تبين کند؛ پس اين تفسير ناتمام است. از طرف ديگر ارسطو با افلاطون درگير
است؛ چرا که افلاطون فقط به بعد فراطبيعي انسان توجه داشت و آن را مورد
بررسي قرار ميداد. برهان سقراط نيز اثبات ميکند که انسان همان نفس است و
گويا هر نفسي ميتواند بر هر بدني تعلق بگيرد. ارسطو ميگويد:
اينان ميگويند که نفس با بدن متحد است و در آن جاي دارد، بيآن
که روشن سازند که علت و سبب اين اتحاد چيست و بدن چه سلوکي دارد، حال آن
که چنين تبييني واجب مينمايد؛ زيرا به سبب مشارکت اين دو با يکديگر است که
يکي فاعل و ديگري منفعل است؛ ولکن اين فيلسوفان تنها ميکوشند طبيعت نفس
را تبيين کنند و از جسمي که نفس را ميپذيرد هيچ گونه تعريفي نمينمايند،
چنان که گويي هر گونه نفسي به هر گونه بدني درميآيد.
2. تعريف نفس از نظر ارسطو
نفس عبارت است از کمال يا صورتي براي جسم طبيعي، به گونهاي که آن جسم طبيعي استعداد حيات را پيدا کرده باشد. او ميگويد:
منشا حيات نفس است و ما به وسيلهي نفس زندهايم، ميانديشيم و
احساس ميکنيم؛ اما زماني نفس را پيدا ميکنيم که جسم به مرحلهي کمال
برسد؛ و سرّ اين که بعضي از اجسام نفس را نپذيرفتهاند اين است که هنوز به
مرحلهي کمال نرسيدهاند.
اتحاد نفس و بدن
ترکيب نفس و بدن يک ترکيب انضمامي نيست، بلکه يک ترکيب واقعي و
اتحادي است مانند ترکيب ماده و صورت که بدن در حکم ماده و نفس در حکم صورت
است.
وي ميگويد اين دو به گونهاي ترکيب شده اند که «نفس» و «بدن» دو
عنوان، براي يک واقعيتاند. ارسطو معتقد است در پيدايش معلول مادي، چهار
علت دخالت دارد.
1. علت فاعلي معلول را ايجاد ميکند؛
2. علت غايي (انگيزهي فاعل براي انجام کار)؛
3. علت مادي (ابزار به وجود آوردن شيء مادي)؛
4. علت صوري (نقش يا صورتي که به مواد شکل ميدهد).
شيء داراي صورت از صورت خود منفک نيست، بلکه بين آنها، ترکيب حقيقي