آخرین بروز رسانی : جمعه 22
فروردین 1399 تاریخچه مقاله
اَبوالاَسْوَدِ دَؤَلی، شاعر و
تابعی مشهور که بیشتر، از او به عنوان صحابی امام علی (ع)
و واضع علم نحو نام برده میشود. آگاهیهای ما از زندگی
ابوالاسود بسیار اندک و در موارد بسیاری آمیخته به
تناقضات تاریخی است؛ چنانکه بیگمان بخش بیشتری از
دوران زندگی او بر ما پوشیده مانده است. افزون بر این، شخصیت
وی را در محیط فرهنگی و سیاسی بصره و روزگار پرآشوبی
که او در آن میزیست، هالهای از افسانه فرا گرفته است.
ابوالاسود با فضای پرهیاهویی که در بصره پدید آمده
بود، پیوندی چنان ناگسستنی خورده که تقریباً هیچگونه
پژوهش تاریخی در باب پیدایش علوم و رشد دانشها و بررسی
طبقات اجتماعی در بصره بیحضور این شخصیت امکانپذیر
نیست و به همین سبب به سختی میتوان گزارش دقیقی
از زندگی او ارائه داد.
از کتابی که با عنوان اخبار ابیالأسود
الدؤلی به عبدالعزیز بن یحیی جلّودی ــ شیخ
اخباریان بصره ــ نسبت داده شده است (نجاشی، ۲۴۳)،
ظاهراً اکنون نشانی در دست نیست. از مورخان کهن تنها گزارش بلاذری
را در انساب الاشراف ــ بجز اخبار پراکندۀ دیگر از همو ــ در دست داریم.
سپس میتوان به گزارش مرزبانی اشاره کرد. ابوالفرج اصفهانی نیز
کوشیده تا بیشتر حوادث مربوط به زندگی و اشعار او را در الاغانی
گرد آورد. ابنعساکر و ابنخلکان نیز اخبار او را از بسیاری
مآخذ دیگر ــ که اکنون در دسترس نیستند ــ گرد آوردهاند. انبوه مآخذ
دیگر، غالباً جز تکرار گفتهها و افزودن افسانهها، آگاهی چندان مفیدی
به دست نمیدهند. در اشعار باقیمانده از او نیز مواردی
که به ترسیم گوشههایی از زندگی او یاری کند،
اندک و ناچیز است؛ خاصه که در باب برخی اشعار او شائبۀ جعل و
خلط وجود دارد (نک : دنبالۀ مقاله).
نام و نسب ابوالاسود را به چند گونه
آوردهاند. این چندگونگی باعث شده است که بسیاری از
محققان براساس منابع، فهرست گونهای از نامهای احتمالی او یا
اجدادش به دست دهند (مثلاً نک : دجیلی، ۳؛ دجنی،
۹۸ به بعد).
مشهورترین نام و نسب او ظالم بن
عمرو بن سفیان است. بجز ظالم، او را عثمان و عمرو نیز نامیدهاند
(نک : کلبی، ۱۵۲؛ ابنحبیب، ۴۷؛ بخاری،
۳(۲) / ۳۳۴؛ بلاذری، خطی، ۲ /
۳۵۵ ب) که هیچ کدام قابل اعتماد به نظر نمیرسند.
نام ظالم بن سارق (نک : ابن قیسرانی، ۱ /
۲۳۶؛ ابنعساکر، ۵ / ۳۳۰) نیز به
احتمال بسیار، بر اثر خلط با نام دیگری به وجود آمده است (نک :
ابن ابی حاتم، ۲(۱) / ۵۰۳؛ طوسی،
۴۶).
نسبت دؤلی او نیز به گونهای
شگفتآور از سوی گذشتگان چون هشام و ابنسلام و ابنسعد و نیز
ابوالفرج اصفهانی و ابوالطیّب و سیرافی، سپس منابع متعدد
متأخر مورد تحقیق و بررسی قرار گرفته است. تنها بحثی که به زبان
فارسی میتوان یافت. از آن زریاب خویی است (ص
۱۱۸).
ابوالاسود از تیرۀ بنی
کنانۀ مُضَر بود که در بصره جزء «اهل العالیه» شناخته میشدند
(پلا، 125). رهط او به «دُئل» شناخته میشد و چون بجز دئل بنیکنانه،
تیرۀ دُوَل در قبیلۀ حنیفه و دیل در بنی عبدالقیس نیز وجود
داشته است، چنانکه اصمعی اشاره کرده است (ابوالطیب، ۷)، هرگونه
تغییر در تلفظِ نسبت او، وی را به یکی از دو تیرۀ دیگر
منسوب میکند (نیز نک : یغموری، ۷؛ سمعانی،
۵ / ۴۰۶-۴۰۷) و نیز چون در «دؤلی»
تلفظ دو کسره (کسرۀ همزه و کسرۀ لام) بعد از حرف مضموم ثقیل است (ابنقتیبه، ادب الکاتب،
۶۱۱؛ سمعانی، ۵ / ۴۰۶)، همزه را
به فتح خواندهاند (نیز نک : ابوالطیب، همانجا؛ نووی،
۱(۲) / ۱۷۵). با اینهمه در لهجۀ حجاز،
این واژه را «دیلی» تلفظ کردهاند (ابنعساکر، ۵ /
۳۳۲). بنودیل که در حجاز و حوالی شهر مکه مسکن
داشتند، در مآخذ معمولاً به عنوان، رهط ابوالاسود شناخته میشوند (نک : ابنقتیبه،
المعارف، ۶۶، ۱۱۵)، و در برخی حوادث تاریخ
صدر اسلام و به زمان پیامبر (ص) از آنان نام برده شده است (نک : واقدی،
۲ / ۷۸۱، ۸۲۳).
مادر ابوالاسود از تیرۀ بنی
عبدالدار بود (ابنقتیبه، همان، ۴۳۴؛ بلاذری،
همانجا؛ ابن ماکولا، ۳ / ۳۴۸). ابنحجر ( الاصابة،
۳ / ۳۰۴) بیاشاره به مأخذی، احتمال داده است
که پدر ابوالاسود در یکی از غزوات حضرت رسول (ص) به همراه مشرکان،
کشته شده باشد؛ اما به احتمال بسیار در این باب خلطی پیش
آمده است (قس: واقدی، ۱ / ۱۵۱؛ ابن هشام، ۲ /
۷۱۲). تاریخ تولد ابوالاسود معلوم نیست. ابوحاتم
سجستانی با عبارتی تردیدآمیز گفته است که در جاهلیت
به دنیا آمد (ابوالطیب، ۸) و از قول خود او آوردهاند که در
«عام الفتح» به دنیا آمده است (یغموری، همانجا). بحث تولد
ابوالاسود با مسألۀ درک پیامبر (ص) ارتباط پیدا کرده است. برخی او را در
شمار صحابیان آوردهاند، ولی چنانکه ابناثیر ( اسد الغابة،
۳ / ۷۰) اشاره کرده، موضوع صحابی بودن ابوالاسود از تصحیف
در متن یک خبر پیدا شده است (نیز نک : ابن حجر، همان، ۷
/ ۱۵). این گفتۀ ابوعبیده معمر بن مثنی که ابوالاسود در روز بدر در شمار
مسلمانان بوده، نیز بخشی از افسانههایی است که دربارۀ او بر
ساختهاند (نک : ابوالفرج، ۱۲ / ۲۹۷).
افزون بر اینها، گفتهاند که او
به هنگام مرگ ۸۵، یا حتی ۱۰۰ سال داشته
است (نک : یغموری، ۲۱؛ ابوالفرج، ۱۲ /
۳۳۴؛ قس: بلاذری، خطی، ۲ /
۳۵۷ آ) که باتوجه به تاریخ مشهور برای فوت وی،
باید گفت که سن او برای درک پیامبر (ص) چندان نامناسب نبوده است
(نیز نک : ابنحجر، همان، ۳ / ۳۰۵). به هر روی،
هیچکدام از این تاریخها آن اندازه موثق و دقیق نیستند
که بتوان بر آنها اعتماد کرد.
پس از فتوحات اسلام در ناحیۀ مشرق،
مُضَریان، بیشتر در عراق و خاصه در بصره ساکن شدند و این با آن
روایت که گوید ابوالاسود در زمان عمر به بصره کوچید، سازگاری
دارد (نک : یغموری، ۷؛ حُصری، ۲۰۶؛
ابنحجر، همان، ۳ / ۳۰۴)، اما این داستان که عمر،
به ابوموسی اشعری، والی وقت بصره، امر کرده باشد که ابوالاسود
را به کار آموزگاری عربی بگمارد (یغموری، ۸؛ قفطی،
۱ / ۱۶)، احتمالاً تحت تأثیر شخصیّت ادبی او
به وجود آمده است.
در حقیقت، ابوالاسود تنها در
دوران کوتاهی از خلافت امیرالمؤمنین علی (ع) در حوادثی
نقش داشته است: پس از آغاز جنگ جمل و هنگامی که عایشه به سوی
بصره روان شد، میبینیم که ابوالاسود به همراهی کس دیگری،
از سوی عثمان بن حُنیف برای مذاکره نزد او میرود. یک
روایت از این ماجرا را جاحظ ( البیان، ۲ /
۲۳۵) به نقل از نوادۀ ابوالاسود، از قول خود او آورده
است. گونههای دیگر از این روایت نشان میدهد که
ابوالاسود در گفتوگو با عایشه اندکی درشتی کرده است (بلاذری،
چاپی، ۲ / ۲۲۵؛ طبری، ۴ /
۴۶۱-۴۶۲، به روایت سیف بن عمر تمیمی؛
نیز نک : الامامة و السیاسة، ۱ /
۶۵-۶۶) و در برخی مآخذ دیگر، آن گفتوگو به
صورت مفصلتر نقل شده است (نک : مفید، ۱۴۸). سپس به شرکت
او در جنگ جمل به همراهی علی (ع) تصریح شده است (ذهبی،
۴ / ۸۲). پس از آن با آغاز جنگ صفین، ابنعباس به امر امیرالمؤمنین
علی (ع)، ابوالاسود را به بسیج نیروها فرمان داد (طبری،
۵ / ۷۸- ۷۹) و خود به سوی امام به راه افتاد
و گفتهاند که ابوالاسود را به جای خویش در بصره گمارد (کلبی،
همانجا؛ نصر بن مزاحم، ۱۱۷؛ بلاذری، خطی، ۲ /
۳۵۵ ب؛ دینوری، ۱۶۶).
ماجرای جانشینی
ابوالاسود از سوی ابنعباس در بصره و سپس انتصاب او به سمت قضا در مآخذ به
گونهای آشفته نقل شده است. بر مبنای یک گزارش (نک : بلاذری،
چاپی، ۲ / ۱۶۹) تصدی بیتالمال بصره
توسط ابوالاسود، همزمان با گزینش ابن عباس به ولایت بصره از سوی
علی (ع) آغاز شده بوده است و گماشته شدن ابن عباس به ولایت بصره، پس
از پیروزی در جنگ جمل صورت گرفت (ابن عساکر، ۵ /
۳۳۵). به هر روی، این گزارش ممکن است به روایت
دیگری باز گردد که بر مبنای آن ولایت ابوالاسود به جای
ابن عباس با تأیید امام علی (ع) بوده است (ابنسعد، ۷ /
۹۹؛ نیز نک : ابوالفرج، ۱۲ /
۲۹۷)؛ ازاینرو، شرکت ابوالاسود در جنگ صفین ــ که
در برخی مآخذ یاد شده ــ درست به نظر نمیرسد (نک : ابن قتیبه،
الشعر، ۲ / ۶۱۵؛ بلاذری، خطی، همانجا). بنابر
گزارشی دیگر (همو، ۴ (۱) /
۱۶۹-۱۷۰)، زمانی که ابنعباس در بصره،
ابوالاسود را به اقامۀ نماز و کار قضا و زیاد را به سرپرستی امور دیوان و
خراج گمارده بود، میان آن دو دشمنی بروز کرد و همین امر موجب شد
که ابوالاسود در هجو زیاد اشعاری بسراید (قس: یغموری،
۸؛ ابوالفرج، ۱۲ /
۳۱۱-۳۱۲). ابنعباس، پس از جنگ به بصره
بازگشت و با آغاز فتنهانگیزیهای خوارج، در مقام ولایت
بصره، ابوالاسود را به مقابلۀ آنان فرستاد (نک : دینوری، ۲۰۵؛ طبری،
۵ / ۷۶-۷۷). بر مبنای روایت نه چندان
قابل اعتمادی، امام در جنگ صفین قصد داشت نخست، ابوالاسود را برای
حکمیت برگزیند (ابن عبدربّه، ۴ / ۳۴۶،
۳۴۹؛ ابن عساکر، ۵ / ۳۲۹).
