نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ریشهری، محمد جلد : 1 صفحه : 65
صيغهاى گرفتهاى و او هم كتاب را گذاشته در دولابچه[1] و شما بىمطالعه براى من درس مىگويى.
استاد، بهت زده مىشود، كه اين شخص كيست كه اسرار زندگى مرا مىداند. از وى مىپرسد كه: شما كى هستيد؟ وى ماجراى خود را مىگويد، استاد دست وى را مىبوسد و براى وى خضوع مىكند، شاگرد، متحير مىشود كه اين يعنى چه؟!
استاد مىگويد: من از تو فقط يك درخواست دارم، فقط پنج دقيقه از آن آقا براى من وقت بگير كه من خدمتش برسم.
وى مىگويد: اين كه مشكل نيست، من هر وقت بخواهم او وقت مىدهد، هر چه بگويم گوش مىدهد.
استاد گريه مىكند و التماس مىكند كه براى من وقت بگير، ولى او متوجه اهميت موضوع نمىشود ....
بار ديگر كه او را مىبيند، مىپرسد چه شد؟ پاسخ مىدهد: از اينجا كه رفتم، خواستم، آقا حاضر شد، من هنوز چيزى نگفته بودم كه ايشان فرمود كه به ايشان بگو: آن كارى (توبهاى) كه تو كردى، اگر او انجام دهد، ما خودمان مىآييم. نمىخواهد وقت بگيرد.
در ادامه، استاد مىگويد: درس را شروع كنيم؟ مىگويد: آقا فرمود: درس لازم نيست و خداحافظى مىكند و مىرود و ديگر ديده نمىشود.
پس از اين ماجرا براى آن استاد هم انقلابى روحى پيدا شد و اعتزال پيشه كرد.
گزارشى ديگر از اين ماجرا
نگارنده (رىشهرى) مىگويد: اين داستان، شباهت فراوانى دارد به ماجرايى كه در كتاب شرح احوال حضرت آية الله اراكى از ايشان نقل شده؛ بلكه ظاهراً دو گزارشِ