ُيا بروز لحن در زبان فصُيحانُي
چون حجاج (نک : فوک، ۲۸، ۲۹)، ُيا در شعر مشاهُيرُي
چون فرزدق (همو، ۴۷)، جز وُيژگُيهاُي بسُيار پُيچُيدۀ
ساختار اِعرابُي زبان عربُي، دلُيل دُيگرُي ندارد.
در رواُياتُي که ما اُينک
دستهبندُي مُيکنُيم، درواقع دو امر با هم خلط شده است: ُيکُي
پُيداُيش نحو و دُيگر اعرابگذارُي قرآن کرُيم. در رواُيات
ما گوُيُي اُين دو موضوع هرگز از هم تفکُيک نشده است. ما در
پاُيان رواُيات نحو به بحث در «تنقُيط» قرآن نُيز خواهُيم
پرداخت:
الف ـ حضرت علُي(ع)
۱. تا آنجا که ما اطلاع دارُيم
کهنترُين اثرُي که پُيداُيش نحو را به امام (ع) نسبت داده،
مبرّد است. اُين رواُيت بُيسند، در الاغانُي (ابوالفرج،
۱۲ / ۲۹۷- ۲۹۸) سلسله سندُي
بس طولانُي ُيافته و از ُيک جهت گستردهتر گردُيده است: هنگامُي
که ابوالاسود به خدمت امام (ع) شتافت، به او عرض کرد که در اثر آمُيزش عربها
با «اعاجم» زبان دچار تباهُي گردُيده است، امام (ع) او را بفرمود که
اوراقُي چند بخرد. سپس فرمود کلام در اسم و فعل و حرف منحصر است. ابوالاسود
براساس آن گفتار، نحو را تدوُين کرد.
در اُين رواُيت ابوالفرج چند
نکته قابل ذکر است: نخست سند آن است که ابن رستم طبرُي آغاز شده، از اخفش و سُيبوُيه
و خلُيل مُيگذرد و سپس به ۴ تن نحوُي مُيرسد که
اولاً، معمولاً رواُيتُي از آنان نقل نشده، ثانُياً معلوم نُيست
دنبال ُيکدُيگر قرار داشتهاند (مثلاً نک : سُيرافُي،
۲۵) ُيا در عرض هم بوده و همه از ابوالاسود اخذ کردهاند (مثلاً
نک : ابنانبارُي، عبدالرحمن، ۶). نکتۀ دُيگر
آنکه ابوالفرج گوُيُي اعتماد کاملُي به محتواُي رواُيت
خود ندارد، زُيرا مُيگوُيد، «من آن را در کودکُي شنُيدهام».
نکتۀ سوم آنکه وُي مُيگوُيد، آنچه به امام علُي (ع) نسبت
داده شده، نخستُين جملۀ الکتاب سُيبوُيه است.
۲. ابوالطُيب لغوُي در
مراتب النحوُيُين (۶، ۸) رواُيت دُيگرُي
دارد که بر دو سلسله سند استوار است: ُيکُي از آنها به ابوحاتم سجستانُي
مُيانجامد و دُيگرُي به جرمُي و سپس خلُيل. موضوع رواُيت
چنُين است:
نخستُين کسُي که نحو را نهاد،
ابوالاسود بود. وُي آن را از امام علُي (ع) اخذ کرد. سبب آن بود که امام
(ع) از کسُي «لحن» شنُيد. سپس به ابوالاسود فرمود براُي مردمان
«حروفُي بنهد». آنگاه به رفع و نصب و جر اشارت فرمود. ابوالاسود تا چجندُي
آنچه را آموخته بود، پنهان مُيکرد (رواُيت نخست همُينجا تمام مُيشود).
سلسلۀ سند دوم، اُين رواُيت را چنُين تکمُيل مُيکند:
ابوالاسود و زُياد، در زبان مردُي لحن دُيدند. پس زُياد به
ابوالاسود اشاره کرد که زبان به تباهُي کشُيده شده است. در اثر اُين
سخن، ابوالاسود به نحو پرداخت.
۳. رواُيت سوم متعلق به نُيمۀ دوم
سدۀ ۴ ق است: امام (ع) شنُيد که مردُي در آُيۀ اَنَّ
اللّهَ بَرُيءٌ مِنَ الْمُشرِکُينَ و رَسولُه (توبه / ۹ /
۳) «رسوله» را به کسر خواند. ازاُينرو به ابوالاسود پُيشنهاد کرد
که اساس نحو را بنهد (ابوحُيان، ۱ / ۲۱۶).
۴. باز در نُيمۀ دوم
سدۀ ۴ ق، موضوع لحن شنُيدن امام (ع) اندکُي گسترش مُيُيابد:
ابوالاسود مُيگوُيد که بر امام (ع) وارد شده و دُيده است که وُي
غرق در تفکر است. آنگاه مُيفرماُيد که بعضُي دچار لحن شدهاند و
خود سر آن دارد که کتابُي در باب کلام عرب بنهد. پس از چندُي امام، «صحُيفه»اُي
پُيش روُي ابوالاسود افکند که در آن نوشته بود. کلام شامل اسم و فعل و
حرف است (ُيغمورُي، ۷؛ قس: ابن انبارُي، عبدالرحمن،
۲-۳).
اُين رواُيت با گذشت زمان
تحولُي اساسُي مُيُيابد تا سدۀ ۷ ق که
در آن قفطُي (۱ / ۴، ۵) گفتار ۳ کلمهاُي منسوب
به امام (ع) را تقرُيباً در ۴ سطر و ُياقوت (۱۴ /
۴۸-۵۰) با تفصُيل (در حدود ُيک صفحه) عرضه مُيکنند.
رواُيت ُياقوت از الامالُي زجّاجُي نقل شده، ولُي ما آن
را در امالُي نُيافتُيم.