رابطۀ ابنعباس با
ابوالاسود، چندان دوستانه نبوده است: گفتهاند که ابنعباس یک بار با وی
درشتی کرد و او در نامهای به امام علی (ع) ابن عباس را به دستاندازی
به بیتالمال متهم کرد و امام، ابنعباس را توبیخ کرد (نک : یعقوبی،
۲ / ۲۰۵؛ طبری، ۵ / ۱۴۱؛
بلاذری، چاپی، ۲ /
۱۶۹-۱۷۰؛ ابنعبدربه، ۴ /
۳۵۴-۳۵۵؛ ابنجوزی،
۱۵۰-۱۵۱). به هر روی در اثر این
اتهام، چه درست چه نادرست، ابنعباس بصره را ترک کرد و به سوی حجاز شتافت
(نک : بلاذری، چاپی، ۲ /
۱۶۹-۱۷۰؛ ابنعبدربه، ۴ /
۳۵۴-۳۵۵؛ ابنجوزی،
۱۵۰-۱۵۱). به هر روی در اثر این
اتهام، چه درست چه نادرست، ابن عباس بصره را ترک کرد و به سوی حجاز شتافت
(نک : بلاذری، چاپی، ۲ / ۴۰۵) و ابوالاسود
را که از او در خشم بود، به کاری نگماشت (همان، ۲ /
۴۲۶). ابوالاسود در نامهای ماجرا را با امام (ع) در میان
گذاشت و امام او را بر بصره گماشت (ابوالفرج، ۱۲ /
۲۹۷، ۳۰۱؛ قس: خلیفة بن خیاط،
۱ / ۲۳۳). در برخی مآخذ، این ماجرا که ابن
عباس، ابوالاسود را به کار قضا و نماز و زیاد را بر خراج و دیوان
گماشت، در این زمان آورده شده است (طبری، ۵ /
۱۳۶). بر مبنای خبر ابوالفرج اصفهانی
(۱۲ / ۳۰۱). ابوالاسود به همراه قومش نخست مانع
خروج ابن عباس شد، ولی چون نزدیک بود نزاع برخیزد، به شهر
بازگشت (قس: ابن اثیر، الکامل، ۳ / ۳۸۷).
زمان این ماجراها به
۳۸ ق بازمیگردد که عراق را دستاندازیهای معاویه
و سرکشهای خوارج پس از حکمیّت به آشوب کشانده بود. زمانی که ابنحضرمی
(ﻫ م) از سوی معاویه برای جلب حمایت قبایل
مُضَری به بصره درآمد، ابنعباس در شهر حضور نداشت و زیاد جانشین
او بود و در نزاعهایی که میان ازدیان و مضریان پس
از ورود ابنحضرمی درگرفت، ظاهراً زیاد از دارالاماره گریخت و
به اشارۀ ابوالاسود به ازدیان پناهنده شد (بلاذری، همانجا؛ نیز
نک : ثقفی، ۲۶۸- ۲۶۹). از اینرو،
این گفته که خروج ابن عباس از بصره در ۴۰ ق بوده است (نک : ابن
اثیر، همان، ۳ / ۳۸۶)، دقیق نیست. از
آن سوی زیاد بن ابیه در ۳۹ ق از جانب امیرالمؤمنین
علی (ع) به فارس گسیل شد و تا زمان شهادت امام در آنجا به سر میبرد
(بلاذری، ۴(۱) / ۱۶۵؛ طبری، ۵ /
۱۵۵). در این میان، احتمالاً ادارۀ شهر
به صورتی نه چندان رسمی، مدت کوتاهی بر عهدۀ ابوالاسود
بوده، یا او دست کم همچنان به اجرای وظایف پیشین
خود مشغول بوده است.
بنابر خبری که ابوالفرج اصفهانی
(۱۲ / ۳۲۸- ۳۲۹) نقل کرده و
معلوم نیست تا چه حدّ میتوان به آن اعتماد کرد، چون خبر شهادت امام
علی (ع) و بیعت با امام حسن (ع) به بصره رسید، ابوالاسود به
منبر رفت و گفت که یکی «مارقین» خلیفه را به شهادت رسانده
است و همگان را به بیعت با حسن بن علی (ع) فراخواند و شیعیان
با او بیعت کردند، ولی جماعتی عثمانی از بیعت سرباز
زدند و نزد معاویه گریختند. در این میان، بنابر همان خبر،
معاویه به فریب، کس نزد ابوالاسود فرستاد که حسن (ع) با من صلح کرده
است و از او خواست که از مردم بصره برای وی بیعت بستاند و
ابوالاسود در مرثیهای که در شهادت امام (ع) سرود، معاویه را
تلویحاً مسئول آن معرفی کرد (همانجا). این مرثیه در مآخذ
بسیاری تکرار شده است (بلاذری، چاپی، ۲ /
۵۰۸؛ طبری، ۵ /
۱۵۰-۱۵۱؛ مسعودی، ۲ /
۴۱۶؛ یغموری، همانجا) و محتوای آن موجب درنگ
در انتساب قتل علی (ع) به خوارج نیز هست، ولی باتوجه به روابط
بعدی ابوالاسود با امویان، مسألۀ انتساب آن مرثیه
به وی اندکی تردیدآمیز به نظر میرسد (نک : دنبالۀ
مقاله). این نکته هم گفتنی است که میان بخش نخست این روایت
ــ درخواست معاویه ــ و بخش دوم آن ــ مرثیۀ ابوالاسود برای
امام (ع) ــ پیوندی دیده نمیشود و این مسأله که در
حقیقت، دو روایت مختلف در کنار یکدیگر نهاده شده باشند،
متحمل به نظر میرسد.
به هر حال از این پس، حضور
ابوالاسود، بسیار کمرنگ جلوه میکند. پس از صلح معاویه یا
امام حسن (ع)، نخست حُمران بن ابان نامی بر بصره دست یافت و معاویه
ابتدا بُسر بن ابی اَرطاة را به مقابلۀ او فرستاد
(ابناثیر، همان، ۳ / ۴۱۴) و سپس ولایت بصره
را در ۴۱ ق به ابنعامر سپرد (همان، ۳ /
۴۱۶). در این دوره، ظاهراً ابوالاسود چندان مورد توجه ابن
عامر نبوده است و این امر، گاه موجب گلهگزاری وی، از او میشده
است (ابوالاسود، ۱۳۵-۱۳۶، قس:
۱۵۷- ۱۵۸؛ نیز نک : ابوالفرج،
۱۲ / ۳۱۷- ۳۱۸،
۳۲۶).
در منابع، از حضور ابوالاوسد نزد معاویه
یاد شده است: در ۴۴ ق ابن عامر هیأتی را از بصره
نزد معاویه فرستاد (ابن اثیر، همان، ۳ /
۴۴۰). ابوالاسود احتمالاً در این هیأت حضور داشته است،
چه گفته شده است که وی به همراهی احنف بن قیس (ﻫ م) نزد
معاویه رفت و در حضور او سخنان درشت گفت (ابنعبدربه، ۴ /
۳۴۹؛ ابنعساکر، ۵ / ۳۲۷،
۳۲۹؛ نیز نک : ابن عدیم، ۳ /
۱۳۱۵؛ ذهبی، همانجا). با اینهمه به اینگونه
داستانها که حتی نام خلیفگان در آنها تغییر کرده و مثلاً
در برخی به جای معاویه از سلیمان بن عبدالملک (نک :
ابوالفرج، ۱۲ / ۳۱۱؛ قس: زمخشری، ۴ /
۹۸؛ ابشیهی، ۲ / ۲۴۴) یا زیاد
بن ابیه نام برده شده (ابنعبدربه، ۳ / ۴۹؛ یغموری،
۱۰؛ قس: مبرد، الکامل، ۲ / ۷۰۱)، نمیتوان
اعتماد کرد، خاصه که برخی از آنها بیشتر جنبۀ نکتهپردازی
داشتهاند (بلاذری، ۴(۱) / ۲۱؛ ابوالفرج،
۱۲ / ۳۰۹-۳۱۰۹.
معاویه در ۴۵ ق زیاد
را به امارت عراق گمارد (ابن اثیر، همان، ۳ / ۴۴۷)
و ابوالاسود با وجود آنکه از گذشته روابط چندان دوستانهای با او نداشت،
ظاهراً همچنان نزد وی رفت و آمد میکرد و گاه که از زیاد میرنجید،
او را در شعری هجوگونه ملامت میکرد. افزون بر اینها، احتمالاً
به سبب بستگی او به علی (ع) چندان مورد توجه نبوده است (بلاذری،
خطی، ۲ / ۳۵۶ ب؛ یغموری، همانجا؛
ابوالفرج، ۱۲ / ۳۱۲، ۳۱۳).
داستانهایی هم در خصوص روابط با زیاد و موضوع بنیانگذاری
نحو نقل شده است (نک : دنبالۀ مقاله). برخی هم گفتهاند که آموزگار فرزندان زیاد بوده است
(نک : ابنخلکان، ۲ / ۵۳۶؛ ذهبی، همانجا؛ صفدی،
۱۶ / ۵۳۵؛ قس: افندی، ۳ /
۲۷). در آن هنگام گویا ابوالاسود، در سایۀ آرامشی
که استبداد زیاد در عراق به وجود آورده بود، به کار بازرگانی اشتغال
داشته و یا به سرودن اشعار تغزلی میپرداخته است.
با پیش آمدن واقعۀ شهادت
امام حسین (ع) گفتهاند که ابوالاسود شعرهایی در رثای
امام (ع) سروده و ابن زیاد را هجو گفت (ابوالاسود،
۱۸۰-۱۸۲؛ مسعودی، ۳ /
۶۸؛ یغموری، ۹؛ نیز قس: روایت بلاذری،
۳ / ۲۲۱). با اینهمه، در دوران حکومت ابن زیاد،
ابوالاسود همچنان از او (نک : ابوالاسود، ۱۶۷-
۱۶۸) و حتی از یکی دو عامل او در نواحی
جنوبی ایران گاه درخواست کمک میکرده است و چنانکه از اشعار او
بر میآید، بدین منظور به جندیشاپور و جی و اصفهان
نیز سفر کرده، هرچند که باز هم توجهی به او نشده است (همو،
۱۶۴-۱۶۵؛ ابوالفرج، ۱۲ /
۳۱۴-۳۱۵).
واپسین نشانهای که از
زندگانی ابوالاسود در دست است، به ماجرای قیام عبدالله بن زبیر
(ﻫ م) بازمیگردد. در ۶۵ ق ابنزبیر حارث بن
عبدالله مخزومی معروف به «قُباع» را بر بصره گماشت و ابوالاسود، در قطعه شعری،
والی جدید را هجو گفت (ابوالفرج، ۱ / ۱۱۰؛ نیز
نک : بلاذری، ۵ / ۲۵۶، ۲۷۷).
