پس
از رنسانس تفكرات رنگارنگى در غرب بوجود آمده و تا نيمه اول قرن بيستم ادامه يافت،
كه منجر به تضعيف دين در غرب شد. و جمعى از غربزدگان شرقى و مسلمانان كه مرعوب
صنعت و تكنالوژى غرب شده بودند و مىپنداشتند كه همهچيز غرب خوب است، تنها به
تقليد كوركورانه، از دين اسلام دورى جسته و حتى به مخالفت با آن پرداختهاند.
اينان ندانستند كه ترقى صنعتى غرب دليل بر برترى عقل و اخلاق و همه افكار غربيها
نمىشود، و نه شرقيان فاقد قضاوت عقلى و انسانى هستند كه جز تقليد بىمنطق، كارى
از آنان ساخته ن باشد و درين غوغا، نقش تخريبى مزدبگيران غرب، نيز بعنوان
پيشقراولان تهاجم فرهنگى بىتأثير نبوده است. بهرحال تمام جريانات فكرى كه در دو
قرن گذشته در غرب رخ داد متأثر از ترقى علمى و غلو و شتابزدگى در حق علم و
محروميت غرب از يك فلسفه متين عقلى بود. آنچه كه در وسوسه غربيها به سوى گمراهى و
خداستيزى و يا حداقل از خداگريزى غربىها افزود، دين تحريف شده و دستخورده مسيحيت
و كتابهاى خرافى متناقض چهارگانه و حتى بيشتر به اصطلاح انجيل و كتاب تورات بود كه
بنام دين آسمانى مطالب خلاف عقل را بخورد مردم داده است.