عبدالرحمن ابنانبارُي، علاوه بر
آنچه گذشت، رواُيت دُيگرُي هم آورده (ص ۳) که در آن اسمُي
از ابوالاسود نُيامده است. بنابر اُين رواُيت، حضرت امام علُي
(ع)، آُيۀ لاُيَأکُلُهُ اِلا الخاطِئون (الحاقه / ۶۹ / ۳۷)
را با اشتباهُي بزرگ از دهان مردُي اعرابُي مُيشنود (ملاحظه
مُيشود که در اُينجا از اعاجم سخنُي نُيست) و آنگاه خود نحو
را تدوُين مُينماُيد. منابع مذکور، در کنار رواُيات و حکاُيات
مفصل، رواُيات کوتاه، صرُيح و قاطعُي نُيز آوردهاند:
ابوالفرج اصفهانُي (۱۲ / ۲۹۹) براساس سلسله
سندُي که به ابوالحرب پسر ابوالاسود مُيرسد، آورده است که پدر گفته است
که من «حدود» نحو را از امام علُي (ع) اخذ کردهام (نُيز نک : زبُيدُي،
۲۱؛ ابن انبارُي، عبدالرحمن، ۶؛ قفطُي، ۱ /
۱۵). عبدالرحمن ابن انبارُي (ص ۵-۶) باز قاطعانه
اظهار مُيدارد که امام (ع) واضع نحو است. قفطُي (۱ / ۶) گوُيد
که اُين نظر، نظر عامۀ مصرُيان است. در ذهن ابن ابُي الحدُيد (۱ /
۲۰) البته هُيچ تردُيدُي در اُين باب نُيست.
وُي مباحثُي را که امام (ع) وضع فرمود، شرح مُيدهد و سپس مُيافزاُيد
که ابداع اُين معانُي، خود نوعُي معجزه و از توان آدمُيزاد
خارج است (همچنُين نک : بند ۴ از رواُيات مربوط به ابوالاسود).
ب ـ ابوالاسود و اشارت زُياد ُيا
عبُيداللـه
در سلسله رواُياتُي که در
کار پُيداُيش نحو، از ابوالاسود فراتر نرفتهاند، بُيشتر موضوع
نقطهگذارُي (= اعرابگذارُي) مطرح است تا نحو، اما چنانکه گذشت، بُيشتر
منابع، مُيان اُين دو گوُيُي تفاوتُي قائل نشدهاند:
۱. کهنترُين سند مکتوب ما
چنانکه گذشت، نوشتۀ ابن سلام (در آغاز سدۀ ۳ ق) است که به آنچه ابوالاسود ابداع کرده، نُيز اشاره مُيکند.
همُين نظر، طُي سدۀ ۳ ق در آثار جاحظ و عجلُي و ابنقتُيبه ادامه مُيُيابد
و در سدۀ ۴ ق، بُيهقُي (ص ۴۲۲) تقرُيباً عُين
عبارات ابن سلام را تکرار مُيکند.
۲. ابوالطُيب لغوُي
بدون ذکر سند گوُيد: چون فرزندان زُياد همگُي دچار لحن بودند،
ابوالاسود به دستور وُي، نحو را براُي تعلُيم آنان وضع کرد (ص
۸). وُي به همُين منظور از زُياد کاتبُي خواست که سخن
او را نُيک بفهمد. سپس به ُيارُي آن کاتب قرآن را اعرابگذارُي
کرد (ص ۱۰-۱۱).
۳. طبق رواُيت دُيگرُي
که براساس منابع ما، از الاغانُي (ابوالفرج، ۱۲ /
۲۹۹) سرچشمه گرفته، ابوالاسود نزد زُياد در بصره شتافته مُيگوُيد:
عرب با عجم درآمُيخته و دور نُيست که زبانشان تباه گردد، دستورُي
ده تا علمُي بنهم که کلام عرب بدان استوار گردد. زُياد نپذُيرفت،
تا آنکه روزُي، شنُيد مردُي مُيگفت: «مات الانا و خلّف (ترک)
بنون». پس ابوالاسود را احضار کرده، به نوشتن آنچه خواسته بود، فرمان داد.
ابوالفرج سند اُين رواُيت را پس از ۳ راوُي به ُيحُيُي
بن آدم و از او به ابوبکر بن عُياش و سرانجام به عاصم رسانُيده است. همُين
رواُيت گاه با ذکر سلسله سند، در منابع تکرار شده است (نک : سُيرافُي،
۱۷- ۱۸؛ زبُيدُي، ۲۲؛ ابواحمد عسکرُي،
۱۱۸؛ ابنعساکر، ۵ / ۳۳۲؛ ابنانبارُي،
عبدالرحمن، ۵؛ ُياقوت، ۱۲ / ۳۵).
جالب توجه است که برخُي از اُين
منابع (ابوالفرج، سُيرافُي، ابنعساکر، همانجاها) رواُيت دُيگرُي
را با همان سلسله سند تکرار کرده و به جاُي زُياد، عبُيداللـه بن زُياد
را نهادهاند. حال آنکه عبُيداللـه، برخلاف پدرش که به فصاحت شهرت داشت، در
زبان عربُي با دشوارُيهاُي متعددُي روبهرو بود. وُي که
در دامن مادر (مرجانه) و ناپدرُي (شُيروُيه) اُيرانُي
نژادُي پرورش ُيافته بود، هم در عبارت پردازُي دچار لغزش مُيشد
و هم در تلفظ برخُي حروف عرب (نک : ﻫ د، ابن مفرَّغ).
۴. رواُيت دُيگرُي
که ابوالفرج (۱۲ / ۲۹۸) از قول مداُينُي
نقل مُيکند، سادهتر است: ابوالاسود به فرمان زُياد مصاحف را شکلگذارُي
کرد و در ضمن چُيزهاُيُي نُيز در نحو نوشت که بعدها تکمُيل
شد.
۵. در رواُيتُي دُيگر
که ابوعبُيده نقل مُيکند (نک : سُيرافُي، ۱۵-
۱۶؛ ابنعساکر، همانجا؛ نُيز نک : قفطُي، ۱ /
۵)، فرمان زُياد و راهنماُيُي امُيرالمؤمنُين (ع)
درهم آمُيخته است. بدُينسان که نخست امام (ع) نحو را به ابوالاسود مُيآموزد،
سپس زُياد از او مُيخواهد که راهنماُيُي براُي زبان
مردم تدوُين کند. او که نخست ابا مُيکرد آُيۀ اَنَّ اللّهَ
بَرُيءٌ... را با لحن شنُيد. آنگاه از زُياد کاتبُي خواست و
به ُيارُي او قرآن را اعرابگذارُي کرد.
