پرده برداشت ز اسرارِ ازل، پير مغان
باز شد در برِ رندان، گره فاشِ نهان
راز هستى بگشود از كَرَمِ درويشان
غم فروريخت ز دامانِ بُلندِ ايشان
دوست شايد كه به دريوزه ردائى بدهد
ساغر از دست من افتاد، دوائى برسان
راهْ پيدا نكنم، راهنمائى برسان
گر وفائى نبود در تو، جفائى برسان
از منِ غمزده بر پيرْ ندائى برسان
كه به اين مىْزده در ميكده جائى بدهد