در مورد تاریخ مرگ ابوالاسود،
مانند غالب مورد احوال او، منابع یکسان نیستند. بیشتر مآخذ مرگ
او را در ۶۹ ق میدانند که طاعونِ کشندهای بصره را فرا
گرفت و بسیاری در آن جان باختند (نک : زبیدی،
۲۶؛ یغموری، ۲۱؛ ابوالفرج، ۱۲ /
۳۳۴؛ ابن عساکر، ۵ / ۳۴۱؛ ابن خلکان،
۲ / ۵۳۹)، اما در مآخذ دیگری آمده است ــ
ظاهراً بر مبنای گفتۀ مدائنی ــ که او اندکی پیش از آن درگذشته بوده، زیرا
در قیام مختار نیز از او خبری نقل نشده است (نک : ابوالفرج،
همانجا؛ قفطی، ۱ / ۲۰؛ ابن عساکر، همانجا). برخی دیگر
آوردهاند که وی در دوران حکومت عبیدالله بن زیاد در گذشته (نک
: ابوبشر، ۱ / ۱۰۷؛ ابن حجر، تهذیب، ۱۲
/ ۱۰) و به زعم برخی دیگر، زندگی او تا حکمرانی
حجاج و خلافت عمر بن عبدالعزیز ادامه داشته است (نک : بیهقی،
۴۲۲؛ ابنخلکان، همانجا؛ یافعی، ۱ /
۲۰۳).
از فرزندان ابوالاسود، تنها از دو پسر
نام برده شده: عطا و ابوحرب. از عطا نسلی بر جای نماند، ولی از
ابوحرب که گفتهاند خود شاعر و نحودان بود و از سوی حجاج بر منطقهای
حکم میراند، نسلش ادامه یافت (نک : بلاذری، خطی،
۲ / ۳۵۷ ب؛ ابن قتیبه، المعارف،
۴۳۴-۴۳۵؛ قفطی، ۱ /
۲۱؛ نیز نک : کشی، ۲۱۴؛ ابن عدیم،
۶ / ۲۶۸۳).
ابوالاسود را در شمار محدثان آورده و
گفتهاند که از عمر و امام علی (ع) حدیث روایت میکرده
است (ابوالفرج، ۱۲ / ۲۹۷، ۳۰۰).
همچنین روایاتی که او از ابوذر غفاری نقل کرده، در دست
است (نک : احمد بن حنبل، ۵ / ۱۶۶؛ بَحْشَل،
۱۱۵).
روایتی هم در دست است که بر
مبنای آن ابوالاسود، ابوذر را در ربذه به هنگام تبعید ملاقات کرده و
با او دربارۀ تبعیدش گفت و گو کرده است (نک : سیدمرتضی، الشافی،
۴ / ۲۹۸، به نقل از واقدی). راوی این
ملاقات، موسی بن میسره است که خود از طایفۀ دؤل بود (ابنحجر،
همان، ۱۰ / ۳۷۳) و متن ضدعثمانی روایت
نیز، آن را اندکی تردیدآمیز نشان میدهد. روایت
او از معاذ بن جبل (د ۱۷ یا ۱۸ ق) نیز باتوجه
به آنکه زمان دقیق تولد ابوالاسود دانسته نیست، چندان قابل اعتماد به
نظر نمیرسد (نک : بحشل، ۱۷۳). از ابوالاسود، بیشتر
فرزندش ابوحرب و یحیی بن یعمر، از تیرۀ بنی
کنانۀ مضر، و عبداللـه بن بریده حدیث نقل کردهاند (نک : مسلم بن
حجاج، ۸۲؛ سیرافی، ۲۲؛ ذهبی،
۱۲ / ۱۰).
پیوند صادقانۀ
ابوالاسود، با امیرالمؤمنین علی (ع) و نیز شرکت او در جنگ
جمل و چند قطعه شعری که در مدح یا مرثیۀ امام علی
(ع) و امام حسین (ع) سروده، همه موجب آن شده است که وی را از شیفتگان
علی (ع) بدانند (مثلاً نک : جاحظ، البرصان، ۱۲۲،
۲۷۹؛ صدر، ۴۳-۴۶)؛ از برخی
گزارشها نیز ــ چنانکه اشاره شد ــ چنین برمیآید که سبب
بیتوجهی به او هم همین شیفتگی بوده است (مثلاً نک
: ابوالفرج، ۱۲ / ۳۲۳-۳۲۴،
۳۲۶). با اینهمه دیوان او چنانکه باید گویای
این پیوندها نیست و نیز منابع اصلی ما از رابطۀ مستقیم
او با امام حسن و امام حسین و امام علی بن الحسین (ع) سخنی
به میان نیاوردهاند و اگر برخی منابع دیگر، او را در
شمار اصحاب این امامان نهادهاند (نک : طوسی، ۴۶،
۶۹، ۷۵، ۹۵)، ظاهراً بیشتر به سبب
همزمانی ابوالاسود با آنان بوده است. بیت شعری هم که کلینی
(۱ / ۴۶۷) از او در مدح امام سجاد (ع) نقل کرده، از
استناد و انتساب دقیقی برخوردار نیست و احتمالاً جعلی نیست.
اینک خوب است اشاره کنیم که
شهر بصره، هیچگاه همچون کوفه، پایگاه چندان مناسبی برای
دوستداران اهل بیت (ع) نبوده و هرگونه حمایت از قدرت مرکزی، به
مصالح سیاسی قبایل ساکن در آن باز میگشته است (نک :
پلا، 194-195). افزون بر اینها، ابوالاسود را در جریانات کلامی شهر
بصره نیز دخالت دادهاند: مثلاً بغدادی (ص ۳۱۶)
رسالهای در ذمّ قدریان ــ که به طعنه بر معتزلۀ نخستین
اطلاق میشد ــ به ابوالاسود نسبت داده است و اعتزالیان خود،
ابوالاسود را در طبقات معتزله در شمار قائلان به عدل و توحیـد ــ که بـاور ایشان
بود ــ آوردهاند (نک : قاضی عبدالجبار، ۳۱؛ ابن مرتضی،
۱۶). پیداست که هر دو انتساب، به پیدایش قدریان
و سپس معتزلیان در شهر بصره باز میگردد که روح عقلگرایی
و نحوۀ تقسیمبندی دانشها و تنظی و تفکر دربارۀ
استنتاجات عقلی و کلامی بر آن سایه افکنده بود (نک : پلا،
195).
مآخذ
در پایان مقاله.
علی بهرامیان
نحو ابوالاسود
نام ابوالاسود با تاریخ پیدایش
نحو عربی عجین شده، چنانکه میتوان گفت او شهرت وسیع خود
را بیش از هر فضیلت دیگر، به نحوپردازی خود مدیون
است. روایات مربوط به این امر، هزاران صفحه از منابع را آکنده است و
معاصران نیز در تأیید یا رد آنها مقالات بسیار
نوشتهاند که در آنها، تکرار و مکررات موجب نهایت ملال هر خواننده میگردد.
با اینهمه، هنوز آن روایات به نحو شایستهای بررسی
نشده و مورد بهرهبرداری قرار نگرفته است. خوب است برای تعیین
حدود بحث، مسأله را توضیح دهیم:
در نیمۀ سدۀ
۲ ق، سیبویه کتابی تألیف کرد که تقریباً همۀ نظریههای
نحو عربی را در بر دارد. ظهور این کتاب سخت پیچیده و
گسترده، در سرآغاز پیدایش فرهنگ اسلامی، ظهوری ناگهانی
و شگفتآور است. ازاینرو دانشمندان معاصر، در جست و جوی سوابق آن به
هر دری زدهاند و بیش از هر چیز به تأثیر عوامل بیگانه
از هندی و ایرانی گرفته تا سریانی و یونانی
روی آوردهاند، اما در این بحث هنوز به نتیجۀ روشن
و قاطعی نرسیدهاند. از سوی دیگر، دانشمندان گذشته که،
لااقل در این باب، به عوامل بیگانه عنایتی نداشتهاند،
خواستهاند ریشههای این دانش نو را در اعماق تاریخ عربی
باز یابند و ازاینرو، یک سلسله نحوشناس یافتهاند که
سررشتۀ آنها غالباً به ابوالاسود ختم میشود، اما در برخی روایات،
این سررشته از ابوالاسود درگذشته، به امام علی (ع) میرسد. در
روایتی دیگر، سررشتۀ نحویان نه به ابوالاسود،
بلکه به نصر بن عاصم و عبدالرحمن بن هرمز و گاه به یحیی ابنیعمر
میانجامد. از این نحویان، هیچ اثری بر جای
نمانده است. به یکی از آنان، یکی دو کتاب نسبت دادهاند
که از محتوا و چند و چون آنها نیز هیچ نمیدانیم. اینک
پژوهشگران از خود میپرسند که چگونه ممکن است این مایۀ اندک،
به دست این دو سه تن نحوی گمنام، در فاصلۀ کوتاه تقریباً
۸۰ سالۀ میان ابوالاسود و سیبویه، به آن درجه از وسعت و پختگی
رسیده باشد که الکتاب را با وجود آورده باشد؟ دیگر آنکه آن مقدار اندکی
که به ابوالاسود نسبت داده شده، چگونه ممکن است برخلاف ناموس پیدایش و
گسترش علوم، ناگهان توسط ابوالاسود اختراع شده باشد؟
دیگر آنکه انتساب این علم
از طریق ابوالاسود به امیرالمؤمنین علی (ع) چندان آسان نیست.
زیرا پیامبران و امامان البته به قدرت الهی بر این علوم
آگاهند، اما معهود ایشان نیست که علمی را ساخته و پرداخته کنند
و به دست نسلهای بعد بسپارند. این سخن شاید دربارۀ امام
علی (ع) که در شرایط سیاسی خاصی به سر میبرد،
بیشتر صدق میکند.
بنابراین، این خطر هست که شیفتگان
آن بزرگوار، از سر صدق و ایمان خالص چیزهایی به وی
نسبت دهند که واقعیت تاریخی نداشته باشد. علاوه بر این،
ما از سنت تازیان آگاهیم که با اصرار تمام، هر علم یا پدیدۀ فرهنگی
و هنری را به کسی نسبت داده و او را پایهگذار میخوانند.
از اینجاست که هزاران «اَوَّلُ مَنْ...» در کتابهای ادب عرب پدیدار
شده است: اولین کسی که خط عربی را به کار برد، یا به عربی
سخن گفت، یا قصیده سرود... . ما از «نخستینها» چندین کتاب
با عنوان «الاوائل» که شامل فهرستی از همین کسان است، در دست داریم.
در این کتابها، معمولاً ابوالاسود، نخستین کسی است که اعراب را
وضع کرد (مثلاً نک : ابوهلال عسکری، ۱ /
۲۹۶-۲۹۷). بنابراین، بعید نیست
که میل به یافتن نخستین واضع نحو، موجب شده باشد که ابوالاسود
سرآغاز سلسلۀ نحویان قرار گیرد و سپس اعتقاد به دانش وسیع امام علی
(ع) رشته را از ابوالاسود نیز فراتر برده، به وی رسانده باشد.
خاورشناسان، از اواخر سدۀ
۱۹ م، به روایات مربوط به ابوالاسود، به چشم افسانه نگریستند
و به همین جهت است که نحو را یکبار، به زعم گروهی چون
فولرس[۱] و بروکلمان، زاییدۀ تأثیر
پانینی بر دستور زبان سانسکریت دانستهاند و یکبار، به
تصور برخی چون مرکس[۲]، متأثر از دستور زبان یونانی
پنداشتهاند. بحث در تأثیر سریانی و احیاناً فارسی
بعداً به این نظریات افزوده شد، اما این نظریهها هیچ
کدام به آن درجه از استواری نرسیده است که بتوانیم بحث را پایان
یافته تلقی کنیم. فلیش که به هیچیک از آنها
اعتقاد ندارد، نحو را یکی از اصیلترین علوم عرب میانگارد،
هرچند که تأثیر منطق ارسطویی را بر آن نفی نمیکند.
