دادگاه «بابل» ابراهیم را محکوم به تبعید نمود و او به ناچار زادگاه خود را ترک گفت و آهنگ فلسطین و مصر کرد. در آنجا وی با استقبال گرم «عمالقه»- که فرمانروایان آن حدود بودند- روبرو گردید و از هدیههای آنان برخوردار شد، از جمله آنها، کنیزی به نام «هاجر» بود. «ساره» همسر ابراهیم تا آن وقت فرزند نداشت. این پیشامد عواطف وی را به شوهر ارجمند خود تحریک کرد. او، ابراهیم را تشویق کرد تا با هاجر آمیزش کند، شاید از او صاحب فرزندی بشود و شبستان زندگانی آنان روشن گردد. مراسم انجام گرفت و «هاجر» پس از چندی پسر میآورد که اسماعیل نامیده شد. چیزی نگذشت، ساره نیز مشمول لطف الهی گردید و خود او نیز باردار شد. خداوند، فرزندی به او عطا کرد که پدرش او را «اسحاق» نام نهاد. [1] پس از مدّتی، ابراهیم از طرف خدا مأموریت یافت، اسماعیل را با مادرش، «هاجر» به سوی جنوب (مکّه) برده و در میان دره گمنامی جای دهد. این درّه، محل سکونت کسی نبود و فقط کاروانهایی که از شام به یمن و از آنجا به شام برمیگشتند، در آنجا خیمه میزدند و بقیّه سال مانند سایر نقاط عربستان بیابانی سوزان و خالی از هر گونه سکنه بود. سکونت در یک چنین سرزمین وحشتناک، برای زنی که در دیار «عمالقه» زندگی کرده بود فوق العاده توانفرسا بود. گرمای سوزان بیابان و بادهای گرم آن، هیولای مرگ را در برابر چشمان او مجسم میساخت، خود ابراهیم نیز از چنین پیشامدی در فکر فرو رفته بود. وی در حالی که عنان مرکب را به دست گرفته و سیلاب اشک از گوشه چشمانش سرازیر بود و
[1]. سعد السعود، ص 41- 42، و بحار الانوار، ج 12، ص 118.