۶. به رواُيت متأخرتر ابن
عساکر (۵ / ۳۳۳) معاوُيه درُيافت که عبُيداللـه
سخت دچار لحن است و از اُين بابت، پدرش زُياد را سرزنش کرد. زُياد
دست به دامن ابوالاسود شده، گفت: اُين «حمراء» (= فارسُيان) زبان ما را
تباه کردهاند، راهنماُيُي بساز. چون ابوالاسود از اُين کار سرباز زد،
زُياد حُيلهاُي ساز کرد و مردُي را بر سر راه ابوالاسود نشانُيد
و از او خواست تا آُيۀ اَنَّ اللّهَ بَرُيءٌ... را غلط بخواند. ابوالاسود چون اُين
بشنُيد، ۳۰ کاتب از زُياد طلب کرد و سپس از مُيان آنان
ُيکُي را برگزُيد و به ُيارُي او قرآن را اعرابگذارُي
کرد. همُين رواُيت را عبدالرحمن ابن انبارُي (ص ۴) تکرار
کرده، اما گوُيُي چون موضوع معاوُيه و عبُيداللـه را جعلُي
ُيا بُيهوده مُيپنداشته، از ذکر آن خوددارُي کرده است.
ه کار مُيروند، با وجود اُينکه
موجب اشکالات و اشتباهات فراوانُي مُيشود، باز خط سرُيانُي
را بسُيار کامل و دقُيق ساختهاند (آذرنوش، ۷۴). بعُيد
نُيست که ابوالاسود، شاعر و دانشمند، در مقان قضا، ُيا ولاُيت بصره
از احوال و عقاُيد و آثار اُين سرُيانُيان اطلاعُي کسب
کرده باشد. نُيز شاُيد او که با متن تقرُيباً بُينقطه و
اعراب قرآن کرُيم درگُير بوده، نگاهُي به اُين آثار انداخته و
از شُيوۀ نقطهگذارُي سرُيانُيان براُي متماُيز ساختن دو
حرف متحدالشکل آگاه شده باشد. از سوُي دُيگر، خط عربُي هم در همان
آغاز از نقطههاُيُي که براُي تماُيز حروف از ُيکدُيگر
به کار مُيرود، به کلُي تهُي نبود. روُي برخُي از سکههاُي
سدۀ اول ق و نُيز برخُي پاپُيروسهاُي آن زمان (نک : EI2، ذُيل
«عربستان[۱]») آثار نقطه پدُيدار است (فورُيه، 269؛ آذرنوش،
۸۲). از اُينرو احتمال مُيدهُيم که ابوالاسود، از
نقطههاُي رنگُين (به شُيوۀ سرُيانُيها) استفاده
کرده باشد. اُين نقطههاُي رنگُين که تا سدۀ ۳ ق به
کار مُيرفت، همچنان در برخُي نسخ قرآن دُيده مُيشود.
حال اگر بپذُيرُيم که
ابوالاسود از شُيوۀ نقطهگذارُي سرُيانُيان آگاه بوده، مُيتوانُيم
گمان کنُيم که وُي کوشُيده است با استفاده از آن شُيوه، اصواتُي
را که در تعُيُين معناُي کلمات و جملات قرآنُي تأثُير
قاطع داشته است، به نحوُي ثبت کند. بنابراُين وُي بُيآنکه به
علم نحو ُيا تعُيُين نقش هر کلمه در درون جمله نُيازُي
داشته باشد، درصدد آوانگارُي برآمده است. تردُيد نُيست که
ابوالاسود همه با بخش اعظم قرآن را در حفظ داشته و اعراب کلمات را آنگونه که باُيد
به زبان جارُي گردند، مُيشناخته است. کاتب او درواقع کار نسبتاً سادهاُي
انجام مُيداده که گرچه بر واقعُيات دستورُي منطبق است، نُيازُي
به دانش دستورُي ندارد.
در مورد تأثُير زبان سرُيانُي
بر ابوالاسود، برخُي پا از هر آنچه ما فرض کردهاُيم، فراتر نهاده و
خواستهاند اختراع او در نحو را نُيز زاُيُيدۀ آن تأثُير
تلقُي کنند (نک : امُين، ۲ / ۲۸۹؛ دجُيلُي،
۶۷-۶۹). با اُينهمه لازم است اشاره کنُيم که
برخُي از قدما، حتُي اعرابگذارُي قرآن را به ُيحُيُي
بن ُيعمر نسبت دادهاند (نک : ابن حجر، تهذُيب، ۱۱ /
۳۰۵). اُين سخن را رواُيات بسُيار کهنتر نُيز
تا حدُي تأُيُيد مُيکنند: زبُيدُي (ص،
۲۹) گوُيد ابن سُيرُين مصحفُي داشت که ُيحُيُي
اعرابگذارُي کرده بود.
شعر ابوالاسود
دُيوان ابوالاسود و مجموعه اشعارُي
که منابع به او نسبت دادهاند، مجموعهاُي شگفت است و در بسُيارُي
از موارد با آن شخصُيت گرانماُيه و محترمُي که رواُيات براُي
ما طرح کردهاند، ناهماهنگ است. شاُيد به همُين جهت محققان معاصر، چندان
عناُيتُي به شعر او نشان ندادهاند. ظاهراً نخستُين کسُي که
شعر او را کم ارج و بُيمحتوا خواند، نولدکه بود (ص 232-240) که در اُين
قطعات منظوم تهُي از هرگونه احساس شاعرانه که گرد کنُيزکان وصلۀ امُيران
و مشاجرۀ همساُيگان... دور مُيزند، هُيچ سودُي نمُيُيابد.
از آن پس، نظر او را همۀ خاورشناسان تکرار کردهاند. بلاشر (III / 508) نه تنها اُين اشعار
«مناسبات» را بُيارزش مُيداند، بلکه در صحت انتساب بسُيارُي
از آنها به ابوالاسود تردُيد دارد. پلا نُيز عموماً همُين نظر را
دارد؛ وُي حتُي به صحت انتساب شعر معروف او که خطاب به بنُي قشُير
و در دفاع از حضرت امام علُي (ع) سروده است، نُيز کاملاً اعتماد ندارد
(ص 148).