وی البته روایات مربوط به ابوالاسود را باور ندارد و گمان میکند
که نخستین نحوی عرب، عبداللـه بن اسحاق (د ۱۱۷ ق)
است (I / 27). مستند او درواقع شارل پلاست که در حاشیۀ کتاب
خود اظهار میدارد که دیگر به افسانۀ ابوالاسود
اعتقادی ندارد، اما روایات مربوط به این شخصیت را نیز
تاکنون کسی به شیوهای علمی رد نکرده است. به همین
جهت او خود بر آن شده است که همۀ روایات و سلسلۀ اسناد آنها را با یکدیگر قیاس کرده، نادرستی
آنها را ثابت کند. اما این کار، با تأیید قاطع ابراهیم
مصطفی مبنی بر اینکه نخستین نحوی عرب، اصلاً
عبداللـه بن اسحاق است، بیهوده گردید (پلا، 130). نظر ابراهیم
مصطفی (ص 278-279) که در بیست و یکمین کنگرۀ
خاورشناسان اظهار شده، از این جهت اعتبار یافته که وی سراسر
الکتاب را در جستوجوی سرچشمههای دانش سیبویه بررسی
کرده و ملاحظه کرده است که پیشوای نحویان عرب، در کتاب عظیم
خود، تنها از عبداللـه نام برده و هیچگاه به ابوالاسود اشاره نکرده است
(حال آنکه سیبویه چندینبار به اشعار او استشهاد کرده است، نک
: ۱ / ۱۴۲، ۱۶۹،
۲۹۶).
اما پیش از ابراهیم مصطفی
نیز دانشمندان عرب در این روایات تردید کرده بودند. زکی
مبارک این امر را که ابوالاسود نخستین مواضع نحو باشد، مضحک میپندارد،
زیرا معتقد است که عربها، حتی در عصر جاهلی با علم نحو آشنا
بودهاند. بر این اساس، وی نخست در ۱۹۳۱ م در
«نثر عربی[۳]» (نک : پلا، همانجا) و سپس در
۱۹۳۴ م در النثر الفنی (۱ /
۶۳-۶۴)، روایات مربوط به ابوالاسود را مجعول
پنداشته است. پس از او احمد امین، بنا بر اینکه زمان ابوالاسود، زمان
قیاس و تقسیمبندی علوم نبوده، در روایات ابوالاسود تردید
کرده است و احتمال میدهد که برخی از شیعیان آنها را به وی
و سپس به امام علی (ع) نسبت داده باشند (۲ / ۲۸۵)
اما او سرانجام چنین نتیجه میگیریم: اولاً امر
اعرابگذاری قرآن به واسطۀ نقطه را به راستی کار ابوالاسود میپندارد و سپس میکوشد
آن را پایۀ اصلی نحو و انگیزۀ اصلی دیگر نحویان
جلوه دهد (همو، ۲ / ۲۸۶).
با اینهمه، عامۀ نویسندگان
معاصر عرب، روایات کهن را مسم و محقق میپندارند و دیگر بدون هیچ
اشارتی به دشواریهای امر، ابوالاسود را نخستین نحوی
عرب معرفی میکنند (مثلاً فاخوری، ۲۶۴؛ به
خصوص ناصف، ۱۷۲ به بعد) که نه تنها در نسبت روایات به
ابوالاسود و حتی حضرت امام علی (ع) تردید ندارند، در اثبات
موضوع نیز میکوشند.
به هر روی، وسیعترین
کاری که در این زمینه شده، ابوالاسود الدؤلی، تألیف
فتحی عبدالفتاح دجنی است. مؤلف در بخش اول کتاب به چگونگی پیدایش
نحو و تئوریهای مختلف پرداخته و در بخش دوم زندگینامۀ
ابوالاسود را آورده است. ما به نوبۀ خود تقریباً همۀ منابع کهن، از آغاز تا سدۀ ۱۹ م را بررسی کرده و سلسله سندها را دیدهایم.
از کثرت و تناقض این روایات و به خصوص از شخصیت راویان سنی
و شیعی و عربگرا و ضد عرب (شعوبی)، نکتههایی بس
جالب توجه استنباط میشود که لازم است در تاریخچۀ جامع نحو بررسی
گردد. ما اینک، تا آنجا که به ابوالاسود و آغاز پیدایش نحو
مربوط است، گزارشی از این روایات عرضه میکنیم.
از اواخر سدۀ ۲ ق که
روایات کهن عرب به صورت مکتوب در میآیند، چندین کتاب میشناسیم
که یا لازم بود از نحو ابوالاسود سخنی به میان آورند، یا
اگر چنین میکردند، با روال طبیعی کتاب در تضاد نمیبود.
سرآغاز این کتابها، الکتاب سیبویه (د ۱۷۷ ق)
است. استشهاد سیبویه به چند بیت ابوالاسود و سکوت او در باب روایات
نحوی وی، بیش از هر چیز موجب تشویش و تردید
پژوهشگران میشود. پس از سیبویه، نویسندگان بزرگ دیگری
نیز همچون کلبی (د ۲۰۴ ق)، نصر بن مزاحم (د
۲۱۲ ق)، اخفش (د ۲۱۵ ق)، ابنهشام (د
۲۱۸ ق)، ابن سعد (د ۲۳۰ ق) و ... از او نام
بردهاند، اما تا ابنسلام (د ۲۳۱ ق) کسی به نحو او اشاره
نکرده است. ابن سلام در طبقات خود (۱ / ۱۲) پس از اشاره به پیشتاز
بودن بصریان در نحو و لغت، چنین میگوید: «نخستین
کسی که پایۀ عربیت (نحو) را ریخت، باب آن را گشود، راه آن را استوار و
قواعد آن را وضع کرد، ابوالاسود دؤلی بود»؛ این عبارتی است که
پس از آن، صدها بار در منابع تکرار میشود. اما ابن سلام دنبالۀ این
سخن اضافه میکند که ابوالاسود، بابهای «فاعل و مفعولبه، مضاف و
مضافالیه و حرف جر و رفع و نصب و جزم» را تدوین کرد. اینک
ملاحظه میشود که اگر به روایات مکتوب توجه کنیم، حدود یک
قرن و نیم است که از ماجرای نحودانی ابوالاسود سخنی به میان
نیامده است.
در زمان ابنسلام، یا اندکی
پس از آن، باز سکوت نویسندگانی چون خلیفة بن خیاط، ابن حبیب
و حتی ابوحاتم سجستانی (ص ۱۴۷-
۱۴۸) که خود در شمار راویان اخبار ابوالاسود است، قابل
ذکر است، اما اندکی بعد جاحظ اشاره میکند که او «سرکردۀ نحویان»
( البرصان، ۱۲۲) و «رئیس مردم در نحو» (همان،
۲۷۹) بوده است. با اینهمه همین جاحظ در هیچیک
از کتابهای اساسی خود بـا آنکه بارها اشعار یا روایات
مربوط به او ذکر کرده (نک : الحیوان، ۲ / ۳۰۱،
۳ / ۵۰، البخلاء، ۱ / ۴۴، ۲ /
۸۹، ۱۴۲، البیان، ۱ /
۱۰۴، جم )، دربارۀ نحودانی او چیزی
نگفته است.
پس از آن عجلی (د
۲۶۱ ق)، در عبارتی کوتاه او را نخستین واضع نحو
خوانده است (ص ۲۳۸). اشارت ابن قتیبه هم به این
امر، از حد روایت عجلی چندان فراتر نمیرود. یکبار (
الشعر، ۲ / ۶۱۵) مینویسد که او «از نحویان
بود، زیرا کتابی در نحو نوشت» و بار دیگر ( المعارف،
۴۳۴) مینویسد که او «نخستین کسی است
که عربیت را نهاد». روایت نخست ابن قتیبه، غریب و منحصر
به فرد است، زیرا هیچکس ادعا نکرده که او کتابی هم در نحو
نوشته باشد. آنچه در کار ابن قتیبه نظر را جلب میکند، آن است که وی
با آنکه دو شرح حال به ابوالاسود اختصاص داده ( الشعر، المعارف، همانجاها) و تقریباً
همۀ روایات و نکتههای او را در عیون الاخبار آورده و
بارها به اشعارش استشهاد کرده، باز از نحودانی او چیزی جز این
روایت مختصر نقل نکرده است.
در کتاب الفاضل (ص ۵) که تألیف
مبرّد است، یک داستان بسیار معروف و نیز ارتباط نحو با علی
(ع)، اما بدون هیچ سلسله سندی پدیدار میگردد: دختر
ابوالاسود که از شدت گرما در شگفت بود، عبارت «ما اشد الحر» را در حضور پدر به نحوی
ادا میکند که از آن نه تعجب که سؤال از «شدیدترین گرماها» فهمیده
میشود. اینجا بود که ابوالاسود دانست که «لحن» (لغزش در اعراب یا
نحو) میان مردم رائج شده است. ازاینرو به خدمت امام علی (ع)
شتافت و آن حضرت را از خطر لحن آگاه گردانید. امام (ع) اصولی به وی
عرضه داشت که ابوالاسود بعدها آنها را گسترش داد.
در همین گزارش دو روایت دیگر
نیز آمده که در زندگی ابوالاسود و سرگذشت نحو و خط قرآن کریم از
اهمیت خاصی برخوردار است: نخست آنکه ابوالاسود نخستین کسی
است که قرآن را نقطهگذاری (یعنی اعرابگذاری با نقطههای
رنگین) کرد؛ دیگر آنکه علم نحو، از این طریق به سیبویه
رسیده است: ابوالاسود ← عنبسه (مردی عجم از مردم میشان، د ح ۹۵ ق) ← میمون اَقْرَن (برای شرح حال وی، نک : یاقوت،
۱۹ / ۲۰۹) ← عبداللـه بن ابی
اسحاق حضرمی (د ۱۱۷ ق یا ۱۲۷ ق) ← عیسی بن عمر (۱۴۵ ق یا
۱۴۹ ق) ← خلیل بن احمد (د ۱۷۵ ق) ← سیبویه.
در نیمۀ اول سدۀ ۴ ق، حجم روایات از این مقدار اندک در نمیگذرد.
ابنعبدربه به رغم انبوه روایاتی که دربارۀ ابوالسود نقل
کرده (عقدالفرید در این باب با عیونالاخبار ابن قتیبه
قابل قیاس است)، از نحو ابوالسود چیزی نمیگوید.
ابن ابی حاتم رازی در الجرح والتعدیل خود ۲ (۱) /
۵۰۳) به این عبارت کوتاه بسنده میکند: «او نخستین
کسی است که در باب نحو سخن گفت».
محمد بن قاسم ابنانباری در
الاضداد (ص ۲۴۵-۲۴۶) تنها به موضوع شیوع
لحن و داستان دختر ابوالاسود پرداخته، اما دیگر به اینکه آن ماجرا علت
پیدایش نحو بوده، اشاره نکرده است. بیهقی (ص
۴۲۲-۴۲۳)، نخست عین عبارت ابن سلام را
آورده، سپس ماجرایی را که میان حجاج و یحیی بن
یعمر رخ داده (نک : زبیدی، ۲۸)، به ابوالاسود نسبت
داده و بدینسان از اعتبار گزارش خویش کاسته است. از نیمۀ سدۀ
۴ ق، بر اثر گزارشهای ابوالطیب لغوی و ابوالفرج اصفهانی
و سیرافی، ناگهان سیل روایاتی بس متعدد و گاه سخت
متناقض به کتابهای ادب و طبقات سرازیر میشود. در این روایات
وضع نحو به چند تن نسبت داده شده که در نمودار زیر مشخص گردیده است.
انگیزۀ تدوین
نحو توسط حضرت امیرالمؤمنین، یا ابوالاسود و یا به فرمان
زیاد و عبیداللـه و عمر پیوسته یک چیز است: لحن، یا
لغزشِ اعرابی توسط بیگانگان (که پیوسته ایرانیانند).
