ياد دوست
ياد روزى كه به عشق تو گرفتار شُدم
از سر خويش گُذر كرده، سُوى يار شُدم
آرزوى خم گيسوى تو خم كرد قدم
باز انگشتنماىِ سر بازار شُدم
طُرفه روزى كه شبش با تو به پايان بُردم
از پى حسرت آن مونس خمّار شُدم
با كه گويم كه دل از دورى جانان چه كشيد
طاقت از دست بُرون شد كه چنين زار شدم
يار در ميكده، بايد سُخن دوست شنيد
طوطى باغ چه داند، برِ دلدار شُدم
آن طرب را كه ز بيمارى چشمت ديدم
فارغ از كونْ و مكان گشتم و بيمار شُدم