اُينگونه برداشت از شعر ابوالاسود،
در مُيان نوُيسندگان عرب نُيز راُيج است. دجُيلُي
که دُيوان او را منتشر ساخته و مقدمهاُي در ۱۰۶ صفحه
بر آن نوشته، اشاره مُيکند که او با اُين کار خواسته است ُيکُي
از آثار صدراسلام را زنده کند وگرنه، ابوالاسود را شاعرُي نابغه به شمار نُياورده
است (ص ۳۱). وُي که مُيان ناظم و شاعر تفاوت قائل شده (ص
۲۹)، معتقد است که ابوالاسود آنطور که باُيد محُيط اجتماعُي
و سُياسُي خود را بازگو نکرده است، حال آنکه در زمان او حوادثُي رخ
نموده که هرُيک سرآغاز رشتۀ عمدهاُي از تارُيخ سُياست و عقُيده در جهان اسلام
بوده است: رحلت حضرت پُيامبر (ص)، فتوحات اسلام، حوادث مربوط به عثمان، نزاع
مُيان امام علُي (ع) و معاوُيه، جنگ صفُين و جمل، ظهور خوارج،
آغاز و انجام خلافت امام حسن (ع)... و دهها ماجراُي عظُيم دُيگر هُيچ
ُيک در شعر ابوالاسود انعکاس آشکارُي ندارد و گوُيا به همُين
جهات است که تا آن تارُيخ (۱۹۵۴ م) کسُي به فکر
چاپ اُين دُيوان نُيفتاده بود (ص ۳۲-۳۳).
مُيان آنچه به صورت دُيوان
ظاهراً توسط ابن جنُي (ح ۳۲۱- ۳۹۲ ق)،
گرد آمده و آن مجموعه رواُيات و اشعارُي که در منابع دُيگر و خاصه
ابوالفرج اصفهانُي نقل شده، اختلاف فاحشُي به چشم مُيخورد. ُيک
بررسُي اجمالُي دُيوان نشان مُيدهد که بُيشتر موضوعات
آن، مسائل عادُي شاعران و بُيشتر شعر مناسبات است و در عوض شعر سُياسُي
و دُينُي در آن اندک آمده است: ُيکبار دوستُي به نام حارث
نسبت به امُيرالمؤمنُين بُيحرمتُي روا داشته بود، ابوالاسود
در پاسخ او دو بُيت سرود (ص ۱۳۳)، اما همُين حارث او
را به فرار از جنگ جمل متهم کرده بود (همانجا، نُيز نک :
۱۳۴-۱۳۵، دفاع ابوالاسود از خود) و نُيز
همو بود که به وُي پُيشنهاد کرده بود از دُيوان، سهمُي بگُيرد
و او نپذُيرفته بود (ابوالفرج، ۱۲ /
۳۲۳-۳۲۴)؛ بار دُيگر به دنبال شهادت امُيرالمؤمنُين
(ع)، شعرُي خطاب به معاوُيه مُيپردازد و در آن وُي را به قتل
امام (ع) متهم مُيکند (۱۷۴-۱۷۵). اُين
شعر هم بنابر آنچه از زندگُي و رفتار صلحجوُيانۀ ابوالاسود مُيشناسُيم
و هم به سبب شامل بودن بر ترکُيبات و معانُي سادۀ کلُيشهاُي
(قتلتم خُير من رکب المطاُيا، همُين معنُي در ۳ بُيت
تکرار شده)، کاملاً مجعول به نظر مُيآُيد. بارُي دُيگر به
خاندان همسرش بنُي قشُير مُيتازد و از شُيفتگُي خود
نسبت به امام علُي (ع) و خاندان رسالت، بر خوُيشتن مُيبالد (ص
۱۷۶- ۱۷۹). پُيش از اُين دُيدُيم
که پلا در صحت انتساب اُين شعر نُيز به ابوالاسود اندکُي تردُيد
دارد. خلاصه، دو مرثُيه، ُيکُي در شهادت امام حسُين (ع) (ص
۱۸۰-۱۸۱، شامل ۹ بُيت) و دُيگرُي
براُي شهُيدان کربلا (ص ۱۸۲، شامل ۷ بُيت)
در دُيوان آمده است. اُين است مجموعۀ اشعار سُياسُي
و دُينُي او در دُيوان. اما در عوض، در ۸ قطعه از امُيران،
ُيا دوستانُي که به مقامُي رسُيدهاند، طلب ُيارُي
مُيکند (گله از دوستُي که بر روستاُي جُي حکم مُيراند:
۱۰۹؛ تقاضا از دوستُي دُيگر در همانجا:
۱۲۲؛ تقاضا از حصُين، عامل عبُيداللـه بر مُيسان:
۱۳۹-۱۴۲؛ گله از کاتب ابن عامر که تقاضاُيش
را بر نُياوردهاند: ۱۵۷؛ گله از ابنعامر:
۱۵۸؛ طلب مساعدت از عامل عبُيداللـه در جندُيشاپور:
۱۶۴-۱۶۵؛ طلب مساعدت از عبُيداللـه:
۱۶۷، نُيز ۱۶۸- ۱۶۹).
موضوع ۳ قطعۀ دُيگر، ماده شتر شُيردهُي است که مُيخواستند از چنگ
او به در آورند و ُيا او خود مُيخواسته بخرد (ص
۱۱۰-۱۱۲، ۱۱۳،
۱۷۲-۱۷۳).
دربارۀ ابوالاسود
نکتهاُي نقل کردهاند از اُين قرار که کسانُي شب هنگام او را به
سنگ مُيزدند و ادعا مُيکردند که خداوند به سنگش مُيزند. وُي
در پاسخ مُيگفته: اگر خداوند مُيزد، خطا نمُيکرد. اُين
ماجرا نخست مُيان او و بنُي قشُير رخ داد (ابوالفرج،
۱۲ / ۳۱۸- ۳۱۹)، اما همُين
موضوع سنگاندازُي و گاه جواب او، موضوع ۴ قطعه شعر در دُيوان او
شده است (ص، ۱۴۸-۱۵۰) که به احتمال قوُي
همه جعلُي است. موضوع و معانُي تکرارُي، مانند آن احوالُي که
در موضوعهاُي ماده شتر و همُين سنگاندازُي همساُيگان دُيدُيم،
به روشنُي نشان مُيدهد که بُيشتر اُين اشعار، از روُي
شعرُي که احتمالاً از آن خود ابوالاسود بوده، گرتهبردارُي شده و سپس به
وُي منسوب گردُيده است.