حضور ناگهانی انبوه ایرانیان
در عراق و عربستان، خاصه در دو شهر بصره و کوفه، ازدواج بسیاری از
اشراف و امیران عرب با دختران ایرانی و تولد کسانی که از
مادر ایرانی بوده و بعدها به مقامات عالی رسیدند (مانند
عبیداللـه که نتیجۀ زناشویی زیاد و مرجانه است)؛ تصدی بسیاری
از مقامات اداری، یا حتی دینی توسط ایرانیان
نومسلمان یا «موالی» و بسیاری عوامل کوچک دیگر،
البته عربهای اصیل و فصیح را نسبت به پاکی و یک
نواختی زبان عربی سخت دلنگران میگردانید. به خصوص که در
شهرهای پرهیاهو و پرتحرک عراق که اندک اندک به کانونهای اصیل
فرهنگ عرب بدل میشدند و در عین حال مرکز فعالیتهای
بازرگانی شدیدی نیز بودند، زبانی پدید میآمد
که هم از اِعراب تهی بود، هم از ساختارهای اصیل عربی دوری
میگزید و هم به انبوهی واژۀ ایرانی
درمیآمیخت. گفتار بازرگان اهوازی با حجاج به این زبان که
جاحظ ( البیان، ۱ / ۱۴۵) و ابنقتیبه (عیون،
۲ / ۱۶۰) نقل کردهاند، بسیار جالب توجه است (نیز
نک : فوک، ۱۰).
این احوال موجب شده است که همگان،
چه نویسندگان کهن، چه معاصران، خواه خاورشناس، خواه عرب، بیگانگان را
انگیزۀ اصلی تدوین نحو تلقی کنند. همۀ روایات
متعدد و گاه متناقضی که در اینباره نقل کردهاند، سرانجام به گونهای،
به «عاصم» منتهی میشود، ولی چنـانچه خواهیم دید
(به خصوص نک : دنبالۀ مقاله، موضوع اعرابگذاری قرآن)، این موضوع همیشه صادق
نیست و حضور بیگانگان، با همۀ اهمیتی که دارد، باز
نباید عامل یگانه تلقی گردد، زیرا قبایلی که
در حوزۀ زبان «متحد و یگانۀ عرب» (العربیه الفصحى) قرار نداشتند و اِعراب در میانشان ضعیف
یا نابود شده بود، هنگامی که به دنبال فتوحات اسلام با عربهای
مرکز حجاز درمیآمیختند، احتمالاً آثاری از زبان خویش را
در گفتار ظاهر میکردند و آن پدیدههای گویشی، به قیاس
«العربیة الفصحی» نه «لغت» (گویش) که لحن بهشمار میآمد.
هنگامی که رسول اکرم (ص) لحن را در زبان خویش ناممکن میشمارد
(ابوالطیب، ۵-۶)، خود دلیل بر ظهور لغزشهای لغوی
در زمان حیات آن حضرت است؛ یا بروز لحن در زبان فصیحانی
چون حجاج (نک : فوک، ۲۸، ۲۹)، یا در شعر مشاهیری
چون فرزدق (همو، ۴۷)، جز ویژگیهای بسیار پیچیدۀ
ساختار اِعرابی زبان عربی، دلیل دیگری ندارد.
در روایاتی که ما اینک
دستهبندی میکنیم، درواقع دو امر با هم خلط شده است: یکی
پیدایش نحو و دیگر اعرابگذاری قرآن کریم. در روایات
ما گویی این دو موضوع هرگز از هم تفکیک نشده است. ما در
پایان روایات نحو به بحث در «تنقیط» قرآن نیز خواهیم
پرداخت:
الف ـ حضرت علی(ع)
۱. تا آنجا که ما اطلاع داریم
کهنترین اثری که پیدایش نحو را به امام (ع) نسبت داده،
مبرّد است. این روایت بیسند، در الاغانی (ابوالفرج،
۱۲ / ۲۹۷- ۲۹۸) سلسله سندی
بس طولانی یافته و از یک جهت گستردهتر گردیده است: هنگامی
که ابوالاسود به خدمت امام (ع) شتافت، به او عرض کرد که در اثر آمیزش عربها
با «اعاجم» زبان دچار تباهی گردیده است، امام (ع) او را بفرمود که
اوراقی چند بخرد. سپس فرمود کلام در اسم و فعل و حرف منحصر است. ابوالاسود
براساس آن گفتار، نحو را تدوین کرد.
در این روایت ابوالفرج چند
نکته قابل ذکر است: نخست سند آن است که ابن رستم طبری آغاز شده، از اخفش و سیبویه
و خلیل میگذرد و سپس به ۴ تن نحوی میرسد که
اولاً، معمولاً روایتی از آنان نقل نشده، ثانیاً معلوم نیست
دنبال یکدیگر قرار داشتهاند (مثلاً نک : سیرافی،
۲۵) یا در عرض هم بوده و همه از ابوالاسود اخذ کردهاند (مثلاً
نک : ابنانباری، عبدالرحمن، ۶). نکتۀ دیگر
آنکه ابوالفرج گویی اعتماد کاملی به محتوای روایت
خود ندارد، زیرا میگوید، «من آن را در کودکی شنیدهام».
نکتۀ سوم آنکه وی میگوید، آنچه به امام علی (ع) نسبت
داده شده، نخستین جملۀ الکتاب سیبویه است.
۲. ابوالطیب لغوی در
مراتب النحویین (۶، ۸) روایت دیگری
دارد که بر دو سلسله سند استوار است: یکی از آنها به ابوحاتم سجستانی
میانجامد و دیگری به جرمی و سپس خلیل. موضوع روایت
چنین است:
نخستین کسی که نحو را نهاد،
ابوالاسود بود. وی آن را از امام علی (ع) اخذ کرد. سبب آن بود که امام
(ع) از کسی «لحن» شنید. سپس به ابوالاسود فرمود برای مردمان
«حروفی بنهد». آنگاه به رفع و نصب و جر اشارت فرمود. ابوالاسود تا چجندی
آنچه را آموخته بود، پنهان میکرد (روایت نخست همینجا تمام میشود).
سلسلۀ سند دوم، این روایت را چنین تکمیل میکند:
ابوالاسود و زیاد، در زبان مردی لحن دیدند. پس زیاد به
ابوالاسود اشاره کرد که زبان به تباهی کشیده شده است. در اثر این
سخن، ابوالاسود به نحو پرداخت.
۳. روایت سوم متعلق به نیمۀ دوم
سدۀ ۴ ق است: امام (ع) شنید که مردی در آیۀ اَنَّ
اللّهَ بَریءٌ مِنَ الْمُشرِکینَ و رَسولُه (توبه / ۹ /
۳) «رسوله» را به کسر خواند. ازاینرو به ابوالاسود پیشنهاد کرد
که اساس نحو را بنهد (ابوحیان، ۱ / ۲۱۶).
۴. باز در نیمۀ دوم
سدۀ ۴ ق، موضوع لحن شنیدن امام (ع) اندکی گسترش مییابد:
ابوالاسود میگوید که بر امام (ع) وارد شده و دیده است که وی
غرق در تفکر است. آنگاه میفرماید که بعضی دچار لحن شدهاند و
خود سر آن دارد که کتابی در باب کلام عرب بنهد. پس از چندی امام، «صحیفه»ای
پیش روی ابوالاسود افکند که در آن نوشته بود. کلام شامل اسم و فعل و
حرف است (یغموری، ۷؛ قس: ابن انباری، عبدالرحمن،
۲-۳).
این روایت با گذشت زمان
تحولی اساسی مییابد تا سدۀ ۷ ق که
در آن قفطی (۱ / ۴، ۵) گفتار ۳ کلمهای منسوب
به امام (ع) را تقریباً در ۴ سطر و یاقوت (۱۴ /
۴۸-۵۰) با تفصیل (در حدود یک صفحه) عرضه میکنند.
روایت یاقوت از الامالی زجّاجی نقل شده، ولی ما آن
را در امالی نیافتیم.
عبدالرحمن ابنانباری، علاوه بر
آنچه گذشت، روایت دیگری هم آورده (ص ۳) که در آن اسمی
از ابوالاسود نیامده است. بنابر این روایت، حضرت امام علی
(ع)، آیۀ لایَأکُلُهُ اِلا الخاطِئون (الحاقه / ۶۹ / ۳۷)
را با اشتباهی بزرگ از دهان مردی اعرابی میشنود (ملاحظه
میشود که در اینجا از اعاجم سخنی نیست) و آنگاه خود نحو
را تدوین مینماید. منابع مذکور، در کنار روایات و حکایات
مفصل، روایات کوتاه، صریح و قاطعی نیز آوردهاند:
ابوالفرج اصفهانی (۱۲ / ۲۹۹) براساس سلسله
سندی که به ابوالحرب پسر ابوالاسود میرسد، آورده است که پدر گفته است
که من «حدود» نحو را از امام علی (ع) اخذ کردهام (نیز نک : زبیدی،
۲۱؛ ابن انباری، عبدالرحمن، ۶؛ قفطی، ۱ /
۱۵). عبدالرحمن ابن انباری (ص ۵-۶) باز قاطعانه
اظهار میدارد که امام (ع) واضع نحو است. قفطی (۱ / ۶) گوید
که این نظر، نظر عامۀ مصریان است. در ذهن ابن ابی الحدید (۱ /
۲۰) البته هیچ تردیدی در این باب نیست.
وی مباحثی را که امام (ع) وضع فرمود، شرح میدهد و سپس میافزاید
که ابداع این معانی، خود نوعی معجزه و از توان آدمیزاد
خارج است (همچنین نک : بند ۴ از روایات مربوط به ابوالاسود).
ب ـ ابوالاسود و اشارت زیاد یا
عبیداللـه
در سلسله روایاتی که در
کار پیدایش نحو، از ابوالاسود فراتر نرفتهاند، بیشتر موضوع
نقطهگذاری (= اعرابگذاری) مطرح است تا نحو، اما چنانکه گذشت، بیشتر
منابع، میان این دو گویی تفاوتی قائل نشدهاند:
۱. کهنترین سند مکتوب ما
چنانکه گذشت، نوشتۀ ابن سلام (در آغاز سدۀ ۳ ق) است که به آنچه ابوالاسود ابداع کرده، نیز اشاره میکند.
همین نظر، طی سدۀ ۳ ق در آثار جاحظ و عجلی و ابنقتیبه ادامه مییابد
و در سدۀ ۴ ق، بیهقی (ص ۴۲۲) تقریباً عین
عبارات ابن سلام را تکرار میکند.
۲. ابوالطیب لغوی
بدون ذکر سند گوید: چون فرزندان زیاد همگی دچار لحن بودند،
ابوالاسود به دستور وی، نحو را برای تعلیم آنان وضع کرد (ص
۸). وی به همین منظور از زیاد کاتبی خواست که سخن
او را نیک بفهمد. سپس به یاری آن کاتب قرآن را اعرابگذاری
کرد (ص ۱۰-۱۱).
۳. طبق روایت دیگری
که براساس منابع ما، از الاغانی (ابوالفرج، ۱۲ /
۲۹۹) سرچشمه گرفته، ابوالاسود نزد زیاد در بصره شتافته میگوید:
عرب با عجم درآمیخته و دور نیست که زبانشان تباه گردد، دستوری
ده تا علمی بنهم که کلام عرب بدان استوار گردد. زیاد نپذیرفت،
تا آنکه روزی، شنید مردی میگفت: «مات الانا و خلّف (ترک)
بنون». پس ابوالاسود را احضار کرده، به نوشتن آنچه خواسته بود، فرمان داد.
ابوالفرج سند این روایت را پس از ۳ راوی به یحیی
بن آدم و از او به ابوبکر بن عیاش و سرانجام به عاصم رسانیده است. همین
روایت گاه با ذکر سلسله سند، در منابع تکرار شده است (نک : سیرافی،
۱۷- ۱۸؛ زبیدی، ۲۲؛ ابواحمد عسکری،
۱۱۸؛ ابنعساکر، ۵ / ۳۳۲؛ ابنانباری،
عبدالرحمن، ۵؛ یاقوت، ۱۲ / ۳۵).
