راز بگشا!
مُرغ دل پر مىزند تا زين قفس بيرون شود
جان بجان آمد توانش تا دمى مجنون شود
كس نداند حال اين پروانه دلسوخته
در بر شمع وجود دوست آخر چون شود
رهروان بستند بار و برشدند از اين ديار
بازمانده در خم اين كوچه دل پُرخون شود
راز بُگشا پرده بردار از رُخ زيباى خويش
كز غم ديدار رويت ديده چون جيحون شود
ساقى از لبتشنگان بازمانده ياد كُن
ساغرت لبريز گردد، مستيت افزون شود
گر ببارد ابر رحمت باده روزى جاى آب
دشتها سرمست گردد چهرهها گلگون شود