اما موضوعُي که بخش اعظم دُيوان
او را فرا گرفته و در آن، به گمان ما بُيش از همه شعر ساختگُي داخل شده،
همانا موضوع زن است: در دو قطعه (ص ۱۲۰-۱۲۱،
۱۶۳) از سلمُي خواستگارُي مُيکند و مورد ملامت
قرار مُيگُيرد؛ در ُيک قطعه (ص ۱۹۴-
۱۹۵) از دخترُي جوان خواستگارُي مُيکند و عموُي
دختر مانع مُيشود؛ باز در دو قطعۀ دُيگر که در ذُيل دُيوان
آمده (ص ۲۰۶- ۲۰۸)، از دخترُي در عبد قُيس
تقاضاُي زناشوُيُي مُيکند و اُين بار پسر عم دختر مانع
مُيشود. بدُيهُي است که پُيرُي ابوالاسود در همۀ اُين
اشعار مانع اصلُي ازدواج اوست، از اُينرو پُيداست که باُيد
اشعارُي در باب پُيرُي نُيز سروده شود (ص
۱۹۵-۱۹۷، قطعات). قطعاتُي که براُي
زنش فاطمه از بنُي قشُير و کنُيزکُي به همُين نام سروده
(ص ۱۵۸-۱۶۳)، باز همه معانُي مشترکُي
دارند. در همۀ اُين اشعار زنان او را ملامت مُيکنند و او گله سر مُيدهد.
قطعۀ اول و دوم، با عبارت «افاطم مهلاً بعض...» آغاز مُيشوند که تقلُيد
ناشُيانهاُي از بُيتُي در معلقۀ امرؤالقُيس
است. نُيز آنچه وُي براُي زن دُيگرش سکن سروده (ص
۱۱۴-۱۲۰)، به نظر بلاشر (III / 508)
کاملاً جعلُي است، زُيرا الفاظ و معانُي بدوُي آنها، با احوال
ابوالاسود شهرنشُين مغاُيرت دارد. علاوه بر اُين، وُي ۶
قطعۀ دُيگر دربارۀ کنُيزکان و گاه رابطۀ آنان با غلامانش دارد (ص ۱۴۴، ۱۴۵،
۱۶۶، ۱۸۷- ۱۸۸،
۱۹۷).
نکتۀ قابل ذکر دُيگر
آنکه اولاً مجموعۀ اشعارُي که خارج از دُيوان او پراکنده است و اُينک در ذُيل
دُيوان گردآورُي شده است (۴۶ قطعه در چاپ دجُيلُي)،
تقرُيباً هم حجم خود دُيوان است (۶۷ قطعه)؛ ثانُياً در
اُين مجموعه اشعار سُياسُي، ُيا آنها که به نحوُي با امُيران
رابطه دارند، نسبت به دُيوان بُيشتر است: وُي که کاتب ابنعباس در
بصره است، او را در قطعه شعرُي نصُيحت مُيکند (ص
۲۱۳-۲۱۴)؛ با ابن ابُي بکره دُيدار
مُيکند (ص ۲۱۴)؛ زُياد که والُي خراج بصره است،
نزد امام علُي (ع)، از وُي که ولاُيت شهر را برعهده دارد، بدگوُيُي
مُيکند و او شعرُي در پاسخ مُيسراُيد (ص
۲۱۵-۲۱۶)؛ تکرار همُين موضوع (ص
۲۱۶- ۲۱۷)؛ شعرُي خطاب به زُياد (ص
۲۱۸)؛ از زُياد که عامل عراق شده، تقاضاُيُي مُيکند
و او نمُيپذُيرد (ص ۲۱۹)؛ از زُياد عذر مُيخواهد
و زُياد نمُيپذُيرد (ص ۲۲۰)؛ ابن بُير،
چنانکه گذشت، مردُي ملقب به قباع را بر بصره مُيگمارد، ابوالاسود خطاب
به ابن زبُير آن عامل را هجا مُيگوُيد (ص
۲۲۰-۲۲۱). اُين شعر به نظر پلا آخرُين
شعرُي است که از او مُيشناسُيم؛ بر معاوُيه وارد مُيشود
و مورد استهزاُي او قرار مُيگُيرد (ص
۲۲۱-۲۲۲)؛ با طلحه و زبُير دُيدار
مُيکند و پس از ملاقات با عاُيشه در جنگ جمل، رجزُي مُيسراُيد
(۳ مصراع، ص ۲۳۰)؛ زُياد را نفرُين مُيکند
(ص ۲۴۱).
بر بسُيارُي از اُين
اشعار و نُيز بر قطعات حکمتآمُيزُي که به وُي نسبت داده شده
(ص ۲۲۵-۲۳۱)، هُيچ اعتمادُي نمُيتوان
کرد و لازم است هنگام استناد به آنها، جانب احتُياط فرو گذاشته نشود. دُيوان
ابوالاسود، به قول ابنندُيم (ص ۱۷۹) ُيک بار توسط
اصمعُي و بار دُيگر توسط ابوعمرو شُيبانُي گردآورُي شده،
اما هر دو رواُيت از مُيان رفته است و آنچه اُينک موجود است، نسخهاُي
است که به قول مصححان، رواُيت ابنجنُي است. راست است که در پاُيان
نسخۀ خطُي نام ابنجنُي مذکور است (ص ۲۰۰) و در دُيوان
(ص ۱۸۸) نُيز ُيکبار «قال ابوالفتح جنُي» آمده،
اما در مُيان آثار ابن جنُي هُيچجا به چنُين اقدامُي
اشاره نشده است.
نمُيدانُيم چرا نسخۀ منسوب
به ابن جنُي و نسخههاُي دُيگر، در ُيک سال
(۱۹۵۴ م) و در ُيک شهر (بغداد) توسط دو محقق، ُيکُي
آل ُياسُين و دُيگرُي دجُيلُي به چاپ رسُيده
است. جالب آنکه، آنچه اُين دو محقق از اشعار پراکندۀ شاعر گرد
آوردهاند، تقرُيباً مشابه است. تنها تفاوت اساسُي مُيان اُين
دو چاپ آن است که آل ُياسُين به مقدمهاُي کوتاه و وصف نسخهها
بسنده کرده، حال آنکه دجُيلُي شرح حالُي بسُيار مفصل (در
۱۰۶ صفحه) از ابوالاسود نوشته و در آن به بررسُي همۀ جوانب
شخصُيت و زندگُي او پرداخته است. اُين بررسُيها که اساساً چُيزُي
جز تکرار منابع کهن و متأخر نُيست، دچار اُين عُيب بزرگ است که جنبۀ تارُيخُي
مصادر در آنها ملحوظ نگشته و ناچار از اعتبار نتاُيج به دست آمده، کاسته شده
است (دربارۀ نقد چاپ دجُيلُي، نک : دهان، مجلة المجمع العلمُي العربُي،
دمشق، ۱۳۷۵ ق / ۱۹۵۵).
