بينش مرکزي هرمنوتيک فلسفي گادامر اين است که مفسران و عالمان
علوم اجتماعي با زمينههايي از سنت (Tradition) پيوند خورده، با
پيشدانستههاي خود به تفسير موضوع ميپردازند؛ در نتيجه نميتوانند با
ذهني بيطرف و خالي اقدام به تفسير نمايند. [1]
گادامر تصريح ميکند که هرمنوتيک وي يک روششناسي در علوم انساني يا روشي براي هنر فهميدن نيست، بلکه نوعي فلسفيدن است. [2]
پرسش اصلي گادامر اين بود که «چگونه فهم ممکن است؟» و مراد او از
فهم، مطلق فهم است؛ اعم از فهم در عرصهي علوم طبيعي و انساني يا هر حوزهي
معرفتي ديگر. [3]
بنابراين، هرمنوتيک فلسفي، هستيشناسي فهم، يا به عبارت دقيقتر،
پديدار شناسي فهم است و اگر هيدگر به هستيشناسي «دازاين» ميپرداخت، براي
وصول به هستيشناسي بود. شايان ذکر است که هستيشناسي فهم يا هرمنوتيک
فلسفي نميتواند جايگزين هستيشناسي متافيزيکي باشد؛ زيرا هر کدام به
حوزهي مستقلي ارتباط پيدا ميکنند و اطلاق هستيشناسي يا فلسفي بر آن به
منظور تمايز آن از هرمنوتيک روششناختي است؛ زيرا پرسش اصلياش اين است که
عوامل موثر در تحقق واقعهي فهم چيست؟ وي براي فهم، خصلتي تاريخي قايل بود؛
يعني مفسر، در فهم خود، از گذشته و پيشداوريها و پيشفرضها متاثر
ميشود. [4]
شلاير ماخر، با تاثيرپذيري از عصر روشنگري، براي هرمنوتيک
روششناختي اهميت قايل شد؛ زيرا در عصر روشنگري، مصونيت روش معرفت از خطا
نيز مهم تلقي ميشد و هم چون دکارت در صدد ارائهي روش صحيح در تفکر و
انديشه بودند و پيشفرض آنها اين بود که بين فاعل شناسا (ابژه) و موضوع
شناسايي (سوبژه)، جدايي وجود دارد و اين تفکيک، تحقيق در روش معرفت را
ضروري جلوه ميداد. البته شلاير ماخر با تاثيرپذيري از فلسفهي کانت و
جداناانگاري فاعل شناسا و موضوع