جالب توجه است که برخی از این
منابع (ابوالفرج، سیرافی، ابنعساکر، همانجاها) روایت دیگری
را با همان سلسله سند تکرار کرده و به جای زیاد، عبیداللـه بن زیاد
را نهادهاند. حال آنکه عبیداللـه، برخلاف پدرش که به فصاحت شهرت داشت، در
زبان عربی با دشواریهای متعددی روبهرو بود. وی که
در دامن مادر (مرجانه) و ناپدری (شیرویه) ایرانی
نژادی پرورش یافته بود، هم در عبارت پردازی دچار لغزش میشد
و هم در تلفظ برخی حروف عرب (نک : ﻫ د، ابن مفرَّغ).
۴. روایت دیگری
که ابوالفرج (۱۲ / ۲۹۸) از قول مداینی
نقل میکند، سادهتر است: ابوالاسود به فرمان زیاد مصاحف را شکلگذاری
کرد و در ضمن چیزهایی نیز در نحو نوشت که بعدها تکمیل
شد.
۵. در روایتی دیگر
که ابوعبیده نقل میکند (نک : سیرافی، ۱۵-
۱۶؛ ابنعساکر، همانجا؛ نیز نک : قفطی، ۱ /
۵)، فرمان زیاد و راهنمایی امیرالمؤمنین (ع)
درهم آمیخته است. بدینسان که نخست امام (ع) نحو را به ابوالاسود میآموزد،
سپس زیاد از او میخواهد که راهنمایی برای زبان
مردم تدوین کند. او که نخست ابا میکرد آیۀ اَنَّ اللّهَ
بَریءٌ... را با لحن شنید. آنگاه از زیاد کاتبی خواست و
به یاری او قرآن را اعرابگذاری کرد.
۶. به روایت متأخرتر ابن
عساکر (۵ / ۳۳۳) معاویه دریافت که عبیداللـه
سخت دچار لحن است و از این بابت، پدرش زیاد را سرزنش کرد. زیاد
دست به دامن ابوالاسود شده، گفت: این «حمراء» (= فارسیان) زبان ما را
تباه کردهاند، راهنمایی بساز. چون ابوالاسود از این کار سرباز زد،
زیاد حیلهای ساز کرد و مردی را بر سر راه ابوالاسود نشانید
و از او خواست تا آیۀ اَنَّ اللّهَ بَریءٌ... را غلط بخواند. ابوالاسود چون این
بشنید، ۳۰ کاتب از زیاد طلب کرد و سپس از میان آنان
یکی را برگزید و به یاری او قرآن را اعرابگذاری
کرد. همین روایت را عبدالرحمن ابن انباری (ص ۴) تکرار
کرده، اما گویی چون موضوع معاویه و عبیداللـه را جعلی
یا بیهوده میپنداشته، از ذکر آن خودداری کرده است.
ه کار میروند، با وجود اینکه
موجب اشکالات و اشتباهات فراوانی میشود، باز خط سریانی
را بسیار کامل و دقیق ساختهاند (آذرنوش، ۷۴). بعید
نیست که ابوالاسود، شاعر و دانشمند، در مقان قضا، یا ولایت بصره
از احوال و عقاید و آثار این سریانیان اطلاعی کسب
کرده باشد. نیز شاید او که با متن تقریباً بینقطه و
اعراب قرآن کریم درگیر بوده، نگاهی به این آثار انداخته و
از شیوۀ نقطهگذاری سریانیان برای متمایز ساختن دو
حرف متحدالشکل آگاه شده باشد. از سوی دیگر، خط عربی هم در همان
آغاز از نقطههایی که برای تمایز حروف از یکدیگر
به کار میرود، به کلی تهی نبود. روی برخی از سکههای
سدۀ اول ق و نیز برخی پاپیروسهای آن زمان (نک : EI2، ذیل
«عربستان[۱]») آثار نقطه پدیدار است (فوریه، 269؛ آذرنوش،
۸۲). از اینرو احتمال میدهیم که ابوالاسود، از
نقطههای رنگین (به شیوۀ سریانیها) استفاده
کرده باشد. این نقطههای رنگین که تا سدۀ ۳ ق به
کار میرفت، همچنان در برخی نسخ قرآن دیده میشود.
حال اگر بپذیریم که
ابوالاسود از شیوۀ نقطهگذاری سریانیان آگاه بوده، میتوانیم
گمان کنیم که وی کوشیده است با استفاده از آن شیوه، اصواتی
را که در تعیین معنای کلمات و جملات قرآنی تأثیر
قاطع داشته است، به نحوی ثبت کند. بنابراین وی بیآنکه به
علم نحو یا تعیین نقش هر کلمه در درون جمله نیازی
داشته باشد، درصدد آوانگاری برآمده است. تردید نیست که
ابوالاسود همه با بخش اعظم قرآن را در حفظ داشته و اعراب کلمات را آنگونه که باید
به زبان جاری گردند، میشناخته است. کاتب او درواقع کار نسبتاً سادهای
انجام میداده که گرچه بر واقعیات دستوری منطبق است، نیازی
به دانش دستوری ندارد.
در مورد تأثیر زبان سریانی
بر ابوالاسود، برخی پا از هر آنچه ما فرض کردهایم، فراتر نهاده و
خواستهاند اختراع او در نحو را نیز زاییدۀ آن تأثیر
تلقی کنند (نک : امین، ۲ / ۲۸۹؛ دجیلی،
۶۷-۶۹). با اینهمه لازم است اشاره کنیم که
برخی از قدما، حتی اعرابگذاری قرآن را به یحیی
بن یعمر نسبت دادهاند (نک : ابن حجر، تهذیب، ۱۱ /
۳۰۵). این سخن را روایات بسیار کهنتر نیز
تا حدی تأیید میکنند: زبیدی (ص،
۲۹) گوید ابن سیرین مصحفی داشت که یحیی
اعرابگذاری کرده بود.
شعر ابوالاسود
دیوان ابوالاسود و مجموعه اشعاری
که منابع به او نسبت دادهاند، مجموعهای شگفت است و در بسیاری
از موارد با آن شخصیت گرانمایه و محترمی که روایات برای
ما طرح کردهاند، ناهماهنگ است. شاید به همین جهت محققان معاصر، چندان
عنایتی به شعر او نشان ندادهاند. ظاهراً نخستین کسی که
شعر او را کم ارج و بیمحتوا خواند، نولدکه بود (ص 232-240) که در این
قطعات منظوم تهی از هرگونه احساس شاعرانه که گرد کنیزکان وصلۀ امیران
و مشاجرۀ همسایگان... دور میزند، هیچ سودی نمییابد.
از آن پس، نظر او را همۀ خاورشناسان تکرار کردهاند. بلاشر (III / 508) نه تنها این اشعار
«مناسبات» را بیارزش میداند، بلکه در صحت انتساب بسیاری
از آنها به ابوالاسود تردید دارد. پلا نیز عموماً همین نظر را
دارد؛ وی حتی به صحت انتساب شعر معروف او که خطاب به بنی قشیر
و در دفاع از حضرت امام علی (ع) سروده است، نیز کاملاً اعتماد ندارد
(ص 148).
اینگونه برداشت از شعر ابوالاسود،
در میان نویسندگان عرب نیز رایج است. دجیلی
که دیوان او را منتشر ساخته و مقدمهای در ۱۰۶ صفحه
بر آن نوشته، اشاره میکند که او با این کار خواسته است یکی
از آثار صدراسلام را زنده کند وگرنه، ابوالاسود را شاعری نابغه به شمار نیاورده
است (ص ۳۱). وی که میان ناظم و شاعر تفاوت قائل شده (ص
۲۹)، معتقد است که ابوالاسود آنطور که باید محیط اجتماعی
و سیاسی خود را بازگو نکرده است، حال آنکه در زمان او حوادثی رخ
نموده که هریک سرآغاز رشتۀ عمدهای از تاریخ سیاست و عقیده در جهان اسلام
بوده است: رحلت حضرت پیامبر (ص)، فتوحات اسلام، حوادث مربوط به عثمان، نزاع
میان امام علی (ع) و معاویه، جنگ صفین و جمل، ظهور خوارج،
آغاز و انجام خلافت امام حسن (ع)... و دهها ماجرای عظیم دیگر هیچ
یک در شعر ابوالاسود انعکاس آشکاری ندارد و گویا به همین
جهات است که تا آن تاریخ (۱۹۵۴ م) کسی به فکر
چاپ این دیوان نیفتاده بود (ص ۳۲-۳۳).
میان آنچه به صورت دیوان
ظاهراً توسط ابن جنی (ح ۳۲۱- ۳۹۲ ق)،
گرد آمده و آن مجموعه روایات و اشعاری که در منابع دیگر و خاصه
ابوالفرج اصفهانی نقل شده، اختلاف فاحشی به چشم میخورد. یک
بررسی اجمالی دیوان نشان میدهد که بیشتر موضوعات
آن، مسائل عادی شاعران و بیشتر شعر مناسبات است و در عوض شعر سیاسی
و دینی در آن اندک آمده است: یکبار دوستی به نام حارث
نسبت به امیرالمؤمنین بیحرمتی روا داشته بود، ابوالاسود
در پاسخ او دو بیت سرود (ص ۱۳۳)، اما همین حارث او
را به فرار از جنگ جمل متهم کرده بود (همانجا، نیز نک :
۱۳۴-۱۳۵، دفاع ابوالاسود از خود) و نیز
همو بود که به وی پیشنهاد کرده بود از دیوان، سهمی بگیرد
و او نپذیرفته بود (ابوالفرج، ۱۲ /
۳۲۳-۳۲۴)؛ بار دیگر به دنبال شهادت امیرالمؤمنین
(ع)، شعری خطاب به معاویه میپردازد و در آن وی را به قتل
امام (ع) متهم میکند (۱۷۴-۱۷۵). این
شعر هم بنابر آنچه از زندگی و رفتار صلحجویانۀ ابوالاسود میشناسیم
و هم به سبب شامل بودن بر ترکیبات و معانی سادۀ کلیشهای
(قتلتم خیر من رکب المطایا، همین معنی در ۳ بیت
تکرار شده)، کاملاً مجعول به نظر میآید. باری دیگر به
خاندان همسرش بنی قشیر میتازد و از شیفتگی خود
نسبت به امام علی (ع) و خاندان رسالت، بر خویشتن میبالد (ص
۱۷۶- ۱۷۹). پیش از این دیدیم
که پلا در صحت انتساب این شعر نیز به ابوالاسود اندکی تردید
دارد. خلاصه، دو مرثیه، یکی در شهادت امام حسین (ع) (ص
۱۸۰-۱۸۱، شامل ۹ بیت) و دیگری
برای شهیدان کربلا (ص ۱۸۲، شامل ۷ بیت)
در دیوان آمده است. این است مجموعۀ اشعار سیاسی
و دینی او در دیوان. اما در عوض، در ۸ قطعه از امیران،
یا دوستانی که به مقامی رسیدهاند، طلب یاری
میکند (گله از دوستی که بر روستای جی حکم میراند:
۱۰۹؛ تقاضا از دوستی دیگر در همانجا:
۱۲۲؛ تقاضا از حصین، عامل عبیداللـه بر میسان:
۱۳۹-۱۴۲؛ گله از کاتب ابن عامر که تقاضایش
را بر نیاوردهاند: ۱۵۷؛ گله از ابنعامر:
۱۵۸؛ طلب مساعدت از عامل عبیداللـه در جندیشاپور:
۱۶۴-۱۶۵؛ طلب مساعدت از عبیداللـه:
۱۶۷، نیز ۱۶۸- ۱۶۹).
موضوع ۳ قطعۀ دیگر، ماده شتر شیردهی است که میخواستند از چنگ
او به در آورند و یا او خود میخواسته بخرد (ص
۱۱۰-۱۱۲، ۱۱۳،
۱۷۲-۱۷۳).