اعتبار اجتماعُي ابوالاسود
راست است که امروز در بُيشتر رواُيات
و اشعار منسوب به ابوالاسود به چشم تردُيد مُينگرُيم و بُيشتر
محققان شعر او را فاقد هرگونه اعتبار هنرُي مُيپندارند، اما از همان
روزگارُي که منابع به تحقُيق دربارۀ او پرداختهاند،
اهمُيتُي همه جانبُي براُي وُي قائل شدهاند. از ابن
سلام، ابن سعد، جاحظ، ابن قتُيبه و ابن عبدربه گرفته تا منابع سدۀ
۱۹ م همه، بسُيارُي از سخنان حکمتآمُيز و کلمات قصار
او را نقل کردهاند. همۀ منابع و به خصوص کتب رجال، ثقه بودن او را در رواُيت حدُيث تأُيُيد
کردهاند. جاحظ ( البخلاء، ۱ / ۴۴، البرصان،
۱۲۲، ۲۷۹، البُيان، ۱ /
۲۵۸) و بسُيارُي دُيگر، او را در شمار مشاهُير
و اشراف طبقهاُي چند قرار دادهاند: شاعران و هوشمندان، طرُيفان، بخُيلان،
لنگان... و به خصوص بزرگان اهل تشُيع، و دربارۀ هرُيک از
اُين معانُي، انبوهُي رواُيت و داستان نکتهآمُيز نقل
کردهاند. ابوالطُيب لغوُي (ص ۹) در عربُي دانُي او
اغراق کرده، مُيگوُيد، وُي قادر بود به هر لغتُي (مراد لهجههاُي
قباُيل مختلف است) سخن گوُيد.
دربارۀ شعردانُي
او نُيز چند رواُيت موجود است: ابن عباس که خود از داناترُين مردم
به شعر عرب بود، از او مُيخواهد تا بهترُين شعر را معرفُي کند
(ابوالفرج، ۱۱ / ۵). جاُي دُيگر (همو، ۱۶
/ ۳۷۶) در حضور حضرت امُيرالمؤمنُين (ع) دربارۀ بهترُين
شعر اظهار نظر مُيکند و نُيز ُيغمورُي (ص ۸) به نقل از
ابن اعرابُي او را ُيکُي از چهار فصُيح عرب به شمار آورده
است.
آنچه بر اعتبار او مُيافزاُيد،
انبوه شواهد شعرُي است که در معتبرترُين آثـار ادبـُي از او نقل
شـده است: سُيبوُيه، ۳ بـار (نک : فهرست الکتاب)، ابندرُيد،
۲ بار (۱ / ۱۲۱، ۲۰۲)، جاحظ، ابنقتُيبه،
مبرد، بحترُي و همۀ منابع پس از آنان، بارها به اشعار و سخنان ظرُيف ُيا حکمتآمُيز
او استشهاد کردهاند. حتُي ُيکُي از مصراعهاُي او، ضربالمثلُي
معروف شده است (نک : راغب اصفهانُي، ۳ / ۳۶۷؛ مُيدانُي،
۱ / ۳۰۶).
مآخذ
آذرنوش، آذرتاش، راههاُي نفوذ
فارسُي در فرهنگ و زبان تازُي، تهران، ۱۳۵۴ ش؛
ابشُيهُي، محمد بن احمد، المستطرف، قاهره، ۱۳۰۶
ق؛ ابن ابُي حاتم رازُي، عبدالرحمن بن محمد، الجرح و التعدُيل، حُيدرآباد
دکن، ۱۳۷۲ ق / ۱۹۵۲ م؛ ابن ابُي
الحدُيد، عبدالحمُيد بن هبةاللـه، شرح نهجالبلاغة، به کوشش محمد
ابوالفضل ابراهُيم، قاهره، ۱۹۵۹ م؛ ابن اثُير،
علُي بن محمد، اسدالغابة، قاهره، ۱۲۸۰ ق؛ همو،
الکامل؛ ابن انبارُي، عبدالرحمن بن محمد، نزهة الالباء، به کوشش ابراهُيم
سامراُيُي، بغداد، ۱۹۵۹ م؛ ابن انبارُي،
محمد بن قاسم، الاضداد، به کوشش محمد ابوالفضل ابراهُيم، کوُيت،
۱۹۶۰ م؛ ابن جوزُي، ُيوسف بن قزاوغلُي،
تذکرة الخواص، نجف، ۱۳۶۹ ق؛ ابن حبُيب بغدادُي،
محمد، مختلف القبائل و مؤتلفها، به کوشش ابراهُيم ابُيارُي، قاهره،
۱۴۰۰ ق؛ ابنحجر عسقلانُي، احمدبن علُي،
الاصابة، قاهره، ۱۳۲۸ ق؛ همو، تهذُيب التهذُيب،
حُيدرآباد دکن، ۱۳۲۷ ق؛ ابنخلکان، وفُيات؛ ابن
درُيد، محمد بن حسن، جمهرةاللغة، حُيدرآباد دکن،
۱۳۴۵ ق؛ ابن سعد، محمد، الطبقات الکبرُي، به کوشش
احسان عباس، بُيروت، ۱۹۷۳ م؛ ابن سلام، محمد، طبقات
فحول الشعراء، به کوشش محمود محمد شاکر، قاهره، ۱۳۹۴ ق /
۱۹۷۴ م؛ ابن عبدربه، احمد بن محمد، العقدالفرُيد، به
کوشش احمد امُين و دُيگران، بُيروت، ۱۴۰۲
ق / ۱۹۸۲ م؛ ابن عدُيم، عمر بن احمد، بغُية الطلب،
به کوشش سهُيل زکار، دمشق، ۱۴۰۹ ق /
۱۹۸۸ م؛ ابن عساکر، علُي بن حسُين، تارُيخ
مدُينة دمشق، نسخۀ خطُي کتابخانۀ احمد ثالث استانبول، شم ۲۸۸۷؛ ابن قتُيبه،
عبداللـه بن مسلم، ادب الکاتب، به کوشش ماکس گرونتر، لُيدن،
