دلجويى پير
دست آن شيخ ببوسيد كه تكفيرم كرد
مُحتسب را بنوازيد كه زنجيرم كرد
معتكف گشتم از اين پس بدر پير مُغان
كه به يك جُرعه مى از هر دوجهان سيرم كرد
آب كوثر نخورم منّت رضوان نبرم
پرتو روى تو اى دوست جهانگيرم كرد
دل درويش بدست آر كه از سرّ الست
پرده برداشته آگاه ز تقديرم كرد
پير ميخانه بنازم كه به سرپنجه خويش
فانيم كرده عدم كرده و تسخيرم كرد
خادم درگه پيرم كه ز دلجوئى خود
غافِل از خويش نمود و زبر و زيرم كرد