حديث دل
بر سر كوى تو اى مىْزده ديوانه شدم
عقل را راندم و وابسته ميخانه شُدم
دور آن شمع دلافروز چو پروانه شدم
به هواى شكن گيسوى تو شانه شدم
دردِ دل را به كه گويم كه دوائى بدهد
من كه درويشم، ميخانه بود منزلِ من
دوستىّ رُخَش آميخته اندر گِل من
از همه مُلك جهان، ميكده شد حاصِل من
حق سرافكنده شود در قِبَل باطلِ من
كاش ميخانه به اين تشنه صفائى بدهد
مژده، اى ساكن بُتخانه كه پيروز توئى
يارِ آتشكده مستِ جهانسوز توئى
خادم صومعه فتنه برافروز توئى
واقفِ سرّ صنمخانه مرموز توئى
شايد آن شاه، نوائى به گدايى بدهد