۱۹۰۰ م؛ همو، الشعر و الشعراء، بُيروت،
۱۹۶۴ م؛ همو، عُيون الاخبار، قاهره،
۱۳۴۳ ق / ۱۹۲۵ م؛ همو، المعارف،
به کوشش ثروت عکاشه، قاهره، ۱۳۸۸ ق؛ ابن قُيسرانُي،
محمد بن طاهر، کتاب الجمع بُين رجال الصحُيحُين، حُيدرآباد
دکن، ۱۳۲۳ ق؛ ابن ماکولا، علُي بن هبةاللـه،
الاکمال، حُيدرآباد دکن، ۱۴۰۲ ق /
۱۹۸۲ م؛ ابن مرتضُي، احمد بن ُيحُيُي،
طبقات المعتزلة، به کوشش زوزانادُيوالد ـ وُيلتسر، بُيروت،
۱۳۸۰ ق / ۱۹۶۱ م؛ ابن ندُيم،
الفهرست؛ ابن هشام، السُيرة النبوُية، به کوشش ابراهُيم ابُيارُي
و دُيگران، قاهره، ۱۳۵۵ ق /
۱۹۳۶ م؛ ابواحمد عسکرُي، حسن بن عبداللـه، المصون فُي
الادب، به کوشش عبدالسلام محمد هارون، کوُيت، ۱۹۸۴
م؛ ابوالاسود دؤلُي، دُيوان، به کوشش عبدالکرُيم دجُيلُي،
بغداد، ۱۳۷۳ ق / ۱۹۵۴ م؛ ابوبشر
دولابُي، محمد بن احمد، الکنُي والاسماء، حُيدرآباد دکن،
۱۳۲۲ ق؛ ابوحاتم سجستانُي، محمد بن سهل، المعمرون
والوصاُيا، به کوشش عبدالمنعم عامر، قاهره، ۱۹۶۱ م؛
ابوحُيان توحُيدُي، البصائر و الذخائر، به کوشش ابراهُيم کُيلانُي،
دمشق، ۱۹۴۴-۱۹۶۴؛ ابوالطُيب
لغوُي، عبدالواحد بن علُي، مراتب النحوُيُين، به کوشش محمد
ابوالفضل ابراهُيم، قاهره، ۱۳۷۵ ق /
۱۹۵۵ م؛ ابوالفرج اصفهانُي، الاغانُي، قاهره،
دارالکتب المصرُية؛ ابوهلال عسکرُي، حسن بن عبداللـه، الاوائل، دمشق،
۱۹۷۵ م؛ احمد بن حنبل، مسند، قاهره،
۱۳۱۳ ق؛ افندُي، عبداللـه، هرُياض العلماء، قم،
۱۴۰۱ ق؛ الامامة والسُياسة، منسوب به ابن قتُيبه،
قاهره، ۱۳۵۶ ق / ۱۹۳۷ م؛ امُين،
احمد، ضحُي الاسلام، قاهره، ۱۳۵۳ ق /
۱۹۳۵ م؛ بحشل، اسلم بن سهل، تارُيخ واسط، به کوشش
کورکُيس عواد، بُيروت، ۱۴۰۶ ق /
۱۹۸۶ م؛ بخارُي، محمد بن اسماعُيل، التارُيخ
الکبُير، حُيدرآباد دکن، ۱۳۹۰ ق /
۱۹۷۰ م؛ بغدادُي، عبدالقاهر بن طاهر، اصولالدُين،
استانبول، ۱۳۴۶ ق / ۱۹۲۸ م؛
بلاذرُي، احمد بن ُيحُيُي، انساب الاشراف، ج ۲، نسخۀ خطُي
کتابخانۀ عاشر افندُي استانبول، شم ۵۹۸؛ همان، ج
۲، به کوشش محمدباقر محمودُي، بُيروت،
۱۳۹۴ ق / ۱۹۷۴ م؛ همان، ج
۳، به کوشش محمدباقر محمودُي، بُيروت،
۱۳۹۷ ق / ۱۹۷۷ م؛ همان، ج
۴(۱)، به کوشش ماکس شلوژُينگر، بُيتالمقدس،
۱۹۷۱ م؛ همان، ج ۵، به کوشش گوبتُين، بُيتالمقدس،
۱۹۳۶ م؛ بُيهقُي، ابراهُيم بن محمد،
المحاسن والمساوُي، بُيروت، دارصادر؛ ثقفُي، ابراهُيم ابن
محمد، الغارات، به کوشش عبدالزهرا حسُينُي، بُيروت،
۱۴۰۷ ق / ۱۹۸۷ م؛ جاحظ، عمرو بن
بحر، البخلاء، به کوشش احمد عوامرُي بک و علُي جارم بک، بُيروت،
دارالکتب العلمُية؛ همو، البرصان والعرجان، به کوشش محمد موسُي خولُي،
بُيروت، ۱۴۰۱ ق / ۱۹۸۱ م؛
همو، البُيان و التبُيُين، به کوشش حسن سندوبُي، قاهره،
۱۳۵۱ ق / ۱۹۳۲ م؛ همو، الحُيوان،
به کوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره، ۱۳۸۴ ق /
۱۹۶۵ م؛ حصرُي قُيروانُي، ابراهُيم
بن علُي، جمع الجواهر، به کوشش علُي محمد بجاوُي، قاهره،
۱۳۷۲ ق / ۱۹۵۳ م؛ خلُيفة بن
خُياط، تارُيخ، به کوشش سهُيل زکّار، دمشق،
۱۹۶۷ م؛ دجنُي، فتحُي عبدالفتاح، ابوالاسود
الدؤلُي، کوُيت، ۱۹۷۴ م؛ دجُيلُي،
عبدالکرُيم، مقدمه بر دُيوان (نک : هم ، ابوالاسود)؛ دُينورُي،
احمد بن داوود، الاخبار الطوال، به کوشش عبدالمنعم عامر، قاهره،
۱۳۷۹ ق / ۱۹۵۹ م؛ ذهبُي،
محمد بن احمد، سُير اعلام النبلاء، به کوشش شعُيب ارنؤوط، بُيروت،
۱۴۰۵ ق / ۱۹۸۵ م؛ راغب اصفهانُي،
حسُين بن محمد، محاظرات الادباء، بُيروت، ۱۹۶۱
م؛ زبُيدُي، محمد بن حسن، طبقات النحوُيُين و اللغوُيُين،
قاهره، ۱۹۷۳ م؛ زرُياب خوُيُي، عباس،
«ابوالاسود الدؤلُي»، بزم آورد، تهران، ۱۳۶۸ ش؛
زمخشرُي، محمود بن عمر، ربُيع الابرار، به کوشش سلُيم نعُيمُي،
