واقع بررسي تاريخ طبيعي انسان است؛ و از واژههاي يوناني آنتروپوس
(Anthropos) به معناي انسان و لوگوس (Logos) به معناي شناخت و گفتار گرفته
شده است. نخستين بار ارسطو واژهي آنتروپولوژي را به کار برد و منظور او از
اين واژه علمي بود که در شناخت انسان کوشا باشد.
آنتروپولوژي در کشورهاي آنگلوساکسون عبارت است از شناخت ماهيت
زندگي اجتماعي و جوامع گوناگون انساني؛ به همين دليل بسياري را که به
مطالعهي انسان ميپردازند، در برميگيرد؛ همچون: انسانشناسي اجتماعي و
فرهنگي، مردمنگاري، مردمشناسي، جنبههايي از زبانشناسي، انسانشناسي پيش
از تاريخ، روانشناسي اجتماعي و غيره.
در فرانسه اصطلاح آنتروپولوژي در مورد مطالعهي جسماني، نژادي و
زيستي انساني به کار ميرود. پلبروکا دانشمند فرانسوي، آنتروپولوژي را به
مفهوم کلي شناخت انسان از ديدگاه طبيعي به کار برده است. به نظر وي
آنتروپولوژي عبارت است از، مطالعهي گروه انساني، به طور جزئي و کلي، در
ارتباط با همهي موجودات زنده. بنابر اين تعريف، علاوه بر مطالعهي جنبهي
فيزيکي يا جسماني انسان، بايد از شاخههاي گوناگون فرهنگي، مثل
باستانشناسي، فرهنگ شناسي، قومنگاري، قومشناسي و جامعهشناسي بهره گرفت؛
در نتيجه، آنتروپولوژي نه تنها علم واحدي نيست، بلکه بخشهاي عمدهاي از
ديگر علوم انساني را در برميگيرد. [1]
گاه انسانشناسي به معناي خودشناسي به کار ميرود. همان کاري که
سقراط به آن پرداخت و يکي از دو شعار مهم فلسفهي او «خود را بشناس» بود.
فيلسوفان بعد از سقراط نيز خودشناسي را غايت فلسفه قلمداد ميکردند و بعدها
به عنوان روش خوبي براي يافتن پاسخي مناسب در مسائل اخلاقي و عرفاني قرار
گرفت. نگارنده هيچ اصراري ندارد که خودشناسي را از دامنهي بحثهاي
انسانشناسي خارج کند، ولي مسلماض اين دو اصطلاح معادل هم نيستند، ولي
ميتوان دامنهي بحثهاي انسانشناسي را وسعت داد که خودشناسي را نيز در
برميگيرد.
[1] ر. ک: محمد صادق فربد، مباني انسانشناسي ص 1-3 و محمود روح الاميني، مباني انسانشناسي، ص 37- 39.