آنها اشاره ميکنيم. بعضي از آن مشکلات به تمام گرايشهاي انسانشناسي، و
پارهاي به انسانشناسي خاصي مربوط ميشود. مراد ما از بحران، وجود اختلاف
نيست؛ زيرا هر دانشي ممکن است در مسائلي گرفتار اختلاف و تعارض باشد بلکه
منظور وجود هرج و مرج روششناسي و فقدان مرکزيت واحد در اين دانش است.
1-4. امروز يکي از بحرانهاي انسانشناسي اين است که هر شاخهاي
از آن به ساحت خاصي از انسان توجه ميکند، به گونهاي که گويا عرصهي
ديگري وجود ندارد؛ زيرا- هم چنان که گذشت- روشهاي مختلفي همچون: روشهاي
تجربي، عقلي، شهودي، تاريخي و نقلي در شاخههاي مختلف اين دانش مورد
استفاده قرار ميگيرد و هر شاخه با روش خاص خود به نحوي به تحقيق ميپردازد
که زحمات شاخههاي ديگر را ياوه ميپندارد. کساني که با رهيافتهاي تجربي
به مطالعه دربارهي انسان ميپردازند، به گونهاي اظهار نظر ميکنند که
گويا عرفا و فلاسفه هيچ نقشي در انسانشناسي نداشتهاند.
براي حل منطقي اين بحران بايد تمام دستاوردهاي انسانشناسي را جمع و
تعارضها را کشف و حل نمود؛ براي مثال، اگر انسانشناسي تجربي انسان را
يک مکانيسم جبري معرفي ميکند، آيا انسانشناسي عرفاني نيز همين راي را
دارد يا خير؟ در صورت تعارض آرا سعي ميکنيم آن را حل نماييم.
2- 4. از آن جا که هر شاخهاي از انسانشناسي، به اقتضاي موضوع خاص
خود، به ساحتي از انسان توجه دارد، گاه چنين تصور ميکنند که واقعيت
تبيين ناشدهاي باقي نمانده و تمام و کمال به شناخت انسان نايل آمدهاند؛
در حالي که اولاً فرض دستيابي به تمام واقعيتها يک خيال باطل است که هيچ
گاه تحقق نمييابد؛ در همهي علوم پديدههايي وجود دارند که عالمان اين
علوم از تبيين علمي و متدولوژيک آنها ناتواناند.
ثانياً، اگر هم دانشي در تبيين همهي واقعيتهاي خود کامياب باشد، هيچ گاه از نظر علمي نميتواند ساير ساحتها را انکار نمايد.
3-4. بحران انسانشناسي علمي اين است که اين دانش ميخواهد با متد
تجربه انسان را بشناسد؛ ولي انسان غير از رفتارهاي ظاهري، داراي نيت،
اراده، تصميم و رفتارهاي معنادار است که هيچ گاه با مشاهده درک نميشوند.