بغداد، ۱۴۰۰ ق؛ سمعانُي، عبدالکرُيم بن محمد،
الانساب، حُيدرآباد دکن، ۱۳۸۵ ق /
۱۹۶۶ م؛ سُيبوُيه، عمرو بن عثمان، الکتاب، به
کوشش عبدالسلام محمد هارون، بُيروت، ۱۴۰۳ ق /
۱۹۸۳ م؛ سُيدمرتضُي، علُي بن حسُين،
الشافُي فُي الامامة، به کوشش عبدالزهرا حسُينُي، تهران،
۱۴۱۰ ق؛ همو، الفصول المختارة من العُيون و المحاسن،
نجف، المطبعة الحُيدرُية؛ سُيرافُي، حسُين بن عبداللـه،
اخبار النحوُيُين و البصرُيُين، به کوشش فرُيتس کرنکو، بُيروت،
۱۴۰۶ ق؛ صدر، حسن، تأسُيس الشُيعة، بغداد،
۱۳۵۴ ق؛ صفدُي، خلُيل بن اُيبک، الوافُي
بالوفُيات، به کوشش وداد قاضُي، بُيروت،
۱۴۰۲ ق / ۱۹۸۲ م؛ طبرُي،
تارُيخ؛ طوسُي، محمد بن حسن، رجال، نجف، ۱۳۸۰ ق
/ ۱۹۶۰ م؛ عجلُي، احمد بن عبداللـه، تارُيخ
الثقات، به کوشش عبدالمعطُي قلعجُي، بُيروت،
۱۴۰۵ ق / ۱۹۸۴ م؛ فاخورُي،
حنا، تارُيخ ادبُيات زبان عربُي، ترجمۀ عبدالمحمد آُيتُي،
تهران، ۱۳۶۳ ش؛ فوک، ُيوهان، العربُية، ترجمۀ
عبدالحلُيم نجار، قاهره، ۱۳۷۰ ق /
۱۹۵۱ م؛ قاضُي عبدالجبار، فرق و طبقات المعتزلة، به
کوشش علُي سامُي نشّار و عصامالدُين محمد علُي، قاهره،
۱۹۷۲ م؛ قفطُي، علُي بن ُيوسف، انباه
الرواة، به کوشش محمد ابوالفضل ابراهُيم، قاهره،
۱۳۶۹ ق / ۱۹۵۰ م؛ قلقشندُي،
احمد بن علُي، صبح الاعشُي، قاهره، ۱۳۸۳ ق /
۱۹۶۳ م؛ کشُي، محمد بن عمر، معرفة الرجال، اختُيار
طوسُي، به کوشش حسن مصطفوُي، مشهد، ۱۳۴۸ ش؛ کلبُي،
هشام بن محمد، جمهرة النسب، به کوشش ناجُي حسن، بُيروت،
۱۴۰۷ ق / ۱۹۸۶ م؛ کلُينُي،
محمد بن ُيعقوب، الاصول من الکافُي، به کوشش علُياکبر غفارُي،
تهران، ۱۴۰۱ ق؛ مبارک، زکُي، النثر الفنُّي فُي
القرن الرابع، بُيروت، ۱۳۵۲ ق /
۱۹۳۴ م؛ مبرد، محمد بن ُيزُيد، الفاضل، به کوشش
عبدالعزُيز مُيمنُي، قاهره، ۱۳۷۵ ق /
۱۹۵۶ م؛ همو، الکامل، به کوشش محمد احمد دالُي، بُيروت،
۱۴۰۶ ق / ۱۹۸۶ م؛ مسعودُي،
علُي بن حسُين، مروج الذهب، به کوشش ُيوسف اسعد داغر، بُيروت،
۱۳۸۵ ق / ۱۹۶۶ م؛ مسلم بن حجاج،
الکنُي و الاسماء، به کوشش مطاع طرابُيشُي، دمشق،
۱۴۰۴ ق / ۱۹۸۴ م؛ مفُيد،
محمد بن محمد، الجمل، نجف، ۱۹۶۳ م؛ مُيدانُي،
احمد بن محمد، مجمع الامثال، به کوشش محمد محُيُيالدُين عبدالحمُيد،
بُيروت، دارالمعرفة؛ ناصف، علُي نجدُي، سُيبوُيه پُيشواُي
نحوُيان، ترجمۀ محمد فاضلُي، مشهد، ۱۳۵۹ ش؛ نجاشُي،
احمد بن علُي، الرجال، به کوشش موسُي شبُيرُي زنجانُي،
قم، ۱۴۰۷ ق؛ نصر بن مزاحم منقرُي، وقعة صفُين،
به کوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره، ۱۳۸۲ ق؛ نووُي،
محُيُيالدُين، تهذُيب الاسماء و اللغات، قاهره، ادارة
الطباعة المنُيرُية؛ واقدُي، محمد بن عمر، کتاب المغازُي، به
کوشش مارسدن جونز، لندن، ۱۹۶۶ م؛ ُيافعُي،
عبداللـه بن اسعد، مراة الجنان، حُيدرآباد دکن، ۱۳۳۸
ق؛ ُياقوت، ادبا؛ ُيعقوبُي، احمد بن اسحاق، تارُيخ، بُيروت،
۱۳۷۹ ق / ۱۹۶۰ م؛ ُيغمورُي،
ُيوسف بن احمد، نورالقبس، مختصر المقتبس محمد بن عمران مرزبانُي، به
کوشش رودلف زلهاُيم، وُيسبادن، ۱۳۸۴ ق /
۱۹۶۴ م؛ نُيز:
Blachère, R., Histoire de la
littérature arabe, Paris, 1966; EI1; Février, J., Histoire de l'écriture,
Paris, 1959; Fleisch, H., Traité de philologie arabe, Beyrouth, 1961; Ibrahim
Mustafa, M., «Le Premier grammaireien arabe», Acles XXIecongrés international
des orientalistes, Paris. 1949; Nöldeke, Th., «Über den Dîwân des Abû
Tâlib und den des Abû’l’aswad Addualî», ZDMG, Leipzig, 1864, vol. XVIII;
Pellat, Ch, Le Milieu basrien et la formation de Ğahiz, Paris,
1953.