کتّان برای او پر ساختم (1) و بسیار اتّفاق میافتاد که ما سواره بودیم و شتری که محمّد بر آن سوار بود در مقابلم بود و از او جدا نبودم و پیشاپیش قافله حرکت میکرد و آنگاه که گرما سخت میشد ابری سپید و خنک میآمد و بر او سلام میکرد و بالای سرش بود و از او جدا نمیشد و بسا که آن ابر بر ما میوهها فرو میبارید و با ما سیر میکرد و گاهی در میان راه از جهت آب در مضیقه بودیم تا به حدّی که بهای یک مشک آب به دو دینار میرسید ولی ما هر کجا فرود میآمدیم حوضها پر و آب فراوان و زمین سرسبز میشد و ما در نهایت فراوانی و خوشی و خیر بودیم و گروهی با ما بودند که شترانشان وامانده بود، رسول- خدا صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم نزد آنها رفت و دستی بر آنها کشید و به راه افتادند و چون نزدیک شهر بصرای شام رسیدیم دیدیم که یک صومعه مانند مرکب راهواری به سرعت به طرف ما میآید و چون نزدیک ما شد ایستاد و بناگاه دیدیم که راهبی در آن است و آن ابر از سر رسول خدا حتی لحظهای جدا نمیشد، آن راهب با مردم سخن نمیگفت و کاروانیان را نمیشناخت و نمیدانست که مال التّجاره آنها چیست؟ و چون به پیامبر اکرم نگریست او را شناخت و شنیدم که میگفت: اگر کسی باشد تویی تو!.