فردا كه تو را دسترس زادى نيست
حتمى است تو را برات امروز گرفت
پيش از من و تو زمانه هايى رفتست ... مثل ...
از دور فلك ليل و نهارى رفتست
زين قافله خوبان و بدانى رفتست ...= ...
انديشه و انباشته هايى رفتست
اين خاك امروز گذرگاه كسان است
بى قيمت و بى قدر بر رهگذران است
دانى اثر دوره ما ضى زمان است
چشم و رخ و بازوى جهان گيران است
شعر
اين عشوه دلسوز و چنين جلوه مسحور
اين زلف پريشان و چنين ديده مخمور
اين چهره زيبا و چنين منظر مسرور
در فاصله زود شود منكر و منفور
تاريخ چه خوانى و سفر را چه برآيى
عبرت همه جاست ولىگر به خودآيى
از خشت سر خانه بپرس رمز جهانى
هر خشت بود مالك يك كهنه رباطى
از صفحه هستى نه توخواندى و نه من
از سرّ وحقايق نه تو دانى و نه من
هر كس ز گمانش سخنى چند بيافزود
لكن همه غرقند به غفلت چون تو و من
.......
آن لعبت طنّاز كه اجمل ز پرى
با آن قد رعنا و چنان عشوه گرى
بود نقطه پركار حواس همگى
آخر به لحد خفت بلا زير سرى
پوسيده و گنديده هران عضوتنى
آن دلبر شيرين پرى چهره جمال
كز طلعت او خفى بدى رنج و ملال
زيبش به خيال گشتى چو كمال
ديدى كه شدش تنگى آن گور مجال
از دايره اش باز بشد فصل مقال
چشمىكه شدى آب ز ديدش همه دلها
پنهان شدى در وقت تقابل همه چشمها