مردی که امروز صبح به نزد شما آمد (1) و آنقدر او را اکرام و احترام کردی و خود و پدر و مادرت را قربانش گفتی که بود؟ گفت: پسر جان او امام رافضه «ابن- الرّضا» است قدری ساکت شد و سپس گفت اگر خلافت از بنی عبّاس زائل شود، هیچ کس از بنی هاشم جز او استحقاق آن را ندارد، او از نظر فضیلت و عفاف و رهبری و صیانت نفس و زهد و عبادت و اخلاق نیکو و صلاحیّت سزاوار خلافت است، و اگر پدرش را دیده بودی، مرد جلیل و بزرگوار و خیّر و فاضلی را دیده بودی. از شنیدن این سخنان، دلتنگی و اندیشناکی و خشمم از او بیشتر شد و بعد از آن هیچ اهتمام و تلاشی نداشتم جز آنکه از اخبار او پرسش کنم و از امر او جویا شوم و احوال او را از بنی هاشم، افسران، نویسندگان، قضات و فقهاء و سایر مردم میپرسیدم و همگی او را بزرگوار، عالی مقدار و صاحب مقام رفیع و گفتار جمیل میدانستند و بر همه خاندانش از پیر و جوان مقدّم میشمردند و همه میگفتند او امام رافضیان است و بزرگواری او نزد من محقّق شد، زیرا از دوست و دشمن در باره او خوب میگفتند و او را میستودند.