در مقابل رويکرد جداانگاري دين و دنيا، تئوري پيوند دين و دنيا
مطرح است که با مطالعهي اين بخش تا حدودي به داوري نهايي تئوري پيشين
آگاه ميشويم. اينک به نکات ذيل توجه مينماييم:
1. بحث دنياگرايي دين و يا جداانگاري دين و دنيا از دو منظر قابل
بررسي است: نخست نگاه فلسفي و کلامي، بدين معنا که آيا دين ميتواند از
دنيا جدا باشد يا اين دو حقيقت، تودرتو و درهماند. دوم، نگاه جامعهشناختي
که با گزارش تاريخگونهاش به اين پرسش پاسخ ميدهد که آيا جامعهي نوين
دنياگرا شده يا در معرض دنياگرايي قرار گرفته است؟ آيا جامعهي معاصر
مذهبيتر است يا جامعهي گذشته؟ آيا جوامع گذشته در عصر ايمان بودند و
جوامع امروزي در عصر ضد ايمان قرار دارند؟ پاسخ به اين پرسشها به معناي
دين بستگي دارد. ويلسون در تاييد اين مطلب يادآور ميشود: آنهايي که از
تعاريف کارکردگرايانه استفاده ميکنند، به رد نظريهي دنياگرايي گرايش
دارند، در حالي که آنهايي که تعريفهاي ذاتي را به کار ميبرند، احتمال
بيشتري دارد که از اين نظريه پشتيباني کنند.» [1]
همچنانکه تعاريف جامع و فراگير از دين با تعاريف محدودتر و نيز
تعاريف درون ديني با تعاريف برون ديني ميتواند در همخواني و ناهمخواني دين
با دنياگرايي تاثير بگذارد؛ به عبارت ديگر، مادام که دين را به نحوي
جوهري، به عنوان باورها، رويکردها، تلقّيها، فعّاليتها، نهادها و
ساختارهايي بدانيم که به امر ماوراي طبيعي يا