responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 336

آقا فرمودند: بر مى‌گردى تهران مى‌روى پيش ميرزا عبدالعلى تهرانى، سؤالت را از او مى‌پرسى، زيرا او از زبان ما سخن مى‌گويد!

من آقا ميرزا عبدالعلى را نمى‌شناختم، وقتى به تهران برگشتم، آدرس منزل ايشان را گرفتم و خدمت ايشان رسيدم. پس از سلام و احترام نشستم، خواستم مسئله خود را بگويم، ايشان فرمود: مى‌دانم كدام روايت را مى‌گويى!

از جا برخاست، رفت از كتابخانه كتابى را آورد و باز كرد، روايت را آورد و خواند و فرمود: اين روايت از اهل بيت عليهم السلام صادر شده است!

من جريان سرداب را براى ايشان تعريف كردم و گفتم: پاسخ سؤالم را حواله كردند به اينجا!

ايشان پس از شنيدن سخن من خيلى گريه كرد. هِق‌هِق مى‌كرد و اشك از ريشش پايين مى‌آمد.

من پس از اين جريان ايشان را رها نكردم، چون در سرداب به خودم گفته شده بود: او از زبان ما سخن مى‌گويد!

كرامتى از حضرت ابوالفضل عليه السلام‌

پدرم نقل كرد كه در حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام بودم، جنازه جوانى را آوردند كه روى آن را طناب پيچ كرده بودند، يكى از آن‌ها خطاب به آن حضرت كرد و گفت: اين جوان، كه از دوستان ماست، همراه ما بود و در راه مُرد، ما از والدينش اجازه او را گرفتيم و حالا كه مرده جوابى براى والدينش نداريم.

اين را گفت وايستاد. پس از لحظاتى ديديم جنازه حركت مى‌كند، با خنجر طناب‌ها را پاره كرد و از حضرت تشكر كرد و رفتند و مردم اظهار مسرت كردند.

كرامتى از سيد الشهدا عليه السلام‌

حاج اكبر آقا شالچى از پدرش كه از شاگردان شيخ جواد انصارى بود و عينك فروشى داشت، نقل كرد كه:

نام کتاب : خاطره هاى آموزنده نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 336
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست