مردي از اهل ذمّه ـ به عمد ـ در شام
كشته شد (در آن زمان عُمَر آنجا بود) خبر قتل ، به وي رسيد ، گفت : به اهل ذمّه میتازيد؟ قاتل او را میكشم!
ابو
عبيدة بن جرّاح گفت : چنين حقّي نداري! عمر
نماز گزارد و ابو عبيده را خواست و پرسيد : چرا گمان میكني
من حقّ قصاص او را ندارم؟
ابو عبيده گفت : اگر
مسلماني بندهاش را بكشد ، آيا قصاصش میكني؟
عمر ،
خاموش ماند ، سپس هزار دينار ديه بُريد و بر او سخت گرفت .[416]
4 - حُذَيفة بن يمان
حُذَيفه نقل میكند كه او عمر را ملاقات كرد ، عمر
پرسيد : اي ابن يمان ، چگونه روزگار میگذراني؟
حُذيفه گفت : چطور
میخواهي باشم؟! سوگند به خدا ، روزگار را در حالي سپري میسازم كه حق را خوش ندارم و شيفته
فتنهام و به نديده شهادت میدهم و نا آفريده
را حفظ میكنم و بی وضو نماز میگزارم ، و در
زمين چيزهايي دارم كه خدا در آسمان ندارد!
عُمَر از سخن حُذَيفه به خشم آمد و چون
عجله داشت زود رفت و براي اين سخن ، در پي آزارِ حُذَيفه برآمد . در ميان راه به علی علیهالسلام گذشت ، آن
حضرت ديد غضب در چهره
عُمَر نمايان است ، پرسيد : اي عمر ، چرا خشمناكي؟
پاسخ داد :
حذيفه را ديدم ، پرسيدم : چگونهاي؟ گفت : در حالي هستم كه حق را خوش ندارم!
علی علیهالسلام فرمود : راست گفته است! مرگ را خوش ندارد و آن ، حق
است .