لقائله
شب چو در بستم و مست از مى نابش كردم
ماه اگر حلقه بدر كوفت جوابش كردم
ديدى آن ترك خطا دشمن جان بود مرا
گرچه عمرى به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد منظر چشم
آن قدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح حال دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشى در دلش افگندم و آبش كردم
غرق غم بود نمىخفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونا به غم بود و جگر گوشه درد
بر سر آتش هجر تو كبابش كردم
زندگى كردن من مردن تدريجى بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم
از معادن
به نام قائم
يك بانك كلاغ و نيم كنجد
نام بت من در او بگنجد
بانگ كلاخ «قا» است سمسم نام كنجد
و نيم او سم است قاسم مىشود
به نام مريم و خسرو
يك نيمه سنگ و نام دريا
نام بت من در او مهيا
سنگ: مرمر، نيم آن مر مىشود
و يم نام درياست، جمله مريم مىشود
نام بت من چنانچه خواهى
سى بيست نهاده بر سر سرو
600= 30X 20 و موافق با حرف «خ» مىشود وقتى بر سر سرو آيد خسرو مىشود.