دربارۀ ابوالاسود
نکتهای نقل کردهاند از این قرار که کسانی شب هنگام او را به
سنگ میزدند و ادعا میکردند که خداوند به سنگش میزند. وی
در پاسخ میگفته: اگر خداوند میزد، خطا نمیکرد. این
ماجرا نخست میان او و بنی قشیر رخ داد (ابوالفرج،
۱۲ / ۳۱۸- ۳۱۹)، اما همین
موضوع سنگاندازی و گاه جواب او، موضوع ۴ قطعه شعر در دیوان او
شده است (ص، ۱۴۸-۱۵۰) که به احتمال قوی
همه جعلی است. موضوع و معانی تکراری، مانند آن احوالی که
در موضوعهای ماده شتر و همین سنگاندازی همسایگان دیدیم،
به روشنی نشان میدهد که بیشتر این اشعار، از روی
شعری که احتمالاً از آن خود ابوالاسود بوده، گرتهبرداری شده و سپس به
وی منسوب گردیده است.
اما موضوعی که بخش اعظم دیوان
او را فرا گرفته و در آن، به گمان ما بیش از همه شعر ساختگی داخل شده،
همانا موضوع زن است: در دو قطعه (ص ۱۲۰-۱۲۱،
۱۶۳) از سلمی خواستگاری میکند و مورد ملامت
قرار میگیرد؛ در یک قطعه (ص ۱۹۴-
۱۹۵) از دختری جوان خواستگاری میکند و عموی
دختر مانع میشود؛ باز در دو قطعۀ دیگر که در ذیل دیوان
آمده (ص ۲۰۶- ۲۰۸)، از دختری در عبد قیس
تقاضای زناشویی میکند و این بار پسر عم دختر مانع
میشود. بدیهی است که پیری ابوالاسود در همۀ این
اشعار مانع اصلی ازدواج اوست، از اینرو پیداست که باید
اشعاری در باب پیری نیز سروده شود (ص
۱۹۵-۱۹۷، قطعات). قطعاتی که برای
زنش فاطمه از بنی قشیر و کنیزکی به همین نام سروده
(ص ۱۵۸-۱۶۳)، باز همه معانی مشترکی
دارند. در همۀ این اشعار زنان او را ملامت میکنند و او گله سر میدهد.
قطعۀ اول و دوم، با عبارت «افاطم مهلاً بعض...» آغاز میشوند که تقلید
ناشیانهای از بیتی در معلقۀ امرؤالقیس
است. نیز آنچه وی برای زن دیگرش سکن سروده (ص
۱۱۴-۱۲۰)، به نظر بلاشر (III / 508)
کاملاً جعلی است، زیرا الفاظ و معانی بدوی آنها، با احوال
ابوالاسود شهرنشین مغایرت دارد. علاوه بر این، وی ۶
قطعۀ دیگر دربارۀ کنیزکان و گاه رابطۀ آنان با غلامانش دارد (ص ۱۴۴، ۱۴۵،
۱۶۶، ۱۸۷- ۱۸۸،
۱۹۷).
نکتۀ قابل ذکر دیگر
آنکه اولاً مجموعۀ اشعاری که خارج از دیوان او پراکنده است و اینک در ذیل
دیوان گردآوری شده است (۴۶ قطعه در چاپ دجیلی)،
تقریباً هم حجم خود دیوان است (۶۷ قطعه)؛ ثانیاً در
این مجموعه اشعار سیاسی، یا آنها که به نحوی با امیران
رابطه دارند، نسبت به دیوان بیشتر است: وی که کاتب ابنعباس در
بصره است، او را در قطعه شعری نصیحت میکند (ص
۲۱۳-۲۱۴)؛ با ابن ابی بکره دیدار
میکند (ص ۲۱۴)؛ زیاد که والی خراج بصره است،
نزد امام علی (ع)، از وی که ولایت شهر را برعهده دارد، بدگویی
میکند و او شعری در پاسخ میسراید (ص
۲۱۵-۲۱۶)؛ تکرار همین موضوع (ص
۲۱۶- ۲۱۷)؛ شعری خطاب به زیاد (ص
۲۱۸)؛ از زیاد که عامل عراق شده، تقاضایی میکند
و او نمیپذیرد (ص ۲۱۹)؛ از زیاد عذر میخواهد
و زیاد نمیپذیرد (ص ۲۲۰)؛ ابن بیر،
چنانکه گذشت، مردی ملقب به قباع را بر بصره میگمارد، ابوالاسود خطاب
به ابن زبیر آن عامل را هجا میگوید (ص
۲۲۰-۲۲۱). این شعر به نظر پلا آخرین
شعری است که از او میشناسیم؛ بر معاویه وارد میشود
و مورد استهزای او قرار میگیرد (ص
۲۲۱-۲۲۲)؛ با طلحه و زبیر دیدار
میکند و پس از ملاقات با عایشه در جنگ جمل، رجزی میسراید
(۳ مصراع، ص ۲۳۰)؛ زیاد را نفرین میکند
(ص ۲۴۱).
بر بسیاری از این
اشعار و نیز بر قطعات حکمتآمیزی که به وی نسبت داده شده
(ص ۲۲۵-۲۳۱)، هیچ اعتمادی نمیتوان
کرد و لازم است هنگام استناد به آنها، جانب احتیاط فرو گذاشته نشود. دیوان
ابوالاسود، به قول ابنندیم (ص ۱۷۹) یک بار توسط
اصمعی و بار دیگر توسط ابوعمرو شیبانی گردآوری شده،
اما هر دو روایت از میان رفته است و آنچه اینک موجود است، نسخهای
است که به قول مصححان، روایت ابنجنی است. راست است که در پایان
نسخۀ خطی نام ابنجنی مذکور است (ص ۲۰۰) و در دیوان
(ص ۱۸۸) نیز یکبار «قال ابوالفتح جنی» آمده،
اما در میان آثار ابن جنی هیچجا به چنین اقدامی
اشاره نشده است.
نمیدانیم چرا نسخۀ منسوب
به ابن جنی و نسخههای دیگر، در یک سال
(۱۹۵۴ م) و در یک شهر (بغداد) توسط دو محقق، یکی
آل یاسین و دیگری دجیلی به چاپ رسیده
است. جالب آنکه، آنچه این دو محقق از اشعار پراکندۀ شاعر گرد
آوردهاند، تقریباً مشابه است. تنها تفاوت اساسی میان این
دو چاپ آن است که آل یاسین به مقدمهای کوتاه و وصف نسخهها
بسنده کرده، حال آنکه دجیلی شرح حالی بسیار مفصل (در
۱۰۶ صفحه) از ابوالاسود نوشته و در آن به بررسی همۀ جوانب
شخصیت و زندگی او پرداخته است. این بررسیها که اساساً چیزی
جز تکرار منابع کهن و متأخر نیست، دچار این عیب بزرگ است که جنبۀ تاریخی
مصادر در آنها ملحوظ نگشته و ناچار از اعتبار نتایج به دست آمده، کاسته شده
است (دربارۀ نقد چاپ دجیلی، نک : دهان، مجلة المجمع العلمی العربی،
دمشق، ۱۳۷۵ ق / ۱۹۵۵).
اعتبار اجتماعی ابوالاسود
راست است که امروز در بیشتر روایات
و اشعار منسوب به ابوالاسود به چشم تردید مینگریم و بیشتر
محققان شعر او را فاقد هرگونه اعتبار هنری میپندارند، اما از همان
روزگاری که منابع به تحقیق دربارۀ او پرداختهاند،
اهمیتی همه جانبی برای وی قائل شدهاند. از ابن
سلام، ابن سعد، جاحظ، ابن قتیبه و ابن عبدربه گرفته تا منابع سدۀ
۱۹ م همه، بسیاری از سخنان حکمتآمیز و کلمات قصار
او را نقل کردهاند. همۀ منابع و به خصوص کتب رجال، ثقه بودن او را در روایت حدیث تأیید
کردهاند. جاحظ ( البخلاء، ۱ / ۴۴، البرصان،
۱۲۲، ۲۷۹، البیان، ۱ /
۲۵۸) و بسیاری دیگر، او را در شمار مشاهیر
و اشراف طبقهای چند قرار دادهاند: شاعران و هوشمندان، طریفان، بخیلان،
لنگان... و به خصوص بزرگان اهل تشیع، و دربارۀ هریک از
این معانی، انبوهی روایت و داستان نکتهآمیز نقل
کردهاند. ابوالطیب لغوی (ص ۹) در عربی دانی او
اغراق کرده، میگوید، وی قادر بود به هر لغتی (مراد لهجههای
قبایل مختلف است) سخن گوید.
دربارۀ شعردانی
او نیز چند روایت موجود است: ابن عباس که خود از داناترین مردم
به شعر عرب بود، از او میخواهد تا بهترین شعر را معرفی کند
(ابوالفرج، ۱۱ / ۵). جای دیگر (همو، ۱۶
/ ۳۷۶) در حضور حضرت امیرالمؤمنین (ع) دربارۀ بهترین
شعر اظهار نظر میکند و نیز یغموری (ص ۸) به نقل از
ابن اعرابی او را یکی از چهار فصیح عرب به شمار آورده
است.
آنچه بر اعتبار او میافزاید،
انبوه شواهد شعری است که در معتبرترین آثـار ادبـی از او نقل
شـده است: سیبویه، ۳ بـار (نک : فهرست الکتاب)، ابندرید،
۲ بار (۱ / ۱۲۱، ۲۰۲)، جاحظ، ابنقتیبه،
مبرد، بحتری و همۀ منابع پس از آنان، بارها به اشعار و سخنان ظریف یا حکمتآمیز
او استشهاد کردهاند. حتی یکی از مصراعهای او، ضربالمثلی
معروف شده است (نک : راغب اصفهانی، ۳ / ۳۶۷؛ میدانی،
۱ / ۳۰۶).
مآخذ
آذرنوش، آذرتاش، راههای نفوذ
فارسی در فرهنگ و زبان تازی، تهران، ۱۳۵۴ ش؛
ابشیهی، محمد بن احمد، المستطرف، قاهره، ۱۳۰۶
ق؛ ابن ابی حاتم رازی، عبدالرحمن بن محمد، الجرح و التعدیل، حیدرآباد
دکن، ۱۳۷۲ ق / ۱۹۵۲ م؛ ابن ابی
الحدید، عبدالحمید بن هبةاللـه، شرح نهجالبلاغة، به کوشش محمد
ابوالفضل ابراهیم، قاهره، ۱۹۵۹ م؛ ابن اثیر،
علی بن محمد، اسدالغابة، قاهره، ۱۲۸۰ ق؛ همو،
الکامل؛ ابن انباری، عبدالرحمن بن محمد، نزهة الالباء، به کوشش ابراهیم
سامرایی، بغداد، ۱۹۵۹ م؛ ابن انباری،
محمد بن قاسم، الاضداد، به کوشش محمد ابوالفضل ابراهیم، کویت،
۱۹۶۰ م؛ ابن جوزی، یوسف بن قزاوغلی،
تذکرة الخواص، نجف، ۱۳۶۹ ق؛ ابن حبیب بغدادی،
محمد، مختلف القبائل و مؤتلفها، به کوشش ابراهیم ابیاری، قاهره،
۱۴۰۰ ق؛ ابنحجر عسقلانی، احمدبن علی،
الاصابة، قاهره، ۱۳۲۸ ق؛ همو، تهذیب التهذیب،
حیدرآباد دکن، ۱۳۲۷ ق؛ ابنخلکان، وفیات؛ ابن
درید، محمد بن حسن، جمهرةاللغة، حیدرآباد دکن،
۱۳۴۵ ق؛ ابن سعد، محمد، الطبقات الکبری، به کوشش
احسان عباس، بیروت، ۱۹۷۳ م؛ ابن سلام، محمد، طبقات
فحول الشعراء، به کوشش محمود محمد شاکر، قاهره، ۱۳۹۴ ق /
۱۹۷۴ م؛ ابن عبدربه، احمد بن محمد، العقدالفرید، به
کوشش احمد امین و دیگران، بیروت، ۱۴۰۲
ق / ۱۹۸۲ م؛ ابن عدیم، عمر بن احمد، بغیة الطلب،
به کوشش سهیل زکار، دمشق، ۱۴۰۹ ق /
۱۹۸۸ م؛ ابن عساکر، علی بن حسین، تاریخ
مدینة دمشق، نسخۀ خطی کتابخانۀ احمد ثالث استانبول، شم ۲۸۸۷؛ ابن قتیبه،
عبداللـه بن مسلم، ادب الکاتب، به کوشش ماکس گرونتر، لیدن،
۱۹۰۰ م؛ همو، الشعر و الشعراء، بیروت،
۱۹۶۴ م؛ همو، عیون الاخبار، قاهره،
۱۳۴۳ ق / ۱۹۲۵ م؛ همو، المعارف،
به کوشش ثروت عکاشه، قاهره، ۱۳۸۸ ق؛ ابن قیسرانی،
محمد بن طاهر، کتاب الجمع بین رجال الصحیحین، حیدرآباد
دکن، ۱۳۲۳ ق؛ ابن ماکولا، علی بن هبةاللـه،
الاکمال، حیدرآباد دکن، ۱۴۰۲ ق /
۱۹۸۲ م؛ ابن مرتضی، احمد بن یحیی،
طبقات المعتزلة، به کوشش زوزانادیوالد ـ ویلتسر، بیروت،
۱۳۸۰ ق / ۱۹۶۱ م؛ ابن ندیم،
الفهرست؛ ابن هشام، السیرة النبویة، به کوشش ابراهیم ابیاری
و دیگران، قاهره، ۱۳۵۵ ق /
۱۹۳۶ م؛ ابواحمد عسکری، حسن بن عبداللـه، المصون فی
الادب، به کوشش عبدالسلام محمد هارون، کویت، ۱۹۸۴
م؛ ابوالاسود دؤلی، دیوان، به کوشش عبدالکریم دجیلی،
بغداد، ۱۳۷۳ ق / ۱۹۵۴ م؛ ابوبشر
دولابی، محمد بن احمد، الکنی والاسماء، حیدرآباد دکن،
۱۳۲۲ ق؛ ابوحاتم سجستانی، محمد بن سهل، المعمرون
والوصایا، به کوشش عبدالمنعم عامر، قاهره، ۱۹۶۱ م؛
ابوحیان توحیدی، البصائر و الذخائر، به کوشش ابراهیم کیلانی،
دمشق، ۱۹۴۴-۱۹۶۴؛ ابوالطیب
لغوی، عبدالواحد بن علی، مراتب النحویین، به کوشش محمد
ابوالفضل ابراهیم، قاهره، ۱۳۷۵ ق /
۱۹۵۵ م؛ ابوالفرج اصفهانی، الاغانی، قاهره،
دارالکتب المصریة؛ ابوهلال عسکری، حسن بن عبداللـه، الاوائل، دمشق،
۱۹۷۵ م؛ احمد بن حنبل، مسند، قاهره،
۱۳۱۳ ق؛ افندی، عبداللـه، هریاض العلماء، قم،
۱۴۰۱ ق؛ الامامة والسیاسة، منسوب به ابن قتیبه،
قاهره، ۱۳۵۶ ق / ۱۹۳۷ م؛ امین،
احمد، ضحی الاسلام، قاهره، ۱۳۵۳ ق /
۱۹۳۵ م؛ بحشل، اسلم بن سهل، تاریخ واسط، به کوشش
کورکیس عواد، بیروت، ۱۴۰۶ ق /
۱۹۸۶ م؛ بخاری، محمد بن اسماعیل، التاریخ
الکبیر، حیدرآباد دکن، ۱۳۹۰ ق /
۱۹۷۰ م؛ بغدادی، عبدالقاهر بن طاهر، اصولالدین،
استانبول، ۱۳۴۶ ق / ۱۹۲۸ م؛
بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج ۲، نسخۀ خطی
کتابخانۀ عاشر افندی استانبول، شم ۵۹۸؛ همان، ج
۲، به کوشش محمدباقر محمودی، بیروت،
۱۳۹۴ ق / ۱۹۷۴ م؛ همان، ج
۳، به کوشش محمدباقر محمودی، بیروت،
۱۳۹۷ ق / ۱۹۷۷ م؛ همان، ج
۴(۱)، به کوشش ماکس شلوژینگر، بیتالمقدس،
۱۹۷۱ م؛ همان، ج ۵، به کوشش گوبتین، بیتالمقدس،
۱۹۳۶ م؛ بیهقی، ابراهیم بن محمد،
المحاسن والمساوی، بیروت، دارصادر؛ ثقفی، ابراهیم ابن
محمد، الغارات، به کوشش عبدالزهرا حسینی، بیروت،
۱۴۰۷ ق / ۱۹۸۷ م؛ جاحظ، عمرو بن
بحر، البخلاء، به کوشش احمد عوامری بک و علی جارم بک، بیروت،
دارالکتب العلمیة؛ همو، البرصان والعرجان، به کوشش محمد موسی خولی،
بیروت، ۱۴۰۱ ق / ۱۹۸۱ م؛
همو، البیان و التبیین، به کوشش حسن سندوبی، قاهره،
۱۳۵۱ ق / ۱۹۳۲ م؛ همو، الحیوان،
به کوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره، ۱۳۸۴ ق /
۱۹۶۵ م؛ حصری قیروانی، ابراهیم
بن علی، جمع الجواهر، به کوشش علی محمد بجاوی، قاهره،
۱۳۷۲ ق / ۱۹۵۳ م؛ خلیفة بن
خیاط، تاریخ، به کوشش سهیل زکّار، دمشق،
۱۹۶۷ م؛ دجنی، فتحی عبدالفتاح، ابوالاسود
الدؤلی، کویت، ۱۹۷۴ م؛ دجیلی،
عبدالکریم، مقدمه بر دیوان (نک : هم ، ابوالاسود)؛ دینوری،
احمد بن داوود، الاخبار الطوال، به کوشش عبدالمنعم عامر، قاهره،
۱۳۷۹ ق / ۱۹۵۹ م؛ ذهبی،
محمد بن احمد، سیر اعلام النبلاء، به کوشش شعیب ارنؤوط، بیروت،
۱۴۰۵ ق / ۱۹۸۵ م؛ راغب اصفهانی،
حسین بن محمد، محاظرات الادباء، بیروت، ۱۹۶۱
م؛ زبیدی، محمد بن حسن، طبقات النحویین و اللغویین،
قاهره، ۱۹۷۳ م؛ زریاب خویی، عباس،
«ابوالاسود الدؤلی»، بزم آورد، تهران، ۱۳۶۸ ش؛
زمخشری، محمود بن عمر، ربیع الابرار، به کوشش سلیم نعیمی،
بغداد، ۱۴۰۰ ق؛ سمعانی، عبدالکریم بن محمد،
الانساب، حیدرآباد دکن، ۱۳۸۵ ق /
۱۹۶۶ م؛ سیبویه، عمرو بن عثمان، الکتاب، به
کوشش عبدالسلام محمد هارون، بیروت، ۱۴۰۳ ق /
۱۹۸۳ م؛ سیدمرتضی، علی بن حسین،
الشافی فی الامامة، به کوشش عبدالزهرا حسینی، تهران،
۱۴۱۰ ق؛ همو، الفصول المختارة من العیون و المحاسن،
نجف، المطبعة الحیدریة؛ سیرافی، حسین بن عبداللـه،
اخبار النحویین و البصریین، به کوشش فریتس کرنکو، بیروت،
۱۴۰۶ ق؛ صدر، حسن، تأسیس الشیعة، بغداد،
۱۳۵۴ ق؛ صفدی، خلیل بن ایبک، الوافی
بالوفیات، به کوشش وداد قاضی، بیروت،
۱۴۰۲ ق / ۱۹۸۲ م؛ طبری،
تاریخ؛ طوسی، محمد بن حسن، رجال، نجف، ۱۳۸۰ ق
/ ۱۹۶۰ م؛ عجلی، احمد بن عبداللـه، تاریخ
الثقات، به کوشش عبدالمعطی قلعجی، بیروت،
۱۴۰۵ ق / ۱۹۸۴ م؛ فاخوری،
حنا، تاریخ ادبیات زبان عربی، ترجمۀ عبدالمحمد آیتی،
تهران، ۱۳۶۳ ش؛ فوک، یوهان، العربیة، ترجمۀ
عبدالحلیم نجار، قاهره، ۱۳۷۰ ق /
۱۹۵۱ م؛ قاضی عبدالجبار، فرق و طبقات المعتزلة، به
کوشش علی سامی نشّار و عصامالدین محمد علی، قاهره،
۱۹۷۲ م؛ قفطی، علی بن یوسف، انباه
الرواة، به کوشش محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره،
۱۳۶۹ ق / ۱۹۵۰ م؛ قلقشندی،
احمد بن علی، صبح الاعشی، قاهره، ۱۳۸۳ ق /
۱۹۶۳ م؛ کشی، محمد بن عمر، معرفة الرجال، اختیار
طوسی، به کوشش حسن مصطفوی، مشهد، ۱۳۴۸ ش؛ کلبی،
هشام بن محمد، جمهرة النسب، به کوشش ناجی حسن، بیروت،
۱۴۰۷ ق / ۱۹۸۶ م؛ کلینی،
محمد بن یعقوب، الاصول من الکافی، به کوشش علیاکبر غفاری،
تهران، ۱۴۰۱ ق؛ مبارک، زکی، النثر الفنّی فی
القرن الرابع، بیروت، ۱۳۵۲ ق /
۱۹۳۴ م؛ مبرد، محمد بن یزید، الفاضل، به کوشش
عبدالعزیز میمنی، قاهره، ۱۳۷۵ ق /
۱۹۵۶ م؛ همو، الکامل، به کوشش محمد احمد دالی، بیروت،
۱۴۰۶ ق / ۱۹۸۶ م؛ مسعودی،
علی بن حسین، مروج الذهب، به کوشش یوسف اسعد داغر، بیروت،
۱۳۸۵ ق / ۱۹۶۶ م؛ مسلم بن حجاج،
الکنی و الاسماء، به کوشش مطاع طرابیشی، دمشق،
۱۴۰۴ ق / ۱۹۸۴ م؛ مفید،
محمد بن محمد، الجمل، نجف، ۱۹۶۳ م؛ میدانی،
احمد بن محمد، مجمع الامثال، به کوشش محمد محییالدین عبدالحمید،
بیروت، دارالمعرفة؛ ناصف، علی نجدی، سیبویه پیشوای
نحویان، ترجمۀ محمد فاضلی، مشهد، ۱۳۵۹ ش؛ نجاشی،
احمد بن علی، الرجال، به کوشش موسی شبیری زنجانی،
قم، ۱۴۰۷ ق؛ نصر بن مزاحم منقری، وقعة صفین،
به کوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره، ۱۳۸۲ ق؛ نووی،
محییالدین، تهذیب الاسماء و اللغات، قاهره، ادارة
الطباعة المنیریة؛ واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، به
کوشش مارسدن جونز، لندن، ۱۹۶۶ م؛ یافعی،
عبداللـه بن اسعد، مراة الجنان، حیدرآباد دکن، ۱۳۳۸
ق؛ یاقوت، ادبا؛ یعقوبی، احمد بن اسحاق، تاریخ، بیروت،
۱۳۷۹ ق / ۱۹۶۰ م؛ یغموری،
یوسف بن احمد، نورالقبس، مختصر المقتبس محمد بن عمران مرزبانی، به
کوشش رودلف زلهایم، ویسبادن، ۱۳۸۴ ق /
۱۹۶۴ م؛ نیز:
Blachère, R., Histoire de la
littérature arabe, Paris, 1966; EI1; Février, J., Histoire de l'écriture,
Paris, 1959; Fleisch, H., Traité de philologie arabe, Beyrouth, 1961; Ibrahim
Mustafa, M., «Le Premier grammaireien arabe», Acles XXIecongrés international
des orientalistes, Paris. 1949; Nöldeke, Th., «Über den Dîwân des Abû
Tâlib und den des Abû’l’aswad Addualî», ZDMG, Leipzig, 1864, vol. XVIII;
Pellat, Ch, Le Milieu basrien et la formation de Ğahiz, Paris,
1953.