چيزي است که زبان از آن حکايت ميکند. معنا را ميتوانيم با لفظ يا اشاره بفهمانيم. [1]
هادسون در شرح کلام ويتگنشتاين ميگويد: معناداري يک عبارت،
تنها به حکايت از محکي نيست، بلکه بايد محکي امر معيني باشد. [2] از نظر
ويتگنشتاين، معناداري يک زبان به تحويلپذيري آن به يک يا چند گزارهي ساده
و بنيادين است؛ زيرا تا اين تحويلپذيري انجام نگيرد، محکي معيني از معنا
ظاهر نميشود؛ [3] براي نمونه، گزارهي «اتومبيل در گاراژ است»، گزارهي
پيچيدهاي است که دقيقاض معناي اتومبيل را مشخص نميکند؛ بايد از
گزارههاي بسيطتري بهره گرفت، تا معين شود مقصود از اتومبيل، مثلاً، پيکان
است.
از نظر ويتگنشتاين تصوير منطقي با شرايط سهگانهي ذيل محقق ميشود:
الف) اجزاي گزاره با امر واقع اتمي که باز شده است، تناظر يک به يک داشته باشند.
در يک گزاره بايد دقيقاً همان اجزاي متمايزي وجود داشته باشند که در وضعيتي که آن گزاره باز مينمايد، وجود دارند. [4]
ب) ويژگيهاي ساختاري (يا صورت) گزاره بايد با ويژگيهاي ساختار يا صورت وضع امور، تناظر يک به يک داشته باشد. [5]
ج) گزاره بايد، به حکم قانونِ فرافکني، با وضع اموري که گزاره آن را باز مينمايد همبستگي داشته باشد.[6]
ويتگنشتاين در مرحلهي دوم حيات فلسفياش به نقد نظريهي تصويري معنا پرداخت و اشکالاتي به شرح ذيل از آن گرفت:
الف) اين قول که وقتي واژهاي مصداق نداشته باشد آن واژه معنا نيز